ر اه حل‌‌های تعمیم‌‌ناشونده و شکست‌‌خورده (2)

ر اه حل‌‌های تعمیم‌‌ناشونده و شکست‌‌خورده (۲)

میکانیزم تطبیق توصیه/راه حل تعمیم‌ناشونده

در مثنوی، حکایتی است که در زمان داوود پیامبر، شخصی شب و روز دعا می‌‌کرد که خدایا برایم روزی بدون زحمت عطا کن. چون تو مرا کاهل آفریدی، حالا روزی ام را نیز از راه کاهلی بده. چون خر ضعیف و پشتش پر از زخم، بار قاطر و اسب را حمل نمی‌‌تواند. «آن یکی در عهد داوود نبی/نزد هردانا و پیش هر غبی/این دعا می‌‌کرد دایم کای خدا/ثروتی بی‌‌رنج روزی کن مرا…/کاهلم چون آفریدی ای مَلی/روزی ام ده هم ز راه کاهلی/بر خران پشت ریش بی‌‌مراد/بار اسبان و استران نتوان نهاد.» (مثنوی، ۱۳۷۸، دفتر سوم، ۴۰۳-۴۰۴)

مردم به حال این مرد خنده می‌‌کردند. اما مرد دست از دعا برنمی‌‌داشت. تا این‌‌که روزی، گاوی از دروازه‌‌ی مرد وارد شد. مرد به فکرش رسید که دعایش مستجاب شده و این گاو روزی اوست. فورا آن را ذبح کرد. «تا که روزی ناگهان در چاشت‌‌گاه/این دعا می‌‌کرد با زاری و آه/ناگهان در خانه‌اش گاوی دوید/شاخ زد بشکست دربند و کلید…/پس گلوی گاو ببرید آن زمان/بی‌‌توقف، بی‌‌تأمل، بی‌امان.» (همان: ۴۰۵)

تا این‌‌که صاحب گاو می آید و با نیایش‌‌گر، جنجال می‌‌کند که چرا گاو مرا کشتی؟ مرد می‌‌گوید؛ من شب و روز دعا می‌‌کردم و ناله و زاری‌ام، زینت قبله شده بود تا خدا روزی‌ام را بدهد و اینک دعایم مستجاب شد. کار هردو به زدوخورد می‌‌کشد. «هین چرا کشتی بگو گاو مرا/ابله طرار انصاف اندرا/گفت من روزی ز حق می‌‌خواستم/قبله را از لابه می‌آراستم/آن دعای کهنه‌ام شد مستجاب/روزی من بود کشتم نک جواب.» (همان: ۴۴۲)

هردو نزد داوود می‌‌رود تا بین‌شان قضاوت کند. پیش داوود هردو عرض حال می‌‌کند. داوود برای یک روز، از هردو مهلت می‌‌طلبد تا سرّ این کار را از خداوند جویا شود. «گفت هین امروز ای خواهان گاو/مهلتم ده وین دعاوی را مکاو/تا روم من سوی خلوت در نماز/پرسم این احوال از دانایی راز.» (همان: ۴۴۵)

فردای آن روز داوود می‌آید و در محضر مردم، به صاحب گاو می‌‌گوید؛ تو نه‌تنها از گاو صرف نظر کن که تمام اموالت را نیز به این مرد بده. صاحب گاو داد و فغان بلند می‌‌کند که این چه ظلم مضاعف است که در حق من می‌‌کنی. مردم هم به کار داوود تعجب می‌‌کند. آن‌‌گاه، داوود مردم را در صحرا، پایی درختی می‌‌برد و امر می‌‌کند که پای این درخت را حفر کنند. وقتی این کار را می‌‌کنند؛ کاردی با جسدی از زیر درخت نمایان می‌‌شود.

داوود به مردم می‌‌گوید؛ این مدعی صاحب گاو، غلام این مقتول بوده است. او خواجه‌اش را با این کارد کشته؛ تمام اموالش را گرفته و با کنیز او ازدواج کرده است. حالا، نه‌تنها تمام اموال او مال نوه‌‌ی خواجه است؛ بل‌‌که فرزندانش هم، از اوست. «هرچه زو زاییده ماده یا که نر/ملک وارث باشد آن‌‌ها سر به سر.» (همان: ۴۴۹)

مولوی از این داستان، طبق معمول تأویل صوفیانه می‌‌کند و می‌‌گوید؛ مدعی گاو، نفس آدمی است که به دروغ خود را خواجه وانمود می‌‌کند. نیایش‌‌گری که گاو را کشت؛ عقل آدمی است. عقل و نفس، مانند صاحب گاو و عابد با هم در ستیزند. عقل، صاحب روزی بی‌‌رنج نمی‌‌گردد؛ مگر این‌‌که گاو نفس را بکشد. «نفس خود را کش جهان را زنده کن/خواجه را کشته است او را بنده کن/مدعی گاو نفس توست هین/خویشتن را خواجه کرده‌‌ست و مهین/آن کشنده‌‌ی گاو عقل توست رو/بر کشنده‌‌ی گاو تن منکر مشو…/روزی بی‌‌رنج او موقوف چیست/آن‌‌که بکشد گاو را کاصل بدی است.» (همان: ۴۵۰)

این حکایت، نمایش‌دهنده‌‌ی دو اتفاق، در فرایند زندگی اجتماعی است. یعنی هردو اتفاق، در بستر زیست جمعی، همیشه به وقوع می‌‌پیوندد. یکی خصومت‌‌های حقوقی و جنایی بین دو نفر و دیگری، قضاوت در دستگاه قضایی برای ختم چنین جنجال‌‌هایی. مدعی گاو و کشنده‌‌ی گاو، نمایش‌دهنده‌‌ی دعواهای حقوقی و جنایی در جامعه‌اند و داوود، قاضی چنین دعواهایی.

حالا بحث، بر سر میکانیزم تطبیقی جهان‌‌شناسی صوفیانه در چنین مواردی است. براساس میکانیزم صوفیانه، اگر چنین اتفاقی بیفتد، باید قاضی‌‌ای مانند داوود باشد تا مو از میان خمیر بکشد. حق به صاحب حق نمی‌‌رسد، مگر این‌‌که قاضی، وصل با سرچشمه‌‌ی وحی باشد و در بن‌‌بست‌‌ها از آن سرچشمه‌‌ی اسراردان، کمک بگیرد.

از طرفی، پای عبادت و عبودیت، در میان مدعی و مدعی‌‌علیه نیز دخیل است. کسی که با نیایش‌‌های ممتد خود، صاحب متاعی شده است. او تصور می‌‌کند که دعاهایش مورد استجابت قرار گرفته و دعوا از همین‌‌جا شروع می‌‌شود.

در این دعوا و قضاوت، پای خرد می‌‌لنگد. چون در آغاز جنجال، مردم براساس خرد خود، از صاحب گاو حمایت کردند. همچنان داوود نیز، در ابتدا از مدعی گاو حمایت می‌‌کند. اما کشنده‌‌ی گاو، الحاح می‌‌کند که در این کار، سرّی نهفته است و من، بنده‌‌ی مخلص و دوست خدا هستم؛ حق با من است. به همین دلیل، داوود برای یک روز مهلت طلب می‌‌کند. مهلت‌‌خواستن داوود، به‌خاطر تفکر و تدبر عقلانی نیست، بلکه برای کمک‌خواستن از یک منبع غیبی که هرکسی به آن دست‌رسی ندارد، می‌‌باشد. چون: «بند معقولات آمد فلسفی/شهسوار عقلِ عقل آمد صفی.» (همان: ۴۵۱) فلسفی در بند ظواهر است و سلطان عقلِ عقل، کسی است که دوست خداست.

این حکایت، نشان‌دهنده‌‌ی میکانیزم تطبیق راه حل صوفیانه در قبال دعواهای حقوقی و جنایی در بستر جامعه است. زیرا، تأویل صوفیانه‌‌ی مولوی، امر شخصی است و یک بحث هستی‌‌شناختی. چیزی که برای یک خواننده‌‌ی با نگاه ریالیستیک مهم است؛ بازدهی اجتماعی چنین موارد می‌‌باشد. داوود به‌عنوان یک پیامبر، یک واقعیت است؛ کشنده‌‌ی گاو، صاحب گاو و دعوای برخاسته از این اتفاق، همه واقعیت‌‌های تکرارشونده‌اند. پس در این‌‌جا نکته‌‌ی مهم، نوع نگاه جهان‌‌شناسی صوفیانه به‌عنوان راه حل می‌‌باشد که آیا در زندگی فردی و جمعی، چنین میکانیزمی قابلیت تعمیم را دارد؟ پاسخ منفی است. چون قضاوت، کنشی است که در چارچوب قانون و به کمک خرد آدمی صورت می‌‌گیرد، نه توسط کشف و شهود. قضاوت امری جاری، در بستر جامعه است؛ اما قاضی همیشه پیامبر نیست. حتا ممکن دین‌‌دار نباشد.

حکایت دوم، حکایت یک فلسفی با یک مؤمن در دفتر چهارم است. مؤمن می‌‌گوید؛ دنیا حادث است و سرانجام وارث آن حق خواهد بود. فلسفی می‌‌گوید از کجا می‌‌دانی، دنیا حادث است؟ این شبیه آن است که باران به ابر بگوید؛ تو حادثی! تو در این هستی و انقلاب شمسی به اندازه‌‌ی ذره‌‌ای نیستی. از کجا پی به حدوث آفتاب برده‌‌‌ای؟ تو این سخنان را به تقلید از پدرت، شنیده‌‌ای و ذهنت را درگیر کرده است. «دی یکی می‌گفت عالم حادث است/فانی است این چرخ و حقش وارث است/فلسفی‌‌ای گفت چون دانی حدوث/حادثی ابر چون داند غیوث/ذره‌‌ای خود نیستی از انقلاب/تو چه می‌‌دانی حدوث آفتاب…/این به تقلید از پدر بشنیده‌‌ای/از حماقت اندر این پیچیده‌‌ای/چیست برهان بر حدوث این بگو/ورنه خامش کن فزون گویی مجو.» (همان، دفتر چهارم: ۶۷۹)

مؤمن می‌‌گوید این جدال بین من و تو، روزی در میان دو گروه نیز، اتفاق افتاد. یکی می‌‌گفت این جهان فانی است و بی‌‌گمان آن را یک بانی هست. «آن یکی می‌‌گفت گردون فانی است/بی‌‌گمانی این بنا را بانی است.» (همان: ۶۷۹) طرف دیگر می‌‌گفت؛ این جهان قدیم و بی‌‌صاحب است. خالقی وجود ندارد و یا خود جهان، بانی خودش است. «و آن دگر گفت این قدیم و بی‌‌کی است/نیستش بانی و یا بانی وی است.» (همان: ۶۷۹)

گفت‌‌وگوی فلسفی و مؤمن به درازا می‌‌کشد. فلسفی می‌‌گوید تا دلیلت را نیاوری، من قبول نمی‌‌کنم. مؤمن می‌‌گوید برهان و دلیل من، در درون جانم است. اشکال در چشم توست که مهتاب برهانم را نمی‌‌بینی. «گفت حجت در درون جانم است/در درون جان نهان برهانم است/تو نمی‌‌بینی هلال از ضعف چشم/من همی‌بینم مکن برمن تو خشم.» (همان: ۶۸۰)

گفت‌‌وگویی هردو، طولانی می‌‌شود و مردمی که این صحنه را تماشا می‌‌کردند؛ کم‌‌کم گیج می‌‌شوند. هردو، دلایل کافی برای محق‌‌بودن خود داشتند. یا اگر دلیل کم می‌آورد؛ از ایمان خویش کمک می‌‌گرفت تا متزلزل نشود. سرانجام، مؤمن می‌‌گوید رفیق، حجتی در درونم هست که نشانه‌‌ی حادث‌بودن آسمان است. سپس پیشنهاد می‌‌کند که بیا هردوی ما، در آتش فرو رویم؛ هرکه به باورش یقین دارد؛ از آتش زنده بیرون خواهد آمد و حق با همان کس است. «گفت یارا در درونم حجتی است/بر حدوث آسمانم آیتی است/من یقین دارم نشانش آن بود/مر یقین‌‌دان را که در آتش رود.» (همان: ۶۸۰)

فلسفی می‌‌گوید من این پیشنهاد را قبول ندارم. چون این نشانه‌‌ها و روش‌‌ها برای اثبات حقانیت، در نزد عوام، قابل قبول است. «گفت من این‌‌ها ندانم حجتی/که بود در پیش عامه آیتی.» (همان: ۶۸۰)

مؤمن می‌‌گوید چون تو متقلب هستی و من نقد و صاف، روشن است که تو از چنین امتحانی می‌ترسی. ولی آتش امتحان آخر است. تا عوام و خواص، از حال دو طرف مدعی آگاه شوند و تردیدشان، تبدیل به یقین گردد. من و تو باید در آتش رویم؛ تا حجت برای باقی سرگشتگان شویم. یعنی با داخل آتش رفتن، حقانیت باور من اثبات می‌‌گردد و پس از این، دیگر کسی مانند تو در برابر این حقیقت آشکار، تردید نخواهد کرد. سرانجام، هردو در آتش می‌‌رود. مطابق سنت ادیان ابراهیمی، مرد مؤمن زنده از آتش بیرون می آید و فلسفی می‌‌سوزد. «گفت چون قلبی و نقدی دم زنند/که تو قلبی من نگویم ارجمند/هست آتش امتحان آخرین/کاندر آتش در فتند این دو قرین/عام و خاص از حال شان عالم شوند/از گمان و شک سوی ایقان روند…/تا من و تو هردو در آتش رویم/حجت باقی حیرانان شویم…/همچنان کردند و در آتش شدند/هردو خود را بر تف آتش زدند/آن خدا گوینده مرد مدعی/رَست و سوزید اندر آتش آن دعی.» (همان: ۶۸۰)

نکته‌‌ی کانونی در حکایت فوق، گفت‌‌وگو است. فلسفی و مؤمن، روی حادث‌‌بودن و قدیم‌‌بودن هستی با هم، گفت‌‌وگو می‌‌کند. هرکدام، دلیل‌‌های خود را می آورند. گروهی از مردم، دور هردو جمع‌اند و این مناظره را تماشا می‌‌کنند. یعنی سخن از یک اتفاق در بستر جامعه است.

تا این‌‌که گفت‌‌وگو به درازا می‌‌کشد. تماشاچیان کم‌‌کم خسته می‌‌شوند. مؤمن برای ختم غایله، طرح به درون آتش‌رفتن را پیشنهاد می‌‌کند. تا هرکه زنده از آتش بیرون آمد، حقانیتش ثابت گردد. فلسفی گویا طرفدار دوام بحث است. می‌‌گوید من چنین طرحی را قبول ندارم. این دلیلی در نزد عوام ممکن باشد اما راه حل بحث هستی‌‌شناختی من و تو نیست.

پیشنهاد در آتش‌رفتن، همان تطبیق میکانیزم یا راه حل جهان‌‌شناسی صوفیانه در مواجهه با گفت‌وگو است. گفت‌‌وگویی که بر خرد استوار است. در گفت‌‌وگو، هردو طرف، برای مغلوب‌‌ساختن طرف مقابل، از عقلش کار می‌‌گیرد. در همین حکایت نیز، می‌‌بینیم که هردو استدلال می‌‌کند و برهان می‌آورد.

اما در بحبوحه‌‌ی گفت‌‌وگو، پیشنهاد در درون آتش‌رفتن، به معنای قطع گفت‌‌وگو و متوسل‌‌شدن به راهکاری غیرعقلانی است. راهکاری که هیچ مطابقت با روح حکایت و عقلانیت ندارد و به هیچ صورت قابل تعمیم در گستره‌‌ی جامعه و طول زمان نیست. در این‌‌جا، پیشنهاد در داخل آتش‌رفتن، یک حشو زاید است که ناگهان سبز می‌‌شود. وگر نه ده کجا و درختا کجا!

در این حکایت، ما یک پارادوکس را شاهدیم و آن، اتفاق یک امر عقلانی در بستر جامعه و جست‌وجوی یک راه حل فردی و صوفیانه است. مولوی، داستانی را مطرح می‌‌کند که عقل‌‌محور است. اما برای برون‌رفت از این داستان، نجات مؤمن (که در حقیقت همان صوفی است) از چنگ فلسفی و گرفتن نتیجه‌‌ی مطابق میل، به راه‌حلی متوسل می‌‌شود که حتا باورکردنش در عقل نمی‌‌گنجد، چه رسد به کاربستن آن.

در دو حکایت فوق، پدیده‌‌های قضاوت و گفت‌‌وگو، در بافتار فضای صوفیانه به بن‌‌بست می‌‌خورد. همچنان راه حل‌‌های پیشنهادی صوفیانه، در مباینت کامل با خرد و رفتارهای متعارف است و اگر به‌صورت استثنایی یک بار اتفاق افتاده باشد، اما تعمیم‌دادن چنین راه حل‌‌هایی، غیرممکن است. ولی جهان‌‌شناسی صوفیانه، پر است از چنین راه حل‌‌هایی تعمیم‌ناشونده. صوفی وقتی از درون خودش و انزوای خانقاه خود با واقعیت‌‌های بیرونی مواجه می‌‌شود؛ چنین راه حل‌‌هایی را پیشنهاد می‌‌کند!

در حکایت مؤمن و فلسفی، دو نفر با دو باور متضاد، با هم گفت‌‌وگو دارند. اما مولوی، در قاموس مرد مؤمن در میان گفت‌‌وگو مداخله می‌‌کند و پیشنهاد در درون آتش‌رفتن را می‌‌دهد. این پیشنهاد، متأثر از یک پیش‌‌فرض است و آن پیش‌‌فرض، همان داستان ابراهیم و نمرود است. چنین طرحی، از یک‌‌طرف، با توجه به فضای حکایت، ناسازگار است و از سویی دیگر مغرضانه و غیر بی‌‌طرفانه. چون مؤمن می‌‌گوید تو فلسفی متقلب هستی و من نقدم. یعنی عاری از غل و غش‌ام. حیف است که من خالص، با تویی قلب، سر یک میز گفت‌‌وگو بنشینیم. حال آن‌‌که چنین نگاه تفضیلی در سخنان فلسفی، دیده نمی‌‌شود.

نکته‌‌ی دیگر، همان بحث شاهدمثالی‌‌بودن و موضوعی‌‌بودن متون صوفیانه است (در این مورد، در یادداشتی با عنوان متن‌‌های شاهدمثالی، به‌صورت مشروح پرداخته شده است). به‌عنوان نمونه، وقتی این دو حکایت را بررسی کنیم؛ در این حکایت‌‌ها تک‌‌بیت‌‌های زیبا و پندآموز می‌‌یابیم. تک‌‌بیت‌‌هایی که در حمایت از عقل، تساهل، مدارا… تفسیرشونده‌اند.

اما هرگاه، حکایت‌‌های مثنوی را به‌صورت موضوعی بررسی کنیم نتیجه کاملا برعکس آن تک‌‌بیت‌‌ها، می‌‌شود. چنان‌‌که در این دو حکایت دیدیم تکیه‌‌گاه قضاوت در حکایت اول، نه مبانی حقوقی و چارچوب‌‌های قانونی است و نه خرد. ممکن کسی بگوید آن زمان علم حقوق به گونه‌‌ی امروزی وجود نداشت. اما خرد که وجود داشت. به‌جای آن، یک امر استثنایی، یعنی الهام‌‌گرفتن از غیب است که آن موهبت، شامل حال هرکس و در هر موقع نمی‌‌شود. زیرا، مشکل اصلی، مربوط دوران پیامبران نیست؛ بل‌‌که مربوط دوران پس از پیامبران است. در نهایت، هرگاه حکایت‌‌های مثنوی را به گونه‌‌ی موضوعی تحلیل کنیم نتیجه‌‌ی آن، غیر از آن چیزی می‌‌شود که آدم در تک‌‌بیت‌‌ها، به شکل شاهدمثال‌‌ها می‌‌بیند.

ادامه دارد…