کابل‌نان؛ کودکان پژمرده گل‌‌های تازه می‌فروخت

کابل‌نان؛ کودکان پژمرده گل‌‌های تازه می‌فروختند

دیروز کابل جمعه‌ی گرم و آرامی را پشت سر گذاشت. حوالی چاشت پل سرخ نسبت به روزهای دیگر هفته خلوت‌تر به نظر می‌رسید و مردم آرام‌آرام در خیابان‌ها قدم می‌زدند و از کنار من عبور می کردند. من محو تماشای مردم بودم.

یک کبابی به شدت پکه می‌زد، فرصت نداشت ماندگی بگیرد. پکه را به دست چپش می‌سپرد، آن دستش که خسته می‌شد، دو دسته پکه می‌زد. دود آبی‌رنگ از کوره‌ی پیش رویش به اندازه‌ی یک درخت به آسمان می‌رفت. تمام خیابان را بوی کبابش پر کرده بود. کمی آن سوتر یک ماهی‌پز، درون یک دیگ جوشان روغن ماهی سرخ می‌کرد. شعله‌های پرفشار آتش زیر دیگش غور می‌زد. چند نفر در‌حالی‌که با چوب‌های خلال، دندان‌های شان را می‌کاویدند و با تکه‌های سفید دستمال‌‌کاغذی دست‌ها و نول‌های شان را خشک می‌کردند، از راه پله‌های رستورانت پایین می‌آمدند. مردی موترش را کنار کراچی‌های میوه‌فروشی نگهداشت و از میوه فروش پرسید: «لالا، کریت انار به چند؟» بعد خانمش پایین آمد که انار مرغوب بخرد. کودکش از پشت شیشه انگور می‌خواست. چند متر دورتر شش، هفت خانم «جوگی» با ده، دوازده کودک کثیف و نامرتب به صورت یک دایره روی خاک‌های مرطوب زمین نشسته بودند و از درون یک خریطه‌ی کلان پلاستیکی که در وسط شان گذاشته بودند، با دست‌های ناشسته قابلی می‌خوردند. کودکان شان ایستادگی چند دانه‌ی برنج و کشمش را سر انگشتان شان بار می‌کردند، بعد دهان‌شان را یک بغل باز می‌گرفتند و تمام پنج انگشت‌شان را در حلق شان فرو می‌برند. کشمش و برنج و لوبیا و خلال زردگ هر طرف تیت و باد می‌شد. آن طرف خیابان یک کودکِ خاک‌آلود، ساکت و آرام گل‌های سرخ و تازه می‌فروخت.  

در کتاب‌ها نوشته‌اند که انسان حیوان متفکر است، حیوان ناطق است، حیوان خندان است، حیوان دو پا است و یک نفر نوشته بود که انسان تنها حیوانی است که به همدیگر گل می‌دهند. به نظر من این خصوصیت از همه قشنگرتر است. در افغانستان اما پدیده‌های قشنگ کمتر احساس و دیده می‌شوند. هرچند در کابل دکان گل‌فروشی و همین‌طور کودکان خیابانی زیادند، ولی برای اولین بار بود که کودک گل‌فروش می‌دیدم. رفتم کنارش و سر صحبت را باز کردم. لحظه‌ی بعد یک کودک گل‌فروش دیگر نیز پیدا شد. برادرش بود. هردو برخلاف دیگر کودکان خیابانی کمرو، خجالتی و بسیار مؤدب بودند. هر سه کنار جدول خیابان نشستیم و قصه کردیم. اسم شان «شاه‌پور» و «نجمان» بودند. غنچه‌ی‌های سرخ گل‌های‌شان بوی تازه‌ی بوستان‌ها و گلستان‌ها را در خود داشتند.

هردو برادر ۱۳ و ۹ ساله از یک ماه به این طرف در خیابان‌های حوالی پل سرخ گل می‌فروشند. آن دو فرزندان مرد پولیسی است که یک دستش در جنگ مرمی خورده و حالا به دلیل کهولت سن خانه‌نشین شده است. خانه‌اش در محله‌ی نساجی کارته نو در کابل است. او هشت سال پیش با خانواده‌ی شش نفری‌اش از ولایت لوگر به این محل کوچ کرده و حالا در همان محل زندگی می‌کنند. پسر کلانش چند سال پیش از خانه قهر می‌کند و به ایران می‌روند. حالا نه پول می‌فرستد و نه زنگ می‌زند. شاه‌پور و نجمان از وقتی زبان باز کرده و راه‌رفتن را یادگرفته به دلیل معاش ناچیز پدر کار کرده‌اند. سال‌ها کارشان صدا کردن سواری برای «کاستر» های مسیر کارته نو و سینما پامیر بوده است، یک ماه پیش از جانب کاسترداران جواب می‌شوند. از آن پس پدر آن‌ها را برای فروش گل به پول سرخ روان می‌کنند. از این کار شان بسیار بیشتر از آن کار شان راضی بودند.

آنان هیچ وقت مکتب نرفته‌اند، اما خواندن و نوشتن را از پدر یادگرفته‌اند. به راحتی می‌توانند بخوانند و بنویسند. گفتند ما پدرمان را بسیار دوست داریم. پدر ما مهربان است. در جریان صحبت‌های ما چند کودک دیگر نیز در اطراف ما تجمع کردند. یکی یک ترازو در بغل داشت و هی صبحتم را قطع می کرد و می گفت خودت را طول کو. یکی یک شانه تخم مرغ جوشانده در دستش بود. یک نفر وسایل رنگ کفش و یک نفر جوراب و ساجق و قلم و از این چیزها … وقتی از آنها خواهش کردم مزاحم ما نشوند، همه هرهر خندیدند و مردمک چشمان شان ناقرار به هر سو می‌چرخیدند و روی هیچ نقطه‌ای متمرکز نمی‌ماندند. وقتی بی‌خیال شان شدم، شروع کردند به مسخره کردند نجمان که کفش‌های بزرگی به پا داشت. می‌گفتند: «پیسه نداری، بوت‌های پدرته پوشیدی» باز هرهر می‌خندیدند. وقتی با ناراحتی گفتم دور شوید، تخم مرغ‌‌والا شانه ی تخم مرغ هایش را با خشونت به زمین گذاشت که باعث شد مقدار نمک از روی شانه به زمین تیت شود. بعد  باسنش را روی محکم روی زمین مالید و پاهایش را دراز کرد؛ گویی که من رفتنی نیستم و از هیچ چیز و از هیچ کس هم نمی‌ترسم. عصابم هم به شدت خراب است. با دست‌هایش رفقایش را به ماندن امر می‌کرد. احساس کردم ارتعاش دست‌هایش هیچ گاه در دست‌های گرم پدر و مادری قرار نگرفته است و سرش آغوش محبتی را درک نکرده است. اکنون مثل روح سرگردانی است که در کالبد ۱۲ سالگی وول می‌خورد و جرم را مزه‌مزه می‌کند.

مجبور شدم با شاه‌پور و نجمان خداحافظی کنم. کمی قدم زدم و به امید پراکنده شدن کودکان و برای ادامه‌ی قصه پس آمدم. دیدم شاه‌پور برای خود و نجمان مقداری سمبوسه خریده است. مرا که دید لبخند زد و سمبوسه‌هایش را به من تعارف کرد. نتوانستم مزاحم غذای چاشت‌شان شوم. تشکر کردم و از آنجا دور شدم.      

این‌جا کابل جان است.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *