سخن بر سر وضعیت فرهنگی و روشنفکری در کشور است. این یادداشت ادعای چندان ندارد، فقط تلاش کرده تا درکی یکی از کسانی را که کموبیش دغدغهاش وضعیت اندیشه و تفکر در این سرزمین است نسبت به اوضاع پیرامون بیان کند. اینجا من بیشتر از کلمه «روشنفکر» استفاده کردهام و خوب است تصریح کنم که معنای خیلی تخصصی از این کلمه مراد ندارم. بهصورت کلی در این یادداشت از کسانی بهعنوان «روشنفکر» یاد شده که کموبیش با کتاب و متن سروکار دارند و از این طریق در پی نقد وضعیت هستند و احیانا گهگاهی ادعای روشنگری دارند؛ متن تولید میکنند و اندک علاقهای برای خواندن کتاب در وجودشان نهفته است. همچنان، این یادداشت آنهایی را که کموبیش کار فرهنگی و هنری میکنند نیز ذیل عنوان «روشنفکر» قرار داده است. لحن متحول، انتقادی و اغلبا طنرگونه این یادداشت بیشتر بهدلیل وضعیتی است که بین روشنفکرهای ما وجود دارد، و البته در این میان فاصلهی زمانیای که در تکمیلکردن این یادداشت رخ داده است نیز بیتأثیر نیست. لازم به ذکر است که اگر قرار باشد راهکاری از دل این یادداشت بیرون بکشیم صرفا با توجه به مواردی که در اینجا از آنها بهعنوان ویژگیها و کاستیهای کار روشنفکری در افغانستان یاد شده، ممکن است. یعنی این یادداشت فقط در حد درک نگارنده «نشان»دهنده چالشها است و نه در صدد ارائه «راهحل».
اگر نگوییم هم تا حدودی بر همگان روشن است که وضعیت روشنفکری، حداقل در زمان حاضر، در افغانستان مناسب نیست. آنهایی که ادعای کار فرهنگی و فکری دارند دچار روزمرّگی شدهاند و هیچ تلاش جدی برای رهایی از این وضعیت به خرج نمیدهند. اگر اندک تلاشهایی هم در این زمینه صورت میگیرد بیشتر برای فخرفروشی و رسیدن به جاه و مقام است تا اینکه نفس فرهنگ و وضعیت اندیشه در این سرزمین برایشان مسأله باشد. هستند کسانی که تا قبل از رسیدن به جایگاه و منصب دولتی ادعای روشنفکری دارند و سراسر منتقد دولت و نظام حاکم است اما بعد از آنکه به چوکی دلخواهشان رسید یکشبه طوری تغییر میکنند که انگار عالم و آدم در این سرزمین از نو ساخته شده و تمام مشکلات برطرف شده است. دیگر نه چیزی برای نقد کردن باقی میماند و نه مسألهای برای اندیشیدن. این جماعت، روشنفکری را با توجه به خواستهای شخصی و اقتصادیشان معنا میکنند و با اینحال بازهم ادعا دارند که کار فرهنگی و فکری انجام میدهند! کار روشنفکری در اینجا مبتنی بر عقلانیت نبوده و از «فکر» و «اندیشه» خبری نیست. روشنفکرهای ما اغلبا دغدغههای پیشپاافتاده دارند و گرفتار عقدههای شخصی خودشان هستند. وضعیت فعلی را همچون یک معضل میبینند اما برای تعریف و رهایی از این وضعیت کار اصولی و بنیادی انجام نمیدهند و مثل اینکه دغدغهی این کار را هم ندارند. به هر صورت، من درک خود از وضعیت روشنفکری را طی چند گزینه بهصورت خیلی فشرده بیان میکنم و با اینحال باور دارم که این خوانش را میتوان جرح و تعدیل کرد.
اول، ناخوانی و نداشتن آگاهی از گذشته
از اولین الزامات کار روشنفکری و فرهنگی ضرورت به تحقیق و خواندن دقیق است. کسی که بخواهد کار روشنفکری کند ناچار است به کتاب و متن رجوع کند تا بتواند با لایههای پنهان حقایق موجود آشنا شود. بدون اندکترین تردید میتوان ادعا کرد که وضع موجود یک جامعه ریشه در سنت، تاریخ و در کل گذشته همان جامعه دارد. اگر جامعهای سالم است و در آن قانون بر همگان یکسان تطبیق میشود به این معناست که آن جامعه برای رسیدن به این موقعیت حتما دشواریهایی را متقبل شده و مسیر قانونگرایی را طی کرده است. روشنفکرانشان معضلات را به درستی درک و وضعیت را تحلیل منطقی کردهاند. پس باید اذعان کرد که ناممکن است در یک جامعه ناگهان همهچیز گل و گلزار شود و عقلانیت در آن حاکم گردد. جوامعی که امروز به توسعه و رفاه رسیده تلاشهای فراوان به خرج داده است تا به این چیزها دست یابند. به همین تناسب، ناممکن است که به یکباره در یک جامعه همهچیز به هم بریزد و ظلم و فقر و تباهی و ویرانی در آن حاکم شود. حتا وضعیت طبیعی جوامع هم اینگونه نیست. نابهسامانی در چنین جوامع به یکباره اتفاق نمیافتد، بلکه ریشههای آن در گذشتهی آن جامعه – چه گذشتهی دور و چه گذشتهی نزدیک – قرار دارد. جوامع جنگزده و دچار فقر و بدبختی به یکباره از زمین قد نمیکشند. حالا که افغانستان از جمع همین جوامع فلاکتزده و رو به تباهی است پس نمیتوان ادعا کرد که وضع موجود یکشبه و ناگهانی بر ما مستولی شده است. وضع موجود ریشه در تاریخ، گذشته و سنت این سرزمین دارد. در اینصورت، برای فهم دقیق وضع موجود و تحلیل وضعیت جهت رهایی از بنبست نیاز است که تاریخ این سرزمین بهصورت جدی مورد تحقیق و مطالعه قرار بگیرد. جریانهای فکری و اتفاقات سرنوشتساز آن بررسی و کاستیها و کارآمدیهای آن نشانی شود. بدون شک این کار در قدم اول رسالت روشنفکران این سرزمین است. اما به تعقیب این سخن باید علاوه کرد که این گروه بر علاوهی اینکه نیاز به مطالعه تاریخ و فرهنگ این سرزمین دارد همزمان به مطالعه جریانهای فکری و سرگذشت بقیه ملتها نیز نیاز دارد. زیرا اصولا جوامع بشری بهصورت ذاتی از همدیگر تفاوت چندان ندارند و فهم تجربهها و سرگذشت دیگران میتواند کمک قابل توجه برای رهایی یک ملت از بنبستهای موجود کند. ما با خواندن تاریخ و جریانهای فکری موجود در دنیا میتوانیم بهصورت بهتر وضعیت را درک کنیم و از یک چشمانداز وسیع و در عینحال واقعبینانه به جامعهمان نگاه کنیم. یکی از رسالتهای روشنفکران این است که در این مسیر گام بردارند و تا حد ممکن تلاش کنند، اما اینکه چه اندازه موفق میشوند یا نمیشوند مسألهی جداگانه است. زیرا روشنفکر نمیتواند دامنه تأثیرات کار خودش را تعیین کند. ولی طنزِ تلخِ ماجرا در اینجا است که اصولا آنهایی که در افغانستان ادعای روشنفکری دارند مطالعه و تحقیق جدی ندارند. ما بهلحاظ کمی با تعداد روشنفکر مواجه نیستیم، زیرا همهجا پر است از روشنفکر و منتقد، اما واقعا نمیتوان روشنفکری را پیدا کرد که بهصورت جدی تاریخ و گذشتهی این سرزمین را با دید عمیق و منتقدانه به بررسی گرفته و وضع موجود را تحلیل درست کند. آنهایی که کموبیش صاحب اثر و نام و نشان هستند، اغلبا شیفته غرب مینمایند، طوری که مسیر جامعه ما را با مسیر جوامع غربی کاملا یکسان میدانند. فکر میکنند مسیری را که غرب پیموده باید ما هم طی کنیم. یعنی در واقع این افراد گذشتهی غرب را آیندهی ما میدانند، درحالیکه به این مسأله توجه چندان نمیکنند که با توجه به سنت و تاریخ یک جامعه، جوامع لزوما و ضرورتا برای رسیدن به توسعه و روشنگری از یک مسیر کاملا یکسان عبور نمیکنند. برای همین روشنفکران ما همگی به صورت یکدست اسیر وراجیهای سطحی و روزمره شدهاند و برای هر اتفاقی که در این کشور رخ میدهد حکم نهایی صادر میکنند. همهچیز را به هر چیز پیوند میدهند اما نسبت و ضرورت آنها را اصلا درک نمیکنند… . بنابراین ناخوانی اولین و بارزترین خصیصه روشنفکران ما است و به همین علت است که هیچکدامشان نمیتوانند سخن درخور و قابل تأمل بیان کند. روشنفکران ما مدام در صحنه حاضرند و همیشه حرف میزنند، اما متأسفانه نه از آن چیزهایی که مرحمی بر دردهایمان باشد.
شاید غمانگیزترین نکته در کار اینها همین باشد که ضرورت خواندن و تحقیق کردن را فدای در صحنهبودن نموده اند. البته در صحنه وارد شدن ایرادی ندارد منتها به شرطی که قبل از آن ربط و پیوند این مسائل را درک کرده باشیم. اما روشنفکران ما مدام در صحنه حاضرند بدون آنکه به ارتباط مسائل با یکدیگر و فهم مسأله مورد نظر آگاه باشند. ارتباط و فهم مسائل با یکدیگر بدون خواندن و تحقیق کردن ناممکن است. ولی روشنفکران ما نه میخوانند و نه تحقیق میکنند. بنابراین ناخوانی و کمخوانی اولین ضعف کار روشنفکری در افغانستان است.
دوم، سیاستزدگی
با توجه به اینکه انسانها حیات اجتماعی دارند، سیاست مهمترین امر در زندگی انسانها بهحساب میآید. طبق تعریفی که ارسطو از انسانها ارائه کرد اصولا ما حیوانات سیاسی هستیم. آدمها برای مدیریت و ساماندهی امورات جمعیشان نیاز به تدابیر ویژه دارند که اینکار بیشتر در حیطه سیاست ممکن میشود. تعریف درست از سیاست این است که بپذیریم سیاست در واقع همان ساماندهی امورات جمعی است که جامعه را به سمت خیر و نیکویی حرکت میدهد. با نگاهی اجمالی به تاریخ بشر میتوان به این نکته پیبرد که نیازمندی آدمها به سیاستورزی نسبت به زمانهای گذشته بیشتر شده است، زیرا در ابتدا آدمها در گروههای کوچککوچک زندگی میکردند و نفوس آدمی در روی زمین بسیار کم بود. اما در عصر حاضر نفوس آدمی در روی زمین بیشتر شده و این امر خودش نیازمندی به سیاستورزی و پرداختن به کار سیاسی را نسبت به گذشته بیشتر کرده است. یعنی سیاست در عصر حاضر از ضرورت و فوریت برخوردار شده. ولی سیاستورزی کار هر کس نیست. بهتر است آدمها بیش از آنکه بر حسب سلیقه و علاقهمندی به سیاست روی بیاورند برحسب توانایی و استعدادی که دارند به آن روی بیاورند. اما این همان قاعدهای است که در افغانستان رعایت نمیشود و در اینجا هر کس دوست دارد کار سیاسی کند. حرف ما بر سر روشنفکرهایی است که کار سیاسی میکنند و یا علاقهمند به کار سیاسیاند. البته بهصورت قطعی نمیتوان ادعا کرد که تمام روشنفکران ما فاقد توانایی انجام کار سیاسی است، اما با توجه به شواهد میتوان به این نکته پی برد که اکثریت روشنفکران ما توانایی انجام کار سیاسی را ندارند. اینها بعد از آنکه یکیدو جلد کتاب خواند و با زندگینامه و اسم آدمهای سیاسی در تاریخ آشنا شد، فورا پی کار سیاسی میافتند. با خواندن یکیدو جلد کتاب و آشنا شدن نسبی و ناقص با بعضی جریانات فکری روشنفکران ما فکر میکنند که خُب حالا که درک ما از همهچیز کامل شده است چه بهتر که بعد از این سیاست کنیم! درک درست از سیاست ندارند و برای همین است که بهصورت وحشتناک در لجنزارِ سیاستِ فاقدِ اندیشه افغانستان غرق میشوند. روشنفکرهای چیزفهم ما گرایش سیری ناپذیر به سیاست دارند. به باور اینها یک کار مهم برای انجام دادن در زندگی وجود دارد و آن هم سیاست است. اینها بهجای آنکه لحظهای تأمل کرده و تلاش کنند تا از سازوکار امورات سر در بیاورند، بدون اندکترین درک درست از چیزها در پی اصلاح آن برمیآیند. خودشان را «علامه دهر» میدانند و برای رهایی از وضع موجود نسخه سیاسی تحویل سیاستمداران میدهند. اشتباههای رهبران سیاسی را برایشان گوشزد میکنند و مینویسند: «اگر من بهجای شما میبودم این کار را میکردم، اما تو خیلی نفهم هستی و آن کار دیگر را انجام دادی!» گاهی هم از بس وضعیت را خفقانآور و خطرناک تشخیص میدهند دست به کارهای عجیب و غریب میزنند، زیرا فکر میکنند اگر این کار را انجام ندهند، مملکت بهزودی فرو خواهد پاشید. برای همین است که دست به قلم میشوند و یک نامهی ماندگار خطاب به یکی از افراد مهم -ترجیحا رییسجمهور- مینویسند و برایش راه و چاه را نشان میدهند! خلاصه، شب و روز وراجی میکنند و هیچ چیزی نیست که اینها دربارهاش حرف نزنند. اما ذرّهی تأمل و جدیت در کار اینها وجود ندارد و هر اتفاقی که رخ بدهد برای تحلیل آن حکم نهایی صادر میکنند. سرعت و اشتیاق اینها برای تحلیل مسائل آنقدر زیاد است که همهچیز را پیشاپیش تحلیل میکنند و به صورت خارقالعاده حکم میکنند که فلان اتفاق در آینده رخ میدهد. مثل اینکه میخواهند از درون کلاه جادویی نسخه رهایی بیرون آورند و افغانستان را نجات بدهند.
گاهی آدم حیف میخورد از اینکه چرا مثلا همین روشنفکرهای همهچیزفهم ما اختیار مملکت را در دست نمیگیرند که کسانی مثل اشرف غنی و عبدالله بر ما حکومت میکند! (البته این نکته به معنای تأیید وضع موجود سیاسی نیست). روشنفکرهای ما خیلی دوست دارند که بهقول خودشان «کنش سیاسی» انجام بدهند اما تعریف درست از سیاست ندارند و با اینحال همچنان به این کارشان ادامه میدهند. (اما من به این نکته نیز التفات دارم که اصولا روشنفکر بهصورت خاص در کشورهای چون افغانستان نمیتواند دغدغه سیاسی نداشته باشد. کار روشنفکری در چنین جوامع باید با سیاست پیوند داشته باشد. ولی این مورد با آنچه که فعلا روشنفکرهای ما انجام میدهند، کاملا تفاوت دارد. بهتر است به این مورد در یک یادداشت جداگانه پرداخته شود).
سوم، نداشتن دیدگاه مشخص
روشنفکرهای ما سراسر منتقدند و هیچ چیزی نیست که در زیر قلم بُرّان اینها جراحی نشده باشد! سیاست را نقد میکنند، فرهنگ را نقد میکنند، جامعه را نقد میکنند و به این ترتیب به راحتی نشان میدهند که تاریخ افغانستان کدام مسیرها را باید طی کند و نیز سروصدا راه میاندازند که مشکلات کنونی ما دقیقا در کجاست. بسیار تیزبین و نکتهسنج به نظر میرسند و به زغم خودشان مشکلات را به درستی ریشهیابی میکنند. اگر اندکی واقعبینانه قضاوت کنیم در واقع کار یک روشنفکر نمیتواند چیز غیر از اینها باشد. اما چرا اینجا نسبت به این موضوع دیدگاه انتقادی اخذ شده است؟ دریافت پاسخ دقیق و حسابشده برای این پرسش نیاز به کار فراوان دارد ولی از ظواهر امر پیداست که مشکل خاص در مورد روشنفکرها و چیزفهمهای ما در این است که اینها هنوز تکلیفشان با خودشان مشخص نیست. بهشدت تحت تأثیر آدمها و نحلههای فکری قرار میگیرند و با هر بادی مسیرشان را عوض میکنند. نام مارکس را میشنوند و مارکسیست میشوند، عکسی از آدرنو و بنیامین میبینند و به مکتب انتقادی گرایش پیدا میکنند و یکیدو سطری از کافکا میخوانند و پوچگرا میشوند. به همین دلیل دیدگاههایشان مبتنی بر هیچ رویکرد خاص نیستند و اصلا معلوم نیست از چه چیزی دفاع میکنند و در پی نقد چه چیزی هستند.
البته اینطور هم نیست که همان اندک تماسی را که با متفکرین برقرار میکنند تماس واقعی و دقیق باشد. اینجا سخن بر سر چگونگی درک اینها از اندیشهی متفکرین است. واقع این است که تازه به دورانرسیدههای روشنفکر ما درک درست از اندیشه متفکرین ندارند. شاید بتوان ادعا کرد منحرفترین درک از کتابها در بین کتابخوانهای ما رایج است. و این چیزی تازه نیست. تا آنجایی که من میدانم حداقل در دو دهه پسین این اتفاق در بین روشنفکرهای ما معمول بوده است. از جانب دیگر، بازار نشر کتاب – بیشتر داستان و مجموعه شعری – بسیار گرم است و هر روز یک شاهکار ادبی خلق میشود! اما واقعیت این است که این آثار همینطوری بیهدف و بدون پیگیری مسیر مشخص به نشر میرسند و از همین روست که میتوان گفت این کار نه به رشد فرهنگ کمک کرده و نه از ضرورت اندیشهورزی و تفکر را بهعنوان امر حیاتی یاددآوری کرده است. شاید داشتن چنین ادعا از «شعر» و «داستان» – آن هم وقتی که میبینیم صاحبِ اثر از جمع روشنفکرهای خود ما است – چندان معقول و بهجا نباشد اما اینکه از صاحبان این اثر بهعنوان آدم روشنفکر و فرهنگی توقع داشته باشیم که برای بازگشایی و پرتوافکنی بر وضعیت تاریک و پیچیده فعلی تلاش کند، قطعا خواستهی نامعقولی را مطرح نکردهایم. به هرحال، سخن اصلی در این مورد این است که ضرورت داشتن پایگاه فکری منسجم و مشخص هنوز در میان روشنفکران ما مطرح نشده و این امر همچنان مورد غفلت قرار میگیرد. به یک معنا، تحلیل و کار روشنفکرهای ما براساس یک «مسأله» بهصورت جدی صورت نمیگیرد، زیرا دیدگاه مشخصی ندارند. و تا زمانیکه ضرورت داشتن پایگاه فکری مشخص خودش را بهعنوان یک مسأله درخور تأمل برای روشنفکران ما مطرح نکند این وضع همچنان ادامه خواهد داشت و امیدوار بودن به بهترشدن وضعیت امیدِ باطل خواهد بود. در این صورت روشنفکرهای ما بیشتر حرف میزنند و کمتر تأمل میکنند، بیشتر متن تولید میکنند و کمتر به ضرورت تولید متنهایشان میاندیشند، بیشتر به ظاهر مسائل توجه میکنند و کمتر به بررسی بنیادها علاقه نشان میدهند.
چهارم، برخورد تفننی با روشنفکری
روشنفکران ما از کتابخوانی و کار فرهنگی و فکری عموما همچون امر شیک و تزئینی یادآوری میکنند. برخورد اینها با کار فکری چیزی بیش از خودنمایی و خودشیفتگی به نیت خوشگذرانی نیست. حتا شناختهشدهترین اساتید فرهنگی ما توصیه میکنند که فلان کتاب را بخوانید تا «لذت» ببرید، یعنی اهمیت کتابخواندن را تقلیل دادهاند به نوعی لذتگرایی. کار روشنفکری برای اینها چیزیست در حد سرگرمی و خوشگذرانی. در واقع ارزش کار روشنفکری را برابر با تفنن و خوشگذرانی میدانند. کم نیستند کسانی که وقتی یکی دو صفحه کتاب میخوانند فورا عکسی را از آن در صفحات مجازی میمانند تا دیگران بدانند این آقای روشنفکر چقدر اهل مطالعه و تحقیق است و بعد هم از جانب دیگران توصیف و تشویق شود تا برای ادامهدادن کارش نیرو بگیرد و امیدوار شود! بدتر از آن اما این است که بهنظر میرسد عموم این آدمها حتا همان یکی دو صفحه را نیز با جدیت و مبتنی بر یک مسأله نمیخوانند بلکه صرفا میخواهند با آن عکس بگیرند و فضلفروشی کنند و خودشان را به رخ دیگران بکشند. از همان اول پیداست که اینها در پی یادگیری و تحقیق نیستند وگرنه تمام شور و شوقشان در یک عکس ماندن و سلفیگرفتن با کتاب خلاصه نمیشد. و همینطور عکسانداختن و درگیرشدن با آدمهای خوشنام و صاحب اثر از ویژگیهای ذاتی دیگر روشنفکرهای ما است که مثل خوره به جانشان چسبیده و مثل اینکه هرگز رهایشان نمیکند. اساتید روشنفکر ما عجلهی توصیفناپذیر برای چاپکردن کتاب دارند و پیروانشان عجلهی توصیفناپذیر برای تلبیغ اثرِ استادانشان! روشنفکرهای ما همهی این کارها را انجام میدهند تا بهزعم خودشان خوش بگذرانند و از زندگیشان لذت ببرند. روشنفکری برایشان برابر است با خودنمایی و خوشگذرانی. گاها با یکیدو کتاب زیر بغل وارد کافهها میشوند و بر سر معضلات جهان مدرن سروصدا راه میاندازند و گاهی هم در سکوت معنادار فرو میروند و برای مدتی از عالم و آدم کنارهگیری میکنند. با اینکارشان میخواهند به دیگران بگویند که مطالعه و تحقیق جدی و پیبردن به حماقت آدمها اینها را به تنگ آورده و دچار افسردگی حاد شدهاند… . این موارد جلوههای اندک از خودفروشی و برخورد تفننی روشنفکرهای ما با امر روشنفکری است. و معلوم است وقتی که ارزش کار روشنفکری تا این حد تقلیل داده شود و برخورد ما با آن همچون امر شیک و تزئینی باشد آینده ما چگونه خواهد بود.
پنجم، توهم دانایی
قشر روشنفکر و کتابخوان ما بیشتر از هرچیز اسیر و شیفتهی نام و آثار متفکرین میشود. البته ناگفته نماند که نام متفکر بیدین و غربی بیشتر به مذاق اینها خوش میخورد زیرا فکر میکنند هر کس سروکارش با غربیها باشد بیشتر مورد پسند واقع خواهند شد، اما متفکرین شرقی برای اینها مهم نیست، ولو در هر موقعیتی که باشند. اینها وقتی نامی از آلبرکامو و ژآنپلسارتر میشنوند فورا در پی تحقیق در حوزه اگزیستانسیالیسم برمیآیند و با خواندن یکی دو سطر از آنها فکر میکنند سر و ته مکتب اگزیستانسیالیسم را فهمیده و بعد به سبک کامو و سارتر دچار دلهرههای وجودی میشوند و در کافهها سیگار میکشند و قلیون دود میکنند. دربارهی مرگ و پوچی بحث میکنند و وضعیت انسان در جهان معاصر را به تحلیل میگیرند! با تورق کتاب «بیگانه» همچون مورسو دچار بیمعنایی شده و بیخیال همهچیز ولگردی میکنند و با خواندن «تهوع» آدمها و اشیا حالشان را به هم میزنند و احساس تهوع میکنند. با خواندن سطری از سیمون دوبووار فیمینست دوآتشه میشوند و فکر میکنند با خواندن کتاب «جنس دوم» مشکل زنان در تمام جهان، و خصوصا جهان اسلام را حل میکنند. از کانت فقط همان مقاله «روشنگری چیست؟» را خواندهاند و یا هم نام آن را شنیدهاند و برای همین ادعای روشنگری در جامعهی مثل افغانستان سر میدهند و از این مینالند که ما «جرأت اندیشیدن» را نداریم، و فکر میکنند اگر ما این جرأت را پیدا کنیم به روشنگری دست مییابیم و تمام مشکلات ما نیز حل میشود! از مارکس همچون موجود مقدس و پیامبر همهدورانها نام میبرند و با حفظ کردن دو جمله معروف او فکر میکنند تمام افکار مارکس را از آن خود کرده و سپس در پی نجات طبقه پرولتاریا راه میافتند. شب و روز از استثمار طبقه کارگر به دست بوروژواها حرف میزنند و یگانه مشکل جهان را مشکل طبقاتی میدانند. گاهی هم باخودشان فکر میکنند که خوب حالا که از غربیها چیزی برای یادگرفتن باقی نمانده بهتر است سری به حوزه شرق هم بزنیم تا ببینم اینها چه حرفی برای گفتن دارد. احتمالا در این سوی آب قبل از همه سراغ صادق هدایت را میگیرند. با خواندن سطری از او سر ستیز با زندگی میگیرند و از «زخم»های یاد میکنند که «مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد». فهمشان از صادق هدایت در همین حد خلاصه میشوند و با اینحال فکر میکنند همهچیز را دربارهی او کشف کردهاند، و چه کشف خارقالعادهای! اینها همهی این کارها را انجام میدهند زیرا فکر میکنند همهچیز را دربارهی افکار و اندیشههای متفکرین درک کردهاند. شنیدن نام کتاب را مساوی با فهم آن گرفتهاند و برای همین است که وقتی نام کتاب را حفظ کنند به این نتیجه میرسند که دیدگاه کلی نویسنده در اثر را نیز بهدست آوردهاند. از اینرو ادعا میکنند که «هستی و زمان» بحثی است راجع به «هستی» و «زمان» و «هستی و نیستی» چند صد صفحه کلمه راجع به «هستی» و «نیستی»!! دست هایدگر و سارتر را به راحتی از پشت میبندند و گاهی هم در پی ارتباط با روح آنها برآمده و اشتباهاتشان را گوشزد میکنند. خلاصه اینکه قشر فرهنگی و روشنفکر ما بهصورت دردآوری دچار توهم دانایی و همهچیزفهمی نیز شدهاند. و این مورد احتمالا خطرناکترین چیزی است که باید بهصورت جدی دربارهاش فکر کرد.
این موارد نمونههای است که با یک نگاه سطحی به راحتی میشود آن را در میان روشنفکران ما تشخیص داد، و بهنظر میرسد اینها عمدهترین نقیصههای قشر روشنفکر ما است. باور من این است تا زمانیکه ما به نقیصههایمان آگاهی پیدا نکنیم هیچگاهی هم نمیتوانیم در پی برطرف کردن آن برآییم. امیدوارم این یادداشت هدف خودش را بیان کرده باشد.