سر تقاطع چهارراه «پل سرخ» یک مرد کارت تلفن میفروشد. هفت سال است که همین کار را میکند. اسمش مهدی است؛ معروف به «کاکا مهدی». برای کاکا مهدی هوا همیشه تاریک است؛ سیاه و تاریک. او نابینا است. چشمانش را ۳۴ سال پیش در جنگ از دست داده است؛ زمانی که فقط دوازده ساله بوده است. در آن زمان در روستای «سیاهخاک» ولایت میدانوردک زندگی میکرده است. یک روز طیارهای مربوط به دولت «ببرک کارمل» بر عرض آسمان روستا پیدا میشود و مانند کرگسی که مدفوعش را از هوا رها کند، چند بمب بر سر مردم رها میکند. بمبها به زمین میرسند و قارچ انفجار به هوا میرود. خاک و خاکستر میپاشد روی صورت کودکی که مات و مبهوت به پرواز یک فوج کبوتر سفید بر فراز روستا نگاه میکند. از کاکا مهدی پرسیدم، آخرین چیزی که دیدی چه بود؟ جوابش مثل یک بیت شعر غمگین و مثل یک تابلوی نقاشی زیبا بود؛ پرواز سراسیمهی کبوتران سفید از بام خانهی همسایه آخرین چیزی است که مهدی در این دنیا دیده است. از آن پس همهی رنگها برای او یکرنگ میشود؛ سیاه و تاریک.
مهدی فرزند اول خانوادهاش است؛ خانوادهی پرجمعیتی که جز پدر نانآوری دیگری ندارد. چند سال بعد پدرش از دنیا میرود و زمین به چرخش خود ادامه میدهد. روزها، هفتهها و ماهها میگذرد. آفتاب پس از هر غروبی دوباره طلوع میکند. بادها میوزد، برفها و بارانها میبارد. زمستان به بهار میرسد و تابستان به پاییز میانجامد. سالها میگذرد، اینکه برای مهدی چگونه میگذرد کسی خبر ندارد، ولی مهدی در فقر و فلاکت جوان میشود و ازدواج میکند. اینکه چگونه ازدواج میکند، نیز داستان دراز و زیبایی دارد که در این ستون نمیگنجد. خلاصه اینکه او صاحب چند فرزند میشود و او باید برای فرزندانش نان پیدا کنند، اما با چشمان نابینایش چگونه؟
وقتی فردریش نیچه گفته بود؛ «کسی که چرایی زندگی را یافته باشد با هر چگونهای خواهد ساخت»، احتمالا منظورش کسانی مثل کاکا مهدی بوده است. کاکا مهدی مدتی زیادی روزها و شبها در عالم تنگدستی به تمام کارهای که یک مرد نابینا میتواند، انجام بدهد، فکر میکند. هر بار که فکر گدایی به کلهاش میزند، عزت نفسش از درون بر او نهیب میزند و او برای خودش آرزوی مرگ میکند. انتخابهایش بسیار محدود است، ولی مسدود نیست. او هم برای بیرونآمدن از اتاق تنگ محدودیت بهجای فکرکردن به دیوارها، دروازه را جستوجو میکند. سرانجام «کریدتکارت فروشی» را انتخاب میکند.
کارتفروشی نیز برای او کار آسانی نیست. در افغانستان پنج شرکت مخابراتی فعالیت میکند و هر شرکت رویهمرفته پنج قیمت کریدتکارت به بازار عرضه میکند که میشود ۲۵ نوع کریدیتکارت. از سوی دیگر پولهای که در بازار افغانستان میچلد، از یک افغانی تا یک هزار افغانی، ۹ رقم میشود. گاهی این پولها از نظر اندازه چنان به هم نزدیک است که تشخیص ۵۰ روپیگی از ۱۰۰روپیگی و پنجصدی از هزاری برای یک فرد نابینا کار دشواری است.
مهدی به تمام این چیزها فکر میکند و پیش خیاط میرود. میگوید برای من واسکتی بدوز که بیست تا جیب داشته باشد. بعد صبح یک روز (هفت سال پیش از امروز) دستش را به دست دخترکش میگذارد و میگوید مرا به کوتهسنگی برسان؛ به مغازهی عمدهفروشی کریدتکارت. مغازه شلوغ است و او مجبور میشود، بیش از یک ساعت صبر کند و در گوشهی مغازه به کلماکل مشتریان و صاحب مغازه گوش کند. وقتی فضا خلوت میشود، رو میکند به صاحب مغازه و میگوید: من مرد عیالباریام و در خانهی کرایی زندگی میکنم. زیاد فکر کردهام، ولی هیچ کاری غیر از کارتفروشی در این دنیا از دست من پوره نیست. بدتر از آن اینکه یک روپیه هم ندارم. آمدهام که به من کارت بدهی. مغازهدار در کمال جوانمردی رویش را به زمین نمیگذارد. از آن پس هفت سال است که کاکا مهدی هفتهای یک بار به دکان او میرود. پول کارتهایش را میپردازد و کارت جدید میگیرد. حالا هر دو برای همدیگر دوستان قدیمی بهحساب میرود. کاکا مهدی با قدردانی از این دوستی یادآوری کرد و گفت او انسان بسیار خوبی است!
کاکا مهدی راست میگوید، هرچند کابل را تقریبا بدی فتح کرده است، ولی شمار انسانهای خوب نیز در این شهر بسیار است. چنانچه کاکا مهدی خودش نماد سرسختی و تسلمناپذیری در برابر زندگی و نمایندهی هزاران کارگر زحمتکش و کمدرآمد خیابانهای این شهر است که از سفیدی صبح تا سرخی غروب در سرما و گرما در خیابانها برای خانواده و فرزندانشان عرق میریزند. کاکا مهدی ۵ فرزند دارد و در خانهی کرایی زندگی میکند. تاکنون چند بار دزدان و نامردان این شهر از معلولیت او سوءاستفاده کرده است. یک بار دزدی با حیله و نیرنگ او را به یک کوچهی خلوت میبرد و تمام جیبهایش را خالی میکند. بار دیگر کسی به بهانهی صرف دالر پولهایش را میگیرد و از پیشش میگریزد.
از خوانندگان عزیزی که از پل سرخ گذر میکنند، میخواهم همیشه از کاکا مهدی کارت بخرید. او سریعتر و چالاکتر از هر دکانداری، هر قدر کارت و از هر شبکه که خواسته باشید را به شما میدهد و بیهیچ معطلی هم پول کلانتان را میده میکند. هر جیب او یک آدرس است و او آن آدرسها را چون کف دستش از بر دارد.
این جا کابل جان است.