عصر بود. خیابانهای پل سرخ شلوغتر از دیگر ساعات روز بود. موترها در سرکها و مردم در پیادهروها آرامآرام راه میرفتند. از باطن کسی خبر ندارد، به ظاهر اما همه آرام و خوشحال بهنظر میرسیدند. از میان جمعیت عبور کردم و از چهارراه پیچیدم به خیابانی که به طرف گولایی دواخانه میرود. آفتاب در افق خیابان در حال غروب بود و چند تکه ابر سرگردان در آسمان آتش گرفته بود. نرسیده به یک مغازهی شیرینیفروشی، دیدم گردانندهی یک برنامهی پُربنندهی تلویزیونی از در شیشهای مغازه خارج شد. یک کارتن بزرگ کیک در بغل داشت. یک خریطهی پلاستیکی نیز از یک دستش که با آن از تهِ کارتن کیک گرفته بود، آویزان بود. از دست دیگرش کلید موترش آویزان بود. عینک آفتابیاش را روی موهای پیشانیاش قرار داده بود.
ناگهان بچههای خیابانی و گداها هجوم بردند سمتش و او را محاصره کردند. یک دفعه بیش از ده گردن پیش او کج و بیش از ده دست سمت او دراز شدند. دستهای زنانه، دستهای مردانه، دستهای درشت، چرکیده و پیر، دستهای نرم، نازک و کودکانه. دستها متفاوت بودند، تنها شباهتشان این بودند که همه لاغر و ناشسته بودند. چشمها جفتجفت به چشمان گردانندهی تلویزیون دوخته شده بودند. در میانشان چند جالی سوراخسوراخ چادری هم بودند. همه زاری میکردند: «خیره، پیسه یک نانه خو بتی!»
گرداننده قاهقاه خندید و خودش را اندکی پس کشید تا دستهای ناشسته به لباسهای اتوکشیدهاش نرسد. دستها اما پیشتر رفتند. یک دختر پنج یا شش ساله با موهای مجعدِ چتریمانند یک لینگ گردانندهی تلویزیون را مثل یک ستون بغل کرد. یک کودک اسپندی از لب آستین گرداننده کش کرد. سروصدا شده بود. هیجان بالا رفته بود. انگار گدایان تظاهرات کرده بودند و به تکرار شعار میدادند: «پیسه یک نانه خود بتی، خیره، پیسه یک نانه خو بتی!»
خندیدن گرداننده ادامه داشت. در موقعیت خطرناکی قرار گرفته بود. روی پاهایش پا به پا میشد و میگفت «از برای خدا، ایلایم کنید، ههههه ندارم، از کجا کنم، سه ماه است معاش نداده، هههههه بروید پیش ارگ ریاستجمهوری تظاهرات کنید، ههههه چه میکنی؟ بکش، دست ته از جیبم بکش بیرون.» یکی از بچهها دستش را درون جیب پتلون او برده بود و برای خودش میپالید. گرداننده با زانویش محکم به او زد و کودک روی زمین افتاد. کارتن کیک هم از دستش روی پیادهرو افتاد. حتا در آن لحظه یک از بچهها سعی میکرد از فرصت استفاده کرده کیک را بگریزاند. گرداننده خم شد و به سختی توانست مانع او شود. وضعیت ناگوارتر شده بود. گرداننده دیگر نمیخندید. فحشهای رکیک میداد.
صاحب مغازه سراسیمه بیرون آمد. مجهز به کلاه و پیشبند و ماسک و دستکش بود. او هم از پشت ماسک چند تا فحش رکیک داد و هرکس را که دم دستش برابر کرد با سیلی زد؛ سیلیها اما بیشتر به هوا میخورد، چون همه فرار میکردند. یک کودک اما فرار نکرد. گویا میخواست او را واقعا با سیلی بزند و صاحب مغازه هم محکم زد به صورتش. چیغ زد و در جا روی زمین نشست. صاحب مغازه کارتن کیک گردانندهی تلویزیون را گرفت و پس به داخل مغازه رفت. آقای گرداننده هم از دنبال او به داخل رفت. منم از روی کنجکاوی داخل رفتم. فروشنده کارتن کیک را که باز کرد، دیدم گداها قیافهی کیک را به هم ریخته است. هر دو نفر در مورد «حرامزادگی» گدایان کوچهها حرف میزدند. همهی کسانی که داخل شیرینیفروشی بودند، حرفهایشان را تصدیق میکردند. قرار شد کیک را از نو ترمیم کنند، ولی من منتظر نماندم و از مغازه خارج شدم.
کودک اسپندی هنوز روی سنگفرش چمپاتمه زده بود و میگریست. مشخص بود که سیلی آن قدر درد نکرده و او دارد تظاهر میکند. هرچند اشکش دیگر نمیآمد، ولی صدایش همچنان بلند بود. قطرات اشک که لحظات پیش از گونهاش پایین غلطیده بود، روی صورت خاکآلودش راه باریکی بهجا گداشته بود. با یک دست گونهی دیگرش را محکم گرفته بود؛ همان گونهای را که سیلی صاحب مغازه به آن خورده بود.
من به سمت غروب آفتاب به راه افتادم. با خود فکر میکردم چه دنیایی! کسی ۲۰ افغانی به گدایی که شاید به آن نیازمند است نمیدهد، ولی چهارهزار افغانی برای کسی کیک میخرد که قطعا به آن احتیاجی ندارد. یا هفت هزار افغانی برای کسی چپن میخرد که از چپن بدش میآید.