مهدی در سالهایی که هنوز «سرباز» نبود و دانشآموز لاغروجودِ لیسهی «سلطان غیاثالدین» شهر مزار شریف بود، شاعر بود. میان کتاب و کتابچههای مکتبش همیشه یکی دو کتاب شعر نیز در کولهپشتیاش بود که با خود این طرف و آن طرف میگرداند. یک روز روی یک نیمکت آبی چهار باغ سخی یک کتاب شعر از کولهپشتیاش درآورد که مؤلفش فروغ فرخزاد بود. وقتی شعر «آه پرنده فقط یک پرنده بود» را خواند، من پرسیدم، این فروغ زن است یا مرد؟
آن زمان سالهای نیمهی دوم دههی هشتاد شمسی بود. من یک بچه سادهی روستایی بودم که تازه از دایکندی به بلخ آمده بودم و آن قدر پرت بودم که راهم را گم میکردم. یک روز هر دوی مان از عابران و دکانداران شهر پرسیدهپرسیده آدرس حلقه فرهنگی «زلف یار» را پیدا کردیم. زلف یار حلقهی شاعران جوان مانند نصیر ندیم، حکیم علیپور، ابراهیم امینی، حسن آذرمهر، حامد خاوری، عنایت شهیر، حسین آرش و دیگران بود که با شعرها و مجموعههایشان در روزگار ماقبل فراگیری انترنت آوازه کرده بودند و آوازهشان از مرزها گذشته، وارد قلمروهای دیگر زبان فارسی شده بود.
من و مهدی مدتی گوشهنشین همین حلقه بودیم. زمان گذشت و مهدی با شعرهای خوب و محکمش توجه بچههای زلف یار را به خود جلب کرد، ولی زلف یار مانند هر کار جمعی دیگر در افغانستان، پس از اندک زمانی پریشان شد و یاران حلقه پراکنده شدند. چنانچه دیگر بچههای زلف یار بهصورت انفرادی به شعر پرداختند و اکنون شمارشان از جدیترین چهرههای شعر و غزل افغانستان است، مهدی سرباز نیز دست از شعرگفتن نکشید. در واقع پرندهی شعر در حلقهی زلف یار بود که در وجود مهدی لانه کرد و از آن پس سالهاست که چه در مواقعی که خاطرش حزین باشد و چه نباشد، آوازش را میخواند.
حالا که کموبیش یک دهه از آن زمان میگذرد، مهدی سرباز شاعری است با کولهبار از تجربههای زیسته و دانش ادبی که یک مجموعهی شعری دارد و چند کار ارزشمند ادبی دیگر. خودش در کشور همسایه آواره است. مجموعهاش «محو در روشنی» نام دارد که در سال 1398 از سوی انتشارات تاک در کابل به چاپ رسیده است. مجموعهاش با توجه به فضای مهآلود ادبی افغانستان نقدهای مثبتی دریافت کرده است. چندی پیش در ادامهی یک گپوگفت صمیمی در فیسبوک شوقم گرفت که سوالپیچش کنم. او هم کوتاه نیامد و جوابهای مفصلی داد. آنچه را در ادامه میخوانید، برایند آن گفتوگوی دوستانه است.
آقای مهدی عزیز، ممنونم که با من گفتوگو میکنی. با این سوال آغاز میکنیم: شعر برای تو از کجا شروع شد؟
مهدی: شعر برای من قبل از نوشتن آغاز شد؛ خیلی پیشتر از آنکه خودم شروع به نوشتن شعر بکنم. با فروغ فرخزاد بود که شعر وارد زندگی من شد؛ حیرتانگیز بود، زیباترین چیزی بود که دنیا نشانم میداد. بعدترها اما متوجه شدم که شعر نه فقط بازتاب واقعیت اجتماعی ما بلکه جزء سازندهی فعال این واقعیت بهشمار میرود. از این به بعد بود که شعر برای من خیلی جدیتر از آنچه تصور میکردم شد.
برخیها معتقدند که شعر کهن فارسی اصلا از منطق و فضای فکری متفاوتی برخوردار است که ربطی به شعر و زندگی امروز ما ندارد، شما چه نگاهی دارید؟ آیا شعر کهن فارسی برای شاعرانگی شما دستاوردی داشته است؟
در این مورد که شعر کهن فارسی از منطق و فضای فکری متفاوتی برخوردار است، شکی نیست، اما مسألهی اساسی این نیست. مسألهی اساسی این است که شعر کهن فارسی معلول شرایط خاص اقتصادی، اجتماعی و سیاسی است. اگر ما به دنبال توضیح منطق و فضای متفاوتِ فکری، میان شعر کهن فارسی و شعر معاصر فارسی هستیم به ناچار باید سراغ شرایط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی هم برویم و تنها به نقد ادبی اتکا نکنیم. باید ابتدا این شرایط را توضیح دهیم با توضیح دقیق این شرایط است که میتوان چرایی این تفاوت یا ربط داشتن یا نداشتن آن را با شعر و زندگی امروز نشان داد. بهطور مثال چه شرایطی باعث شد که شعر موزون باشد یا چرا شعر حماسی، مقاومت، مهاجرات و… بهوجود آمد؟ و چه شد که وزن از شعر کنار زده شد یا شعر حماسی به حاشیه رفت یا رنگ عوض کرد؟ و خیلی از مسائل دیگر… تمام اینها نشان از آن دارد که ما نمیتوانیم شعر را صرف بر مبنای یک الهام یا براساس حالت روحی شاعرش مورد بررسی قرار دهیم، بلکه به ناچار مجبوریم رویکرد تاریخی نسبت به ادبیات داشته باشیم. رویکردی که فقط نقد ادبی را ملاک قرار نمیدهد و در کنار آن به شرایط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی توجه میکند. این رویکرد بهصورت واضح میتواند برای ما توضیح دهد که چرا شعر کهن فارسی با شعر و زندگی امروز ما بسیار فاصله دارد و اما در مورد دوم باید بگویم که بستگی دارد «شاعرانگی» را چه تعریف میکنیم. اگر منظور از شاعرانگی یک نوع زیباییشناسی، لحن، فرم … باشد باید بگویم که نه، شعر کهن از این جهت برای شاعرانگی من دستآوردی نداشته است.
روزگاری که تازه به شعر رو آورده بودی مزار انجمنها و محافل شعری زیادی داشت؛ محفلگرایی چه تأثیری در خلق اثر هنری و بهروزبودن اثر دارد و خود شما چه سلوکی در این زمینه دارید؟
محفلهای شعری از یک جهت خوب بودند و آن اینکه فضای گفتوگو و نقد رو در رو را میان نویسندگان مختلف فراهم آوردند. اما این فضا در تمام محفلهای ادبی وجود نداشت و رفتهرفته فضای نقد جدی از تمام محافل ادبی رخت بربست و این محافل جنبهی تجملی پیدا کردند. تصور این بود که این نشستهای رو در رو کمکم جدیتر شوند و راه را برای نقدهای جدیتر و عمیقتر باز کنند. اما متأسفانه چنین نشد و عدهای از این محافل در چنگ تجملگرایی افتادند و عدهای دیگر هم شروع به جناحبازی کردند. و همهی اینها باعث شد که شعر و در کُل ادبیات خیری از این محافل نبینند.
و اما در مورد خود من اینکه؛ من در ابتدا در جلسات یکی-دو تا از این انجمنها شرکت میکردم، ولی خیلی زود سرخورده شدم و بهجای آن دشت شادیان و اتاق رفقا را به انجمنبازیها ترجیح دادم. کاری که ما میکردیم این بود که چند تا رفیق بیهیچ تشریفات خاصی دور هم مینشستیم و ساعتها در مورد آنچه ذهن ما را مشغول کرده بود، حرف میزدیم؛ در مورد شعرهایمان، فیلم، موسیقی و کتاب رد و بدل میکردیم. هنوز هم من نشستهای بدون تشریفات اما جدی و پیگیر را به انجمن و محافل شعری ترجیح میدهم. اما در کُل مخالف وجود انجمنهای ادبی نیستم و معتقدم که اگر این انجمنها از تجربهی گذشته بیاموزند و نگاهی هم به انجمنهای ادبی جدیتر داشته باشند، ممکن است زمانی ما هم دارای انجمنهای جدی باشیم؛ انجمنی که در آن به راستی به ادبیات پرداخته شود و نوشتن نقدهای جدی را دستآورد خود بداند و نه برگزاری جشنوارههای شعری را!
هرچند من شعرهایت را میخوانم و دغدغههایت را میشناسم با آنهم دوست دارم از خودت بشنوم؛ مضامین شعرهایت از چه حسی لبریز است؟
ویرانی، نابهسامانی، تعلقنداشن، نیستشدن، عشق، جنگ، فقر و امید چیزهاییاند که در شعر من وجود دارند. اما اینها میتوانند در شعر هر کس دیگری هم وجود داشته باشند. مهم این است که شاعر از چه زاویهای به آن نگاه کرده و چگونه به آن پرداخته یا اجرا کرده است. تمام مفاهیمی که در بالا ذکر کردهام (ویرانی و…) مفاهیمی کُلیاند که تنها با گذشتن از دو مرحلهای که ذکر کردم معنی دقیق خود را پیدا میکنند. یعنی پس از آن زاویه، آن پرداخت و آن اجرا است که ما میتوانیم بفهمیم دغدغهی شاعر از چه سنخی است. دغدغهی من در شعرهایم این است که بتوانم از زیبا نوشتن عبور کنم، از این تنها حس داشتن شعر عبور کنم و با متنی که تولید کردهام نسبت خودم (آدم درون شعرم، وضعیت درون شعرم) را با وضعیت اجتماعی موجود نشان دهم و در حد تلاش فراتر از این وضع بروم. و امیدوارم بتوانم نه حس بلکه نوعی تفکر ولو انکار را روبهروی مخاطبم بگذارم.
میتوانی لحظهی سرودن یک شعر را به ما شرح دهی؟
متأسفانه یکی از مشکلات اصلی ما این است که تصور میکنیم شعر در لحظه اتفاق میافتد، نه اینطور نیست. شعر خیلی پیشتر از آنکه بنویسم رخ میدهد. نوشتن یک شعر زمان زیادی را در بر میگیرد، شاعر به هفتهها و ماهها و گاه سالها زمان نیاز دارد تا بتواند یک شعر را بنویسد. چگونه ممکن است شعری خوب به نوشته درآید بیآنکه شاعر به فهم درستی از زمینه و زمانهاش رسیده باشد. «شعر واکنشی» آن روی سکهی «شعرِ در لحظه» است. مثلا رخداد ناگواری -که البته در افغانستان کم هم نیست- اتفاق میافتد شاعر بلافاصله در واکنش به این رخداد یک شعر مینویسد. این کار از اساس مشکل ندارد، اما مشکل اصلی این است که این رویکرد مبدل به یک سنت همهگیر در میان شاعران شده است. نود و نه درصد چنین شعرهایی تأثیرگذار نیست و مثل یک پست فیسبوکی عمرشان بیشتر از یک هفته نیست. چطور یک نسل میتواند ادعا کند که بهصورت جدی به شعر میپردازد در عینحال که اساس کارش بر واکنش و عدم تمرکز استوار است؟ ما در طول یک سال گذشته شاهد ناگوارترین اتفاقات در افغانستان بودهایم. شاعری که معتقد است شعرش جزو سازندهی فعال واقعیت اجتماعی است، نمیتواند کار رسانهها را در شعرش تکرار کند یا چون مدیحهسرایان در شعر به گریه بپردازد، بلکه برعکس به دنبال نوشتن شعری میرود که در سطح اتفاق نیفتد، بلکه ریشهها را نیز ببیند و نوشتن چنین شعری نمیتواند در لحظه اتفاق بیفتد در کُل پرداختن به ادبیات بهصورت جدی نمیتواند واکنشی و در لحظه باشد. البته شعرهایی هم هستند که در واکنش به یک رخداد ناگوار نوشته شده اما هیچکدام از آنها شبیه شعرهای مناسبتی ما نیست، بلکه در آن شعرها بهوضوح میتوان عمق و تمرکز شاعر را دید. مثلا شعر «اسماعیل» که رضا براهنی آن را برای اسماعیل شاهرودی نوشته یا شعر «از عموهایت» شاملو که برای مرتضی کیوان نوشته شده است… این دو شعر مثال خوبی است مثال خوبی برای اینکه میتوان هم نسبت خود با وضع موجود را حفظ کرد و هم در آن فروکاسته نشد.
شعری برایت چه تعریفی دارد تو چگونه و با چه معیاری شعر را از غیر شعر جدا میکنی؟
راستش من در دو-سه جایی گفتهام که شعر برای من چه تعریف و معیارهایی دارد. نمیخواهم آن را اینجا هم تکرار میکنم. ترجیح میدهم اینجا در ادامهی بحث سوال قبلی، پنجرهی دیگری را باز کنم؛ پنجرهای که با تعریفی از پیش تعیینشده به شعر نپردازد و آن را به خوب و بد تقسیم نکند. برای این کار لازم است که بهجای پرداختن به شعر ابتدا به وضعیت موجود بپردازیم. من فکر میکنم تمام شعرهای ما به نوعی زاییدهی وضعیت موجود است. ما در این زایش دو گونه شعر داریم یکی شعری که بیکموکاست شعر وضع موجود است؛ بیهیچ دستبردی، اضافهای، عمقی و تمرکزی. مثلا شعرهایی که در روزهای گذشته در واکنش به حادثهی ناگوار و خونین دانشگاه کابل نوشته شد (تا آنجا که من خواندم) از اینگونه شعرها است. شعر نوع دوم اما در عینحال که زاییدهی وضع موجود است، در آن فروکاسته نشده، این شعرها بهصورت غیرقابل تصوری بکر است. این شعرها ایدهی خود را وامدار یا مدیون اتفاقات روز نیستند، بلکه ایده، فرم و محتوای شعر در نتیجهی تمرکز و تعمق شاعر بهوجود آمده است. شاعر ساعتها، روزها و شاید ماهها با خود، با زبان و با وضع موجود کلنجار رفته است و در نهایت متنی را تولید کرده است. اگر قرار باشد فردا ادبیات جدی ما شروع شود، نقطهی آغازِ آن همین شعرِ از نوع دوم است. شعری که شاعر با حوصلهمندی تمام و با تمرکز و تعمق برای آن وقت گذاشته و آن را به نوشته درآورده است.
از نظر خودت شعرت چه ویژگی دارد که باعث لذتبردن مخاطب میشود؟
در همین اواخر پنج یا شش نقد روی شعرهای من نوشته و ایراد شد، آنچه توجه مرا جلب کرد یک نقطهی مشترک میان این نقدها بود و آن اینکه گفته شده بود شعرهای من فقط اجرای کلمات نیستند، بلکه در تلاشند تا اندیشهای را نیز منتقل کنند. این مورد همان چیزی است که من خودم هم به آن معتقدم، معتقد به اینکه در صدد نوشتن شعری هستم که پشتش فکری وجود داشته باشد. در کنار این من فکر میکنم یکی از ویژهگیهای دیگر شعر من این است که زبان در شعر من به مثابهی ابزار نیست بلکه خودش هدف است خودش غایت است. من تلاش نکردهام چیزی را توسط زبان منتقل کنم برعکس تلاش کردهام زبان خودش به آن چیز مورد نظر مبدل شود تا مخاطب بهصورت مستقیم نه با روایت آن چیز مورد نظر بلکه با خود آن چیز مواجه شود… تلاش کردهام که چنین باشد.
بهنظرت آیندهی شاعر چگونه خواهد بود؟ منظور خود شمایید!
میدانید که آینده عملا وجود ندارد. ما معمولا در مورد آینده خیالپردازی میکنیم و راستش من فکر میکنم در این شب و روزها در افغانستان وضعیت بهاندازهای وحشتناک است که مردم – بهشمول خودِ من – حتا توان خیالپردازی ندارند و این بسیاربسیار خطرناک است. بسیار خطرناک است که مردمان کشوری حتا نتوانند خیالپردازی کنند. میدانید چه کسی میتواند خیالپردازی کند (به آینده فکر کند)؟ کسی که هویت (تاریخ) خویش را حفظ کرده باشد و امید خویش را حفظ کرده باشد. متأسفانه شوکهای اقتصادی، سیاسی، امنیتی و در کنار اینها شوکهای طبیعی چون کرونا یا سیلابها و… همه و همه ما را چنان گیج کردهاند، چنان زیر سایهی ترس له کردهاند که دیگر یادمان رفته کی هستیم و چه میخواهیم و چه آرزویی داریم و این به راستی بسیار وحشتناک است بسیار خطرناک است؛ زیرا چنین وضعیتی تمام افقهای روشن آینده را برای ما تیره و تار کرده است.