شرحِ مثنویِ حدیقة الحقیقه‌‌ی حکیم سنایی (8)

گفتارهای اوشو

برگردان: محمد ستوده

سه سه عالم یکی کند عاشق

دو دو عالم یکی کند صادق

سه سه منزل یکی کند عاشق

اما دیدگاه سنایی درباره‌‌ی عاشق چگونه است؟ از دید او وحدت عاشقانه بسیار غنی‌تر است؛ زیرا در او سه چیز به وحدت می‌رسد آن سه عبارت‌اند از: عاشق، معشوق و عشق. وحدت او گونه‌ای از توحید در تثلیث است. این طریقت دوم است، طریقت سرسپردگی، طریقت بکتا (Bhakta)، طریقت تصوف و طریقت عاشق. سنایی می‌گوید این غنی‌تر از طریقت «اخلاص» است. طریق تصوف به دلیلی که سه پدیده را یکی‌ می‌کند، غنی‌تر و پرکیف‌تر است؛ و چون این طریقت عشق است، نفی نمی‌کند، اقرار می‌کند.

طریقت اهل مراقبه می‌گوید: نه این، نه آن (Niti Niti). طریقت عشق اما می‌پذیرد و اقرار می‌کند: هم این، هم آن (Iti Iti). این طریقت پذیرایی می‌کند و مثبت است. این طریقت کسی را خالی نمی‌کند، بلکه لبریز از عشق می‌کند. این، خدا را به مهمانی دعوت می‌کند. وحدتی که از این طریق حاصل می‌شود، نتیجه‌‌ی محو شدنِ شناسنده در شناخته یا برعکس آن نیست. این وحدت مبتنی بر غیبت نیست؛ این یک وحدت ارگازمیک است؛ شبیه دو عاشقی که به اوج لذت عشق می‌رسند، در هم محو می‌شوند، اما همچنان «هست»‌اند، بیش‌تر از هر زمان دیگر.

آیا به این توجه کرده‌اید که اگر کسی دست شما را با احساس عمیق عاشقانه در دستش بگیرد و صمیمانه و عاشقانه آن را بفشارد، ناگهان دست شما زنده می‌شود و با یک لذت تازه به هیجان می‌آید؟ لحظه‌ای قبل شاید اصلا متوجه دست خود نبوده‌ باشید، اما اکنون دست شما زنده شده است، حتا بیش‌تر از سایر اعضای بدن‌تان. در این حال، دست مورد توجه واقع می‌شود. هر لحظه گرم و گرم‌تر می‌شود. لذت پذیرایی فرد مقابل را احساس می‌کند، محبتی را که از فرد مقابل دریافت می‌کنید، حس می‌کند و به واکنش می‌آغازد. هیجانی می‌شود، به شور می‌افتد و جاری می‌شود.

روانشناسان می‌گویند طفلی که آغوش والدین را ندیده باشد، به نحوی مرده است. حیات در تنش نمی‌دمد. طفل به آغوش نیاز دارد و بار بار باید بغل شود، نواخته و بوسیده شود. در غیر آن، طفل هرگز شور زندگانی را در تنش احساس نخواهد کرد. به معنای واقعی کلمه، «سرد» باقی خواهد ماند و هرگز محبتی را نسبت به خود احساس نخواهد کرد. و اگر محبتی را احساس نکند، نمی‌تواند محبت هدیه کند. صمیمیت او باید به چالش کشانده شود، تحریک شود و اغوا گردد.

حرف من این است که وقتی کسی را عاشقانه بغل می‌کنید، به بدن خود توجه کنید که چه اتفاقی می‌افتد؟ قسمتی از بدن که عشقِ طرف مقابل را لمس و آن را حس می‌کند، بیش از پیش زنده می‌شود. عشق به زندگی چیزی را می‌دهد که هیچ چیز دیگری نمی‌تواند بدهد.

اهل مراقبه سرد است. از روی اتفاق نیست که بودا اولین کسی‌ست که مجسمه‌های مرمرین‌اش ساخته شد. نخستین مجسمه از اوست و سنگ مرمر کاملا با او سازگار است. او مثل مرمر، سرد است و البته که مثل مرمر، خاموش. اما او بیش از آنکه یک انسان باشد، یک مجسمه است.

شما نمی‌توانید مجسمه‌‌ی یک صوفی را بتراشید؛ زیرا مجسمه، رقص او را بیان نخواهد کرد، آهنگ او را بیان نخواهد کرد، عشق او را بیان نخواهد کرد و عبادت و حق‌شناسی‌اش را نیز. جنون خلسه‌آور او با مجسمه بیان نخواهد شد. مجسمه فقط برای یک اهل مراقبه می‌تواند ساخته شود. یک اهل مراقبه یک مجسمه است: سرد، خموش و خالی. خالی‌بودن خلوصی دارد، این درست است؛ اما برخی چیزها را ندارد. غنا در آن نیست، حیات در آن نیست و لذت اورگازمیک در آن وجود ندارد.

این چیزی‌ست که برای رهروان طریقت وحدت (via unitiva) اتفاق می‌افتد. طریقه‌‌ی آنان، وحدت اورگازمیک است. شبیه دو دلباخته که همدیگر را نه به لحاظ جسمانی، بلکه به لحاظ روحی نیز به آغوش می‌کشند، درهم می‌آمیزند و در یکدیگر منحل می‌شوند و منجر به نوعی از وحدت می‌شود… دو فرد تبدیل به یک فرد می‌شود. هرگاه دو فرد به وحدت برسد، در واقع سه چیز باهم یکی می‌شوند: عاشق، معشوق و عشق.

عشق برای عشاق یک پدیده‌‌ی بسیار ناب است. در اصل عاشق و معشوق در مقایسه‌‌ی با حقیقت عشق هیچ چیزی نیستند. عشق خیلی حقیقی‌تر از وجود جداگانه‌‌ی آن دو است. چنین است که وقتی عاشقان به هم می‌رسند، سه چیز به هم می‌رسد.

برای بازنمود این مفهوم، در هند یک مکان مقدس و زیبایی ساخته شده است به نام پریاگ (preyag)، جایی که گفته می‌شود سه دریا به‌هم وصل می‌شوند. دو دریای آن قابل دید است، اما سومی نامرئی است. یکی دریای «گنگا» است و دیگر «یامونا» که هردو مرئی‌اند، اما سومی «سرَسواتی» است که کسی آن را نمی‌بیند. باید به آن صرفا باور داشت؛ نامرئی است.

برای یک ساینس‌دان این احمقانه به نظر می‌رسد. چگونه ممکن است که یک دریای نامرئی وجود داشته باشد؟ هرگز کسی آن را ندیده است، اما هندوها می‌گویند سه دریا در این‌جا به هم رسیده‌اند: دو دریا متعلق به این جهان و سومی متعلق به آن جهان است. دو دریا متعلق به زمین است و سومی متعلق به ماورا.

این واقعا یک استعاره برای عشق است. وقتی دو عاشق به هم می‌رسند، سه چیز به هم می‌رسند، سه انرژی به هم متصل می‌شوند: دو تا متعلق به زمین و یکی متعلق به ماورا. دو تا عاشق و معشوق مرئی و یک عشق نامرئی که همین نامرئی به مراتب نسبت به آن دو مرئی ارزشمندتر است. در حقیقت به خاطر همان سومی است که این دو تا می‌توانند به هم برسند. آن سومی است که این دو را در خود منحل می‌کند. زمانی که این دو منحل شدند، سومی هم منحل می‌شود، اما بازهم این سومی (عشق) یک پدیده‌‌ی کاملا متفاوت است.

بهاءالدین کاملا از بودا متفاوت است و حکیم سنایی از سوسان. تفاوت در این است: بودا به کلی خالی است، اما بهاءالدین کاملا سرریز. بودا سرد، منزوی و خاموش است، اما بهاءالدین در اوج خلسه است و رقصان. بودا فقط آرامش است. بهاءالدین شادمانی نیز است که شادمانی قبل از آرامش است. در بودا آرامش اول و شادمانی دوم است. در بودا آرامش مرئی است، اما شادمانی نامرئی. در بهاءالدین شادمانی همانا رقص اوست؛ بسیار مشاهده‌پذیر و عینی، تقریبا می‌توان آن را لمس کرد، اما آرامش‌اش مضمر است و فقط به‌سان یک سایه. آرامش او را می‌توان تصور کرد، حدس زد، اما لمس نمی‌تواند کرد.

در سوسان شما خلوص را می‌یابید و خالی‌بودن را نیز. در سنایی اما پُری را می‌بینید، کمال سرشاری و سرریز بودن را.

دو طریق برای نیل به ماورا وجود دارد: یا باید به‌سان بودا به‌کلی محو شد و یا هم مثل صوفی و مثل بکتا، باید به کمال رسید و پر شد.

چرا سنایی نام این مثنوی را باغ حقیقت گذاشت؟

دو دو عالم یکی کند صادق

سه سه منزل یکی کند عاشق

به همین دلیل، حکیم سنایی طریقت خویش را «باغ حقیقت» نام گذاشته است. طریقت اهل مراقبه، نوعی دشت است. دشت زیبایی خودش را دارد. اگر شب‌هنگام در دشت بوده باشید، جذابیتی دارد که آن را در هیچ جایی نمی‌توان یافت و سکوت عظیمی بر دشت حاکم است و ابدیتی در آن جاری‌ست. دشت، لذت خودش را دارد. اگر در تنهایی آسمانِ پرستاره‌‌ی دشت را تجربه کرده باشید، هرگز آن حس با خود بودن (aloneness) را در جای دیگر نخواهید یافت.

هیچ جایی از جهان را مثل دشت، پر از تنهایی نمی‌یابید. در آنجا تنوعی نیست پس نمی‌توانید دودل و پریشان باشید. تمام امتداد دشت همین‌گونه است، تا جایی که به جانب افق، چشم یاری می‌کند، همین‌گونه است. چیزی نیست که دیده شود، اگر یک قسمت دشت را دیده باشید، همه‌‌ی دشت را دیده‌‌اید. همین‌گونه است: همان صحنه تا دورها امتداد دارد. پریشانیِ در کار نیست.

به همین دلیل، بسیاری از مراقبه‌گران سر از دشت برآورده‌اند. تعدادی از مردم، تمام عمر در دشت رفته‌اند. جذابیت دشت در همان‌ سکوت، زیبایی و آرامش آن است. هیچ چیزی آدم را در دشت پریشان‌ نمی‌کند، همه چیز ساکن و ساکت‌اند. مرگ فقط می‌تواند مثل یک دشت، ساکت باشد. دشت، زیبایی خودش را دارد، اما فاقد غنا و تنوع است.

باغ متنوع از درختانِ سبز و انبوه، گل‌های رنگارنگ، نغمه‌‌ی پرندگان، شرشر جویبار جاری و وزش نسیم از لای درختان کاج است. هزار و یک چیز در باغ جلوه‌گر است. باغ پُر است، اما دشت خالی.

وجود باطنی یک مراقبه‌گر مثل یک دشت می‌شود، اما درون یک عاشق مثل یک باغ. به همین دلیل سنایی، مثنوی خود را «حدیقة الحقیقه» یعنی باغ حقیقت نام گذاشته است.

این به شما مربوط است. کسی دشت را بر باغ ترجیح می‌دهد و این طریقت اوست. این طریقت هم درست است و باید پیموده شود. آدم باید به درون خویش نگاه کند که چه ظرفیتی در آن هست، چه امکانی هست و به کدام یکی تمایل دارد.

ممکن است که دشت برای شما باغ جلوه کند یا برعکس، باغ را دشت ببینید؛ چرا که غذای یک کس برای کس دیگر زهر است. سنایی می‌گوید که جهان عاشق بسیار غنی است. به یاد داشته باشید که او از دیدگاه یک عاشق این را می‌گوید.

یادداشت: با اندکی تلخیص نشر شد.

ادامه دارد…

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *