خانواده رحمتالله مرادی ده سال قبل از بامیان به کابل کوچ کردند و با راهاندازی کاروبار خصوصی، یک زندگی معمولی را در کابل آغاز کردند. آنها تا چند هفته قبل صاحب یک کارخانه فلزکاری بودند، اما حالا ورق برگشته و زندگیشان از این رو به آن رو شده است.
رحمتالله مرادی در حادثه ۲۹ ماه میزان سال جاری در ولسوالی جلریز ۱۱ تن از اعضای خانواده و نزدیکانش را یکجا از دست داده است. از جمله از خانواده پنجنفرهی برادرش فقط یک پسر خردسال برجای مانده است. رجب هنوز صنف اول است. بقیه همگی در منطقه «آببسراغ» ولسوالی جلریز، هدف ماین کنار جادهای قرار گرفته و کشته شدهاند.
علیحسین مرادی، برادر بزرگتر رحمتالله، حدود ۵ ماه قبل به کابل کوچ میکند. صبحگاه بیستونهم میزان همراه خانوادهاش از منطقه «سرخآباد» کابل از مسیر میدان وردک به طرف بامیان حرکت میکنند. ساعت چهار صبح کابل را ترک کرده و تصمیم میگیرند چای صبح را در مسیر راه صرف کنند. آنها باید برای اشتراک در مراسم چهلم درگذشت یکی از بستگانشان شب به ولسوالی ورس برسند. موتر آماده حرکت است؛ همه راه میافتند.
در بامیان فامیل مرادی آمادهی تهیهکردن غذای چاشت برای مهمانهای مسافرشان میشوند. مواد مورد نیاز را از بازار خریدهاند. تلاش میکنند هیچ چیز کم نباشد. همهچیز روبهراه است. هیچچیز کم نیست. حالا آنها فقط منتظر مهمانانشان میباشند.
موتر حامل خانواده مرادی فلانکوچ سفیدرنگ است. هنوز اول صبح است. به شلوغی جاده و شهر میدان وردک لحظه به لحظه افزوده میشود. اما خلیفه ظاهرا بیاعتنا به شلوغی شهر راهش را باز کرده و از میدان شهر عبور میکند. بهرغم ترس و وحشت از ناامنی جاده جلریز قصهی راکبین فلانکوچ گرم و خودمانی است. احتمالا دربارهی کارهایی که باید در بامیان انجام بدهند با هم قصه میکنند. موتر با سرعت معمولی در حرکت است. فاصله ده دقیقه راه از میدان شهر به آن سو را طی کردهاند. جاده کاملا خلوت است. فقط یکی-دو عراده موتر قبل از آنها به طرف بامیان رفته است. ناگهان مواد انفجاری جاسازیشده در زیر پلچک موتر حامل فامیل مرادی را به هوا بلند میکند. صدای مهیب سکوت «دره مرگ» را میشکند.
رحمتالله بعد از نماز صبح چند بار سعی میکند با برادرش تماس برقرار کند، اما گوشی برادرش خاموش است. دوباره میخوابد. حوالی ساعت شش صبح رحمتالله از طرف حاجی حسن مامایش تماسی دریافت میکند. خیلی کوتاه میگوید: «موتر در جلریز حادثه کرده. من و اسماعیل رفتیم. تو همینجا باش». گوشی قطع میشود. رحمت بیش از اندازه بیقرار و نگران میشود.
مامای رحمتالله همراه پسر کاکایش سوار بر موتر سراچهشان از برچی با سرعت زیاد به طرف جلریز حرکت میکنند. بعد از چند دقیقه به نزدیک محل حادثه میرسند. صد متر دورتر از لاشهی فلانکوچ، موتر سراچه نیز با قدرت سرسامآور به هوا پرتاب میشود. جاده میشکافد و برای بار دوم در دل طبیعت حفرهای ایجاد میشود. تکههای بدن حاجی حسن و حکیم از آسمان میبارد. سکوت «دره مرگ» برای بار دوم میشکند. میزبانهای بامیانی باید غذا را به مسجد ببرند.
رحمتالله مرادی در شفاخانه اتاترک است. به دیدنش میروم. کسی اجازه ورود به داخل شفاخانه را نمیدهد. رحمتالله بیرون میشود. بهجای خلوتتر میرویم. چشمانش سرخ شده و نمیتواند به حالت عادی راه برود. فهمیده میشود این مدت را اکثرا گریه کرده و بیخوابی و آشفتگی از سروصورتش میبارد.
وقتی درباره جزئیات حادثه با رحمتالله حرف میزنم او نیروهای امنیتی میدان وردک را عامل اصلی این حادثه میداند: «با اینکه نیروهای امنیتی میدانستند سرک ماین فرش است، عمدا سرک را باز گذاشته بودند». و سپس اضافه میکند «دولت به قاتل وحشتناکی تبدیل شده که هر روز مردم را قتل عام میکند.»
رحمتالله میگوید وقتی باخبر شدیم که چه اتفاق افتاده است با هماهنگی بعضی از وکلای بامیان در پارلمان به سمت جلریز راه افتادیم. وقتی به محل حادثه رسیدیم دیدیم که جسد بعضی از اعضای فامیل ناپدید است. از نیروهای امنیتی کمک خواستیم آنها به ما گفتند: «خودتان اجساد شهدا را پیدا کنید. وظیفهی ما نیست. روز اول نتوانستیم جنازهها را بهطور کامل پیدا کنیم. جسد سجاد (پسر برادرم) گم بود.» رحمتالله وقتی این کلمات را میگوید هرازگاهی مکث میکند. نمیتواند درست حرف بزند. اشک در چشمانش حلقه میزند و بغض راه گلویش را میبندد. به زحمت میگوید: «جسد سجاد چندصد متر دورتر از محل حادثه پرت شده بود. روز دوم به سختی پیدا کردیم.»
رحمتالله، دانشآموخته کمپیوتر ساینس، میگوید زندگیاش نابود شده. نمیداند بعد از این چه کار کند، تمام مسئولیتهای خانواده و زندگی به دوش رحمتالله ۲۳ ساله افتاده است: «قبلا تمام کارها را برادرم مدیریت میکرد». وقتی رحمتالله این کلمات را به زبان میآورد، لحنش تغییر میکند. گویا هیچ چیز باورش نمیشود. به نقطهی نامعلوم خیره میشود و میگوید: «تأسف میخورم که همان روز اول نتوانستم همراه ماما و بچه کاکای خود بروم». نفس طولانی و عمیق میکشد و بازهم میگوید: «انگیزه کار نمانده، انگیزه زندگی نمانده.»
رجب، پسر برادر رحمتالله حالا یتیم شده است. پدر، مادر، خواهر و برادر رجب همگی به یکباره برای ابد با رجب خداحافظی کردهاند. او صنف اول مکتب را تمام کرده است و میتواند خط بخواند. رحمت میگوید: «آن روز حادثه رجب مدام میگفت پدرم کجاست تا اینکه بالاخره ما مجبور شدیم به او بگوییم چه اتفاقی افتاده. او حالا همهچیز را فهمیده است. رجب میگوید عمو جان برایم تبر جور کن، برویم طالبان را شقهشقه کنیم. او همیشه اینطوری میگوید. بروید از خودش بپرسید.»
اما رحمتالله که یکشبه تمام غمها و مسئولیتهای زندگی چند خانواده به گردنش افتاد میگوید: «پدرم و مادر پیرم بعد از آن حادثه کاملا منقلب شدهاند. مادرم شش تا عزیزش را از دست داده. پدرم هم.» او خواستار دادخواهی خون عزیزانش است، اما از دولت بسیار ناامید است: «ما از دولت چیزی نمیخواهیم. دولت هیچ قدرتی ندارد. یقینم ثابت است که دولت توانایی انجام کار را ندارد. مردم ما سالهاست که شهید میدهد». رحمتالله وقتی این سخنان را میگوید که دو ساعت بعد در قلب پایتخت، مهاجم انتحاری جان ۲۴ دانشآموز را در ساحه دشت برچی میگیرد.