افغانستان افزون بر اینکه فاسدترین و غمگینترین کشور روی زمین است، برای دومین سال پیاپی مرگبارترین و خونبارترین کشور جهان برای غیرنظامیان نیز شناخته شد. کی خبر دارد؟ شاید از نظر تلفات نظامیان نیز در صدر باشیم؛ سربازان کدام کشور دنیا مثل سربازان اردو و پولیس افغانستان، چنین یکییکی و گروهیگروهی از بین میروند؟ نمیدانم. خلاصه اینکه در کشوری زندگی میکنیم که به مرگ عادت کردهایم. آنقدر که حتا در مراسم تشییع و تدفین دچار روزمرگیایم، چرا؟ چون مرگ ابهت خود را انگار از دست داده است.
در گذشتهها مرگ معمای سردرگمی بود. مهمتر از همه علت داشت. یکی را دلدرد میگرفت. دیگری از پی سرفههای ممتد و خونین نفسش بند میآمد. کسی از شاخ کوه میغلتید و کسی هم دم تیر یا زیر موتر میرفت. در درهها بسیاریها از مفاجات میمردند. هر مرگ علتی داشت، آشنا یا غریب. هر قتل قاتلی داشت، فراری یا دربند. در سالهای اخیر، مرگ در افغانستان گونههای مدرنتری به خود گرفته است. کسی به ناگهان در انتحاری ناپدید میشود و جز عددی در روزنامهها اثری از آن بهجا نمیماند. خلص کلام اینکه در کشور ما ارزش جان انسان بسیار ناچیز و گرفتن جان انسان به آسانی کشتن حیوانات و پرندگان است. آن وقت جان حیوانات چقدر ارزش دارد؟ آنقدر ناچیز که حتا حرف زدن دربارهی حقوق آنان خندهدار بهنظر میرسد. با این وصف حیوانات زبانبسته در این آب و خاک واقعا روزگاری ناگواری را از سر میگذرانند.
از اینکه دیگر از روی شاخههای درختان کابل صدای بلبل نمیشنویم، میگذریم. از اینکه هزاران پرندهی خوشرنگ در قفسهای تنگ بوالهوسی آدمها آواز دلتنگی میخوانند و سرانجام کباب میشوند، نیز عبور میکنیم. از اینکه روزانه گونههای جانوری و در برخی موارد گونههای نادر آن در کوهها و درهها از روی تفریح یا برای ارتزاق شکار میشوند، نیز رد میشویم. از اینکه جمعیت پرتعداد سگها در خیابانهای کابل چگونه به دست کودکان زخمی و معیوب میشوند و رنج بیماری، لاغری و گرسنگی را تاب میآورند، نیز تیر میشویم و میرسیم به گاوها و بزها و گوسفندها و مرغها که شبانهروزی روی بشقابهای غذاهایمان کنار بادمجان رومی و پیاز نیش و لیموی ترش لقمهلقمه جویده میشوند.
سر کوچهی ما یک دکان قصابی است که به اندازهی عرض یک دروازهی شیشهای دوپلهای فضا دارد. رنگ سرخ خون هیچ وقت در پیش آن مغازه خشک و از پیش آن پاک نمیشود. از آنجایی که در سمت سایهرخ کوچه موقعیت دارد، با از راه رسیدن فصلهای سرد سال خونها روی هم یخ میبندد و تا فرا رسیدن بهار و باران همچنان جامد باقی میماند. این همه از اثر شغل آقای قصاب است. او باید کارش را انجام بدهد تا برای خانوادهاش نان پیدا کند. به همین دلیل دستش همیشه به خون آلوده است. هر روز سر چند بز و گوسفند را وسط کوچه، میان دست و پای عابران و جلو چشم زنان، مردان و کودکان از تنشان جدا کرده، بعد پوست از تنشان میکَنند و سپس از سقف دکان تنگش میآویزد. لاشهها از پشت شیشهها همیشه تاب میخورند.
دیدن این صحنه برای مردم گوشتخوار افغانستان شاید چندان مسأله نباشد، ولی برای کودکان که در شهر بهدنیا آمدهاند، واقعا مایهای حیرت است. خواهرزادهی من یک روز روی کتاب مکتبش نقاشی گوسفندی را نشانم داد که در حال چریدن سبزهها بود. بعد قصه کرد که چند روز پیش در راه مکتب دیدم که دو نفر یک گوسفند را گرفته بودند، گوسفند بعبع میکرد و آن دو نفر با یک چاقوی کلان گردنش را پاره کردند. خون گوسفند روی سرک را سرخ کرده بود. تا آن زمان او خیال میکرد، گوشت مثل بسکویت و آبمیوه از دکانها خریده میشود، بس خلاص.
دیشب وقتی به اتاق برمیگشتم، ناوقت شب شده بود. همین که داخل کوچه شدم، صدای ناشناختهای از متن کوچه بالا میرفت و پایین میآمد، ولی در میان دود بویناک زغال سنگ چیزی دیده نمیشد. درحالیکه چشمانم بر اثر دود تلخ و غلیظی که بر شهر خیمه زده بود، میسوخت، گوشهایم بعبع گوسفند را در تاریکی تشخیص داد. آن لحظه من درست روی خونهای یخزدهی جلو قصابی رسیده بودم. به گمانم روز گوشتهای قصاب به فروش نرفته بود و او این گوسفند را برای فردا نگهداشته بود، اما چگونه؟ درون دکان سردی که تمام تریهایش یخ زده بود. هیچ آبوعلفی هم در پرتو نور چراغ موبایلم در گوشه و کنار دکان دیده نشد. همینطور که از آنجا دور میشدم، صدای ناقرار گوسفند از درون سرما و تاریکی ادامه داشت. رفتهرفته خیره شد، ولی قطع نگردید. گویی از درون اتاق هم صدایش شنیده میشد.
اگر بگویم به حیوانات رحم کنیم و یا بگوییم جاهای مخصوصی در سطح شهر برای کشتن حیوانات در نظر گرفته شود، حرف بدی است؟ البته که بد نیست، ولی در جای مثل این شهر حتما گزاف است.
این جا کابل جان است.