نصرالله گوهری
«دو با دو» فیلم کوتاهی است از بابک انوری که در سال ۲۰۱۱ در انگلستان در یک مکتب ایرانی تهیه شده و روی پرده سینما به نمایش گذاشته شد. این فیلم در ۶۵مین دور جوایز بفتای سال ۲۰۱۲ برای دریافت جایزه بهترین فیلم کوتاه نامزد شد. فیلم از جایی شروع میشود که مدیر مکتب در بلندگوها اعلام میکند بعد از این، تغییرات مهم در نظام آموزش بهوحود خواهد آمد و تمام دانشآموزان برای تبعیت از دستورالعملهای آموزگاران مکلفاند. کلاس با ۲+۲=۵ با حضور یک استاد و دوازده شاگرد شروع میشود و با رخداد غمانگیزی ختم میشود. لذا سعی کردم از رهگذر این فیلم خوانشی داشته باشم در رابطه به وضع حاکم آموزشی و موارد حاشیهای دیگر.
ترس و تداوم استبداد
جورج اورول در کتاب ۱۹۸۴ به روایت صحنهای میپردازد که شکنجهگر درحالیکه وینستون را شکنجه میکند میگوید: «برای من این مهم نیست که مجرمی یا خیر، بل مهم این است که قبول کنی ۲+۲=۵ میشود.» وینستون در جواب میگوید: «آزادی آن آزادی است که بگوییم دو برعلاوه دو برابر است به چهار.» بابک انوری دقیقا عین موضوع را در قالب فیلم بیان کرده است. وقتی معلم آنچه را در تخته نوشته، میخواند، شاگردان به تعقیباش طوطیوار تکرار میکنند. بعد از تشریح درس استاد متکبرانه شروع میکند به قدمزدن جلو صنف و شاگردان با شک و تردید آمیخته با ترس آنچه را برایشان دیکته شده، مینویسند. ناگهان یکی از شاگردان با دلهره دست بلند میکند و تته پته کرده میپرسد، استاد من فکر میکنم دو با دو مساوی به چهار میشود، مگر نه؟ استاد با بلغورکردن جملهی «نباید فکر کنی!» دانشآموز را بدون اینکه موقف اعتراض بدهد با تهدید در جا میخکوب میکند. این صحنه پیام مهمی را به بیننده انتقال میدهد: ترس و تداوم استبداد. شاگرد میترسد و سکوت میکند تا استاد همچنان جولان زند. این سکانس یک حقیقت تلخ و شکننده از متن نظام آموزش مکاتب را افشا میکند. به ما اطمینان میدهد که هنوز در مکاتب ظلم و استبداد جریان دارد که جلوش باید گرفته شود. درست است که از بچه دانشآموز چیزی بزرگی را نمیتوان توقع داشت اما مخاطب فیلم مردم است. دیدن این فیلم باید جرقه ایجاد کند برای تک تک افراد تا باشد که در مقابل این حقایق تلخ ایستادگی شود. آنگونه که خودِ انوری در مورد فیلم میگوید: «برای من همیشه جالب بود که ببینم مردم تا کجا عقب مینشینند و اجازه میدهند که به آنها زور گفته شود. آیا میتوان نقطهای را تعیین کرد که از آنجا به بعد شکستن مرزهای پرسش واجب شود؟» باید خاطرنشان شود که فیلم صرف بیانگر رفتارهای دیکتاتورمآبانه در نظامهای آموزشی نیست، بلکه میتواند پا را فراتر بگذارد. یعنی از این سکانس میتوان خوانشهای متنوع در عرصههای متفاوت وضع حاکم ارائه داد و هرنوع سکوتی را در مقابل ظلم که باعث تداوم استبداد میشود نشانه گرفت. بهطور مثال: جنگ و جانفشانی سربازان ارتش با وجود اینکه از معاملههای قومندانشان مطلعاند؛ سرسپردگی پرولتاریا که بهدلیل ترسِ از دستدادن زندگی بخورونمیرشان علیه ظلم بورژوازی متحد نمیشوند و نمیشورند؛ هوراکشیدن و چهچهزدن تودهها در محضر رهبر خائن به ظاهر محبوب؛ خاموشی رعیت در قبال حکومت نامشروع؛ ایستادن مأموم در پشت سر امام تبهکار؛ استفاده بیوقفه از شبکههای انترنتی بهرغم فاجعههای ناشی از آن؛ سوختاندن خروارها زغال با توجه به آلودگی هوا و آمار روزافزون سرطان ریه و خون و بسا موارد دیگر که طعم زندگی را هر روز زهراگینتر میکند و همه درحالیکه این زهر را مزمزه کرده و قورت میدهند دست زیر الاشه گرفته تماشا میکنند. یعنی سکوت آگاهانه در مقابل فجایع مرگبار که خود نمایانگر جبن و بزدلی است و باعث میشود که استبداد پشت استبداد و فاجعه پشت فاجعه جریان داشته باشد. هرچند به ظلم گردن نهیم فشارش بیشتر میشود و کمرشکنتر. اگر از یک جهت تقصیر را حوالهی دیگران کنیم، از دیگر جهت خود ما چون منفعلانه عمل میکنیم مقصریم. لذا آقای انوری به خوبی از پس این ماجرا برآمده تا تلنگری زده باشد بر خفتگان. بههرحال، برای اینکه از اصل موضوع دور نشویم، ادامهی ماجرای فیلم را پی میگیریم.
جسارت و مرگ
ماجرای صنف تا جایی که در بالا اشاره شد، ختم نمیشود. شاگرد جسوری دیگر میایستد و خطاب به استاد میگوید: «وقتی همیشه دو با دو چهار میشود، پس چرا این بار پنج میشود؟» استاد با گفتن اینکه «کی به تو حق داد که سوال کنی؟» سعی میکند با سماجت شاگرد را وادارد تا عین سخنان او را تکرار کند، اما دانشآموز نهتنها سخنان استادش را تکرار نمیکند، بلکه با جرأت تمام رو به بقیه شاگردان میگوید: «همه میدانید که دو با دو چهار میشود پس چرا چیزی نمیگویید؟» شاگرد با این پرسشی که مطرح میکند همصنفانش را به مبارزه میطلبد. از آنها میخواهد در مقابل دروغ بایستند، حتا اگر از طرف استاد هم باشد. این جسارت شاگرد، استاد را مجبور میکند تا برای اثبات ادعای کاذب خویش دانشآموزان برتر مکتب را فرا بخواند. وقتی استاد از صنف میبرآید، شاگرد از طرف همصنفانش شدیدا تهدید میشود که گستاخی نکند و باعث دردسر نشود. در واقع همصنفانش از او میخواهند که بدون چون و چرا تن به ذلت دهد و خاموشی پیشه کند. با این حال، محافظهکاری از دیگر مواردی است که میدان را برای مستبدین بازتر میکند. چون آنهاییکه بهنحوی بزدل و محافظهکارند و جرأت دفاع از حقیقت را ندارند، سد راه کسانی میشوند که برای حقیقت و آزادی حتا حاضر است جان دهند. استاد با دانشآموزان ممتاز برمیگردد. دانشآموزان ممتاز رأی بر حقانیت استاد میدهند. این بار قرار است اتفاقی عظیمی رخ دهد. اتفاق هولناک. استاد سوال را از نو روی تخته مینویسد و از شاگرد میخواهد حل کند و پیش از آن، از شاگردان ممتاز میخواهد اسلحه را به طرف شاگرد نشانه گیرند. حالا او میان مرگ و زندگی قرار گرفته است. باید یکی را انتخاب کند. یا ۵ که به او زندگی میبخشد، هرچند ذلتبار و یا ۴ که او را به مرگ میکشاند، مرگِ باعزت. بقیهی شاگردان صنف مات و مبهوت دارند صحنه را نظاره میکنند. او تباشیر را میگیرد و نگاهی به اطرافش میاندازد و دقیقا کاری میکند که وینستون زیر ضربههای شلاق انجام داده بود: «آزادی زمانی آزادی است که ۲+۲=۴ شود.» شاگرد به محض اینکه عدد ۴ را مینویسد اسلحهها شلیک میشود و روی تخته سیاه با خون سرخ رنگین میشود. او با جسارت از حقیقت و آزادی دفاع میکند و بهسوی مرگ میشتابد. این کشتن نمادین، کشتن روحیهی انتقادی و پرسشگری را در مدرنترین نظامهای آموزشی دنیا به تصویر میکشد. آنگونه که کارگردان باور دارد، دیکتاتوری نهتنها در نظامهای آموزشی کشورهای توسعهنیافته و در حال توسعه بلکه بهنحوی در تمام جهان حاکم است و از دانشآموزان قربانی میگیرد. اما در کشورهای مانند افغانستان این وضعیت رقتانگیزتر از آنیست که تصور میکنیم. تهدابهای بسیاری از مکاتب و مدارس هنوز با خشونت گذاشته میشود. تنبیه فیزیکی و روحی در حد فاحش بر شاگردان اعمال میشود. اغلب مسئولان به جِد معتقدند که جز لتوکوب راه دیگری برای پرورش نسل جنگزدهی افغانستان وجود ندارد. توجیهشان این است که اینها از خانواده گرفته تا جامعه و همه جا با خشونت و جنگ مواجهند، پس غیرممکن است که جلو این روند را بهراحتی سد کرد. پرورش مسالمتآمیز اصلا برایشان موضوعیت ندارد. بنابراین از آوان کودکستان تا دوران عالی این حقیقت تلخ وجود دارد. بگذارید برای تثبیت این ادعا، گوشهای از چشمداشتهایم را از یکی از نامدارترین مکاتب شهر کابل برایتان روایت کنم. روزی کودکی را دیدم که بعد از اینکه مادرش او را در صنف نرسری ترک کرد، زد زیر گریه و تا میتوانست چیغ میکشید. برعلاوه، طعم سیلیهای آبدار خانم سرمعلم را نیز میچشید. شاگردی صنف پنجم را دیدم که معلم وی را وامیداشت تا صد تا بایتک (اسم یک حرکت ورزشی) بدون وقفه برود. او این کار را به ناچار انجام داد. اما بهدلیل اضافهوزنی که داشت عضلاتاش دچار پارهشدگی شد و تا یک هفته کامل در خانه بستری شد. اینها ختم ماجرا نبودند. شاگرد دیگری را چنان سیلی حوالهی گوشش کرده بود که راهی بیمارستان شد. تشخیص داکتر حاکی از آن بود که گوش وی خونریزی داخلی کرده، اما چانس آورده بود که آسیبی به پرده گوش و شنواییاش وارد نشده بود. بازهم این سریال در اینجا ختم نمیشود، اما فکر میکنم همین سه موارد بهعنوان مشت نمونه خروار کافی باشد.
در نتیجه با توجه به آنچه گفته آمدیم، کم فیلم تهیه و کم کتاب نوشته نشده برای اینکه خشونت و دیکتاتوری مکاتب را به تصویر بکشد و روایت کند تا باشد که ارادهی قوی برای توقف این قافله شوم شکل گیرد؛ اما چرا؟ ریشه مشکل در کجاست که هنوز این فجایع بیداد میکند و از کودکان و از نسل اندر نسل ما قربانی میگیرد؟ آیا واقعا باید منتظر بنشینیم که خشونت در سطح کشور، جامعه و خانواده از بین رود تا نوبت به مکاتب برسد و یا اینکه زنگ آن اولتر از همه از مکاتب به صدا درآید؟