جنبش روشنایی بی‌‌تاریخ

  • محمدموسا شفق

جنبش روشنایی، عمده‌‌ترین چالش هزاره‌‌ها (تبعیض و محرومیت تاریخی) را تبدیل به یک فرصت تاریخی کرد. جنبش روشنایی، یک big bang (انفجار بزرگ) در عرصه‌‌ی حرکت‌‌های مدنی و دادخواهی بود. این جنبش، بدیهی‌‌ترین خواست برحق بخشی از مردم محروم را با یک حرکت مدنی و مسالمت‌‌آمیز، جهانی ساخت. استبداد تاریخی، با جنبش روشنایی، برای جهانیان قابل خواندن شد. به‌راستی این جنبش چه داشت که این‌‌قدر حکومت وحدت ملی را غافل‌‌گیر کرد؟ در یک نگاه کلی، جنبش روشنایی، سه تا ویژگی داشت.

1. گستره‌‌ی دادخواهی

اگر قرار باشد، دو تقویم در سرنوشت جمعی هزاره‌­ها قایل شویم، اول حزب وحدت است و دوم جنبش روشنایی. اگر حزب وحدت، قله‌‌ی اول پرش هزاره‌­ها به سمت قدرت در ساختار یک جریان سیاسی در دهه‌‌ی هفتاد خورشیدی بود، جنبش روشنایی، دومین پرش هزاره‌­ها به سمت دادخواهی در سیمای یک حرکت مدنی در دهه‌‌ی نود شمسی به‌حساب می‌آید.

جنبش روشنایی، پرحادثه‌­ترین حرکت مدنی/جمعی در تاریخ هزاره‌­ها بود. شاید در گام نخست این ادعا، اغراق­‌آمیز به‌نظر برسد که چطور یک حرکت مدنی، بزرگ‌­ترین اتفاق در تاریخ هزاره‌­ها پس از حزب وحدت و عبدالعلی مزاری قلمداد می‌­شود. اما با نگاه موشکافانه­‌تر، این اغراق رنگ واقعیت به خود می­‌گیرد. از نگاه جغرافیایی، گستره‌‌ی نفوذ جنبش روشنایی تنها در کابل و افغانستان محدود نماند. بلکه به سرعت، قاره­‌های امریکا، اروپا، استرالیا و کشورهای منطقه را درنوردید و در میان مهاجران افغانی جایگاهش را به‌عنوان یک ظرفیت بزرگ برای دادخواهی باز کرد.

از نگاه اجتماعی نیز، جنبش روشنایی در یک لایه‌‌ی خاص محصور نماند. زنان نقش فعال بازی‌­کردند؛ جوانان و نسل تحصیل­کرده شاید برای اولین بار نه در سیمای عسکر در سنگر، بلکه به گونه‌‌ی دادخواهان مدنی در خیابان، صدای اعتراض‌شان را بلند کردند. دانش‌­آموخته‌‌ی دانشگاه و حوزه‌‌ی دینی در کنار هم نشستند. گرچند دولت مستعجل بود، ولی با آن هم، رهبران سیاسی هزاره‌­ها با منتقدان خودشان که پس از سقوط طالبان به میدان آمده بودند، روی یک موضوع به توافق نظر رسیدند و با هم «سِلفی» گرفتند.

2. نگاه استراتژیک در قبال دادخواهی

در افغانستان، خواست‌‌های مدنی و دادخواهی‌‌ها معمولا معلول شرایط اضطرار است. یا پس از وقوع کدام حمله‌‌ی انتحاری مطرح می‌‌شود؛ یا پس از ترور یکی از شخصیت‌‌های سیاسی و یا هم در دوران انتخابات و اتفاق‌هایی که انگیزه‌‌ی کمپینی دارند. در این میان، خواست جنبش روشنایی از این قاعده مستثنا بود. دادخواهی جنبش، در یک فضای آرام، عقلانی و به‌دور از کمپین و هیجان، با یک نگاه عمیق و استراتژیک مطرح شد.

دادخواهی جنبش روشنایی، کالبدشکافی استبداد تاریخی در پرتو توتاپ بود. استبدادی که در طول تاریخ، گفتمان غالب در کشور بود و تردید در برابر آن، هزینه‌‌های پیش‌‌بینی‌‌ناپذیر به همراه داشت. اعتراض در برابر تغییر مسیر لین برق 500 کیلو وولت، امتیازخواهی نبود، بل، ایستادشدن در برابر یک اقدام حق‌‌تلفانه در امتداد استبداد تاریخی بود.

به فاجعه‌‌نشستن تظاهرات دوم ماه اسد 1395 خورشیدی، انحنای بزرگ و پیش‌‌بینی‌‌نشده در مسیر این دادخواهی بود. قربانی و مجروح‌‌شدن بیش از چهارصد نفر در یک لحظه، جنبش روشنایی را زیرورو کرد. پس از فاجعه‌‌ی دهمزنگ، مسیر سخن‌‌گفتن جنبش روشنایی دچار دگردیسی فاحش شد که از آن به‌عنوان انحراف در مسیر دادخواهی می‌‌شود نام برد. پس از فاجعه‌‌ی دهمزنگ، جنبش وارد فاز جدید گردید و هرکسی به‌نام جنبش و یا هم اعضای جنبش روشنایی، در پشت این فاجعه سنگر گرفتند و هرکه را که مظنون یافتند دشنام دادند. این دشنام‌‌های فرصت‌‌سوز، باعث شد تا حکومت وحدت ملی، نفس راحت بکشد. مخالفان درون‌قومی و درون‌‌ساختاری جنبش روشنایی نیز در موقعیت برتر، از نگاه منطقی قرار بگیرند.

عدم شرکت رهبران جهادی هزاره، در تظاهرات دوم اسد یک مسأله بود و نحوه‌‌ی واکنش موافقان تظاهرات پس از فاجعه‌‌ی دهمزنگ مسأله‌‌ی دیگر. اگر اعضای جنبش روشنایی، نمی‌‌توانستند مانع بیرون‌شدن آنان از جنبش شوند، اما می‌‌توانستند نحوه‌‌ی واکنش‌شان را در قبال مخالفان و رقیبان خود به‌گونه‌‌ی دیگر برنامه‌ریزی کنند. گرم‌شدن بازار دشنام‌‌، پس از فاجعه‌‌ی دهمزنگ، پاشنه‌‌ی پای آشیل جنبش شد.

3. برخورد عقلانی با قدرت و استبداد

جنبش روشنایی، پوتانسیل و زمینه‌‌ی آن را داشت که علایق سیاسی هزاره‌‌‌‌ها را به‌سوی یک گفتمان عقلانی سوق دهد. شاید مبالغه نباشد اگر گفته شود عقلانیت مدرن هزاره‌‌ها که متشکل از تحصیل‌‌یافتگان، سیاست‌دانان و نسل جوان بود، اکثریت قریب به اتفاق بر محوریت جنبش روشنایی گرد آمده بودند و این یعنی، جمع‌شدن همه‌ی تخم مرغ‌‌ها در یک سبد.

ناکامی جنبش روشنایی در قبال عقلانی‌‌سازی فرایند سیاسی‌‌شدن هزاره‌‌ها، نوک تیزش نسل پساطالبانی، تحصیل‌‌کرده و سیاست‌‌دان را نشانه می‌‌رود. از این منظر اگر ببینیم، این تیپ از هزاره‌‌ها پس از سقوط طالبان، دو بار به گونه‌‌ی ساختارمند خواست تمرین سیاست کند و در هردو بار، شکست خوردند.

یک بار در درون یک حزب سیاسی به نام نهضت مدنی افغانستان (نما) و بار دوم در سیمای یک جریان مدنی به نام جنبش روشنایی. ممکن ظاهر این دو جریان با هم متفاوت به نظر بیاید، ولی خرد نهفته در پشت سر آن، توسط نسل پسادوران جهاد هزاره‌‌ها مدیریت می‌‌شد. جالب است که از نگاه ساختاری، شباهت‌‌هایی بین این دو جریان وجود داشت. «نما» هم به گونه‌‌ی شورا قرار بود مدیریت شود و جنبش روشنایی نیز، دارای شورای عالی مردمی بود. استدلال هردو این بود که ما از تمرکز صلاحیت در وجود یک فرد جلوگیری می‌‌کنیم و صلاحیت باید متکثر باشد تا دموکراسی تمثیل شود.

از یک جهت، این توجیه منطقی به‌نظر می‌‌رسید. ولی اشکال وارد در این استدلال این است که نفس قرارگرفتن یک فرد در رأس یک نهاد، نشان تمرکز قدرت نیست. در دنیای امروز، دموکراتیک‌‌ترین احزاب و حکومت‌‌ها توسط یک فرد مدیریت می‌‌شود. ولی در تبعیت از قوانین دموکراتیک و به‌صورت زمان‌‌مند و تعریف‌شده انجام مسئولیت می‌‌کند. مدیریت شورایی، پیش از آن‌‌که نشان دموکراتیک‌‌بودن باشد، حکایت از عدم تحمل یکی از اعضا به‌حیث رییس دارد. به تعبیری، همه بچه‌‌برابرند و کسی به کسی دیگر باج نمی‌‌دهد. بنابرآن، در یک وضعیت ناگزیری، مدیریت شورایی را راه حل انتخاب می‌‌کند که چنین راه‌‌کاری در عمل، چندان کارساز نیست.

باید این پرسش را مطرح کنیم که چرا این دو جریان، با شکست روبه‌رو شد؟ درست است که فاجعه‌‌ی دهمزنگ استخوان‌‌سوز و جان‌‌کاه بود، ولی در کشوری مانند افغانستان، وقوع چنین فجایعی محتمل است که پیشاپیش باید تدابیر احتیاطی سنجیده شود. از نگاه تاریخی، احزاب جهادی هزاره‌‌ها نیز دچار چنین اتفاقات شدند. اما به‌رغم به رو افتادن‌‌ها، دو باره به پا ایستاد شدند. طرح این پرسش، پیش از آن‌‌که جانب‌‌دارانه تلقی شود، انگیزه‌‌ی ساختارشناختی دارد. شتری است که پیش از هرجای دیگر، پیش دروازه‌‌ی نسل دانش‌آموخته می‌‌خوابد.

یکی از آفت‌‌های جنبش روشنایی، قدسی‌‌سازی آن پس از فاجعه‌‌ی دهمزنگ بود. پس از آن فاجعه، اما و اگر در قبال جنبش روشنایی، جرم نابخشودنی پنداشته می‌‌شد و نسل جوان و تحصیل‌‌کرده‌‌ی هزاره که آثار نیچه، فروید، کامو و سارتر خوانده بودند، اکنون از جنبش و سران آن، خواسته و ناخواسته، کراماتیانی می‌ساختند که پیش از آن نقدشان بر کراماتی‌‌شدن سیاست در جامعه‌‌ی هزاره بود و نقد بجا نیز بود/است.

نجات از فراموش‌‌شدگی

جنبش روشنایی، به‌رغم پرحادثه‌‌بودن، فاقد تاریخ است. تاریخ در جامعه‌‌ی ما عبارت است از روایت مکتوب وقایع. در غیر آن، رجزخوانی حماسی یا مرثیه‌‌سرایی شفاهی بیش نیست که حباب‌‌وار پی هم گم می‌‌شوند. گرچند در جوامع مدرن، وضعیت فرق می‌‌کند. حوادث، تنها توسط مورخ ثبت نمی‌‌شوند؛ بل، در کنار مورخ، رمان‌‌نویس، فیلم‌‌ساز، کمدین و نمایش‌‌نامه‌‌نویس نیز، کار مورخ را انجام می‌‌دهند. جمزجویس رمان‌نویس ایرلندی و خالق شاهکار یولسیز (Ulysses) در جایی می‌‌گوید: «اگر روزی دوبلین نابود گردد، می‌شود آن را دوباره از روی رمان‌‌هایش بازسازی کرد.» اما در افغانستان، تاریخ فقط همان روایت مکتوب است. آن هم به‌گونه‌‌ی سانسورشده. تاریخ سانسورشده، تاریخ حداقلی و ناقص است.

در جوامع استبدادی، تاریخ روایت ناقص واقعیت‌‌ها است. چهره‌‌های نیک‌‌نام تاریخی، اغلب بدنام‌اند. در تاریخ سانسورشده، کذب و فریب، به‌نام دانایی به خورد نسل نسل مردم داده می‌‌شود. تاریخ فریب، جزء متون درسی است و بسان واکسین به ذهن اطفال، در مراکز آموزشی تزریق می‌‌شود. حال آن‌‌که حقیقت چیزی دیگری است.

به‌عنوان مثال، سراج‌‌التواریخ مهم‌‌ترین متن تاریخی در تاریخ معاصر افغانستان است. ما عمق جنایات و نسل‌‌کشی عبدالرحمن‌‌خان را از درون همین متن استخراج می‌‌کنیم. حال آن‌‌که همین متن، روایت رسمی از وقایع دربار است و حاکم جبار زمان، سطربه‌‌سطر، آن را مرور کرده و سپس به آن به‌عنوان آیینه‌‌ی تمام‌‌نمایی که وقایع زمامداری‌اش را بازتاب می‌‌دهد اجازه‌‌ی نشر داده است. پس وقایع ثبت‌شده در سراج‌‌التواریخ، گزارش دست‌آوردهای زمامدار است و همین دست‌‌آوردها فعلا فاجعه و جنایت پنداشته می‌‌شود. با این حساب در کشوری مانند افغانستان، ما تاریخ نداریم، بلکه گزارش دست‌‌آوردهای حاکمان گذشته را داریم که توسط کاتبان دربار ثبت شده و اکنون به ما رسیده است. چنین آیینه‌‌های تاریخ‌‌نما شکسته است. زیرا حداقل وقایعی است که از زیر تیغ سانسور گذشته و به ما رسیده است.

از این نظر، وضعیت فعلی با گذشته کاملا متفاوت است و ما دست باز در ثبت وقایع داریم. اکنون سران جنبش روشنایی پس از چهار ‌‌سال، حد اقل کاری که می‌‌توانند، ثبت وقایع اتفاق‌افتاده در جنبش روشنایی است. چون در این کار، نه استبداد حکومتی مانع‌‌شونده است و نه دسیسه‌‌ی داخلی برهم‌زننده. جنبش روشنایی به‌عنوان پرحادثه‌‌ترین جریان مدنی در بیست سال پسین، هم از نگاه نیروی انسانی این ظرفیت را دارد و هم با توجه به تجربه‌‌ی تاریخی به این مهم باید پی‌ ‌برده باشد که تاریخ‌‌مندکردن جنبش روشنایی برای ماندگاری آن و گم‌‌نشدن این دادخواهی بزرگ در غبار کاروان، مسئولیت بایسته‌‌ی سران این نهاد است. اگر دادخواهی جنبش در عمل با شکست مواجه شد، با بایگانی‌کردن آن در تاریخ، از نابودی این حرکت عظیم در تطورات تاریخی باید جلوگیری شود.

سران جنبش روشنایی، می‌‌توانند از ظرفیت انسانی خود و فضای باز فعلی در راستایی تاریخ‌‌مندکردن حوادث تلخ و شیرین جنبش استفاده کنند و تجربه‌‌ی ناکام احزاب جهادی را نباید تکرار کنند تا مبادا جنبش بی‌‌تاریخ بماند و پس از مدتی کوتاه، از ذهن فراموش‌‌کار انسان امروزی و درگیر روزمرگی محو شود.

تا حالا به جز کتاب‌‌هایی آقایان اسدالله سعادتی، خادم‌‌حسین کریمی و یادداشت‌‌های نیمه‌‌تمام عزیز رویش، ما چیزی دیگری به گونه‌‌ی کتبی از وقایع جنبش روشنایی در دست نداریم. در کنار آن، دوروبر هفتاد یا هفتادویک اعلامیه‌‌ی فیس‌بوکی از آدرس شورای عالی مردمی جنبش روشنایی در فضای مجازی موجود است و هر آن، ممکن نابود شود. این اعلامیه‌‌ها از نگاه محتوای روایت درون جنبش روشنایی نیست؛ بلکه موضع‌‌گیری‌‌های رسانه‌‌ای این نهاد در قبال مسایل پراکنده‌‌ی روز می‌‌باشد که ارزش مقطعی دارد و از طرفی، مجازی‌‌نویسی به هیچ وجه اهمیت مکتوب‌‌سازی را ندارد.

سران جنبش روشنایی باید دسیسه‌‌های حکومت وحدت ملی، علل فروریزی درون‌‌ساختاری و اتفاقات اول و دوم اسد سال 1395 خورشیدی را تاریخ‌‌مند کنند تا مردم در جریان قرار بگیرند. همچنان ابراز احساسات میلیون‌‌ها انسان در سراسر جهان در پیوند با قربانیان دهمزنگ، وضعیت خانواده‌‌های این قربانیان، اتفاقات پس از این فاجعه و سفرهای دور دنیایی انجام‌شده توسط سران جنبش را که آدم را به یاد قهرمان داستان ژول ورن در رمان «هفتاد روز دور دنیا» می‌اندازد، با نوشتن به مردم گزارش دهند.

حق دست‌‌رسی به اطلاعات، گونه‌‌های مختلف دارد. یکی از نمونه‌‌های بارز جلوگیری از این حق، پنهان‌‌کاری در روایت‌‌گری است. مگر یگانه شاخصه‌‌ی حکومت‌‌های استبدادی، پنهان‌‌کاری در گزارش‌‌گری نیست؟ سانسور چیزی نیست مگر همین پنهان‌‌کاری. این سانسور می‌‌تواند نهادی باشد یا فردی. قرار نیست آدم‌‌ها فقط موفقیت‌‌ها و پیروزی‌‌های‌شان را گزارش کنند. شکست‌‌ها و مورد بی‌‌مهری قرارگرفتن‌‌ها به مراتب اهمیت‌شان بیش‌تر از کامیابی‌‌ها است. جنبش روشنایی، آرشیف بزرگ ناخوانده و شفاهی از کامیابی‌‌ها و ناکامی‌‌ها است و باید روایت شوند. در ساحت فردی هرکس حق تحفظ اتفاقات شخصی‌اش را دارد، اما وقتی این حوادث، حیثیت جمعی پیداکرد، جزء دارایی‌‌های مردمی به‌حساب می‌آید.

تاریخ‌‌نویس یا شاهد صحنه است مانند فیض‌محمد کاتب هزاره و ابوالفضل بیهقی یا با استفاده از متونی در دست داشته، تاریخ می‌‌نویسد و یا هم، وقایع را تحلیل می‌‌کند. سران جنبش روشنایی، نه‌تنها کاتبان حاضر در متن حادثه‌اند و منابع دست اول انسانی، بلکه خالق و سمت‌‌وسودهنده‌‌ی این حوادث‌اند. این منابع دست اول، اگر چشم‌‌دیدهای‌شان را ماندگار نکنند. این بار جنبش روشنایی را، نه در تپه‌‌ی روشنایی، بلکه در کالبدشان دفن خواهد کرد. ده سال بعد اگر کسی بخواهد چیزی پیرامون جنبش روشنایی بنویسد، واقعا درمانده و مستأصل خواهد بود. بنابرآن، بی‌‌تاریخ‌بودن جنبش روشنایی، کاستی است که هر لحظه فربه‌‌تر می‌‌شود و جبران آن، دشوارتر می­‌گردد.

دیدگاه‌های شما
  1. در بیشتر موارد که روی موضع تاریخ سازی جنبش چرخیده است موافقم ولی زمانیکه از سانسور سازی و محافظه کاری و بی مهری حرف میزنید شما هم کم از سران جنبش سانسوری کاری نکرده اید چرا شف شف میکنید شفتالو بگوئید که رهبران احزاب سیاسی هزاره ها در این بخش با سران جنبش همدستی نکردند

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *