کابل‌نان؛ وقتی زندگی به بند تُنبان گره می‌خورد

کابل‌نان؛ وقتی زندگی به بند تُنبان گره می‌خورد

بعدازظهر چند روز پیش، کنار خیابان عمومی کارته چهار پیرمردی را دیدم که خودش را «شلواربند» بار کرده بود. شلواربند‌ها بسته‌بسته از روی شانه‌ها، بازوها و آرنج‌هایش آویزان بود. شش هفت نوع بود. رنگ بیشترشان مثل رنگ ریش پیرمرد سفید بود. پیرمرد ‌ریش‌سفید تند و مصمم راه می‌رفت که من سر راهش ایستادم و گفتم: «بابه، چند دقیقه صبر می‌کنی، چند تا سوال پرسان کنم؟»

صبر کرد و باهم گفت‌و‌گویی کوتاهی داشتیم. حین گفت‌وگو دانه‌های عرق از زیر لب کلاه کشی‌اش بیرون می‌آمد، از روی پیشانی‌اش می‌لغزید، از حاشیه‌ی چشمانش می‌گذشت، بزرگ‌تر می‌شد و به سرعت داخل تارهای ریشش گم می‌شد. از رد آن خط‌های باریکی روی گونه‌هایش به‌جا می‌ماند که دانه‌های بعدی عرق از اطراف آن سرازیر می‌شدند، آن‌قدر که او مجبور شد، بسته‌های شلواربند را جابه‌جا کرده، از درون یکی از جیب‌هایش دستمالی بیرون بیاورد و صورتش را تمیز کند. تمام آن مدت نفس‌های تند و صداداری می‌کشید. در هر دم و بازدم سینه‌اش غیژغیژ می‌کرد و سرفه‌اش می‌گرفت. به‌نظر می‌آمد سینه‌قیدی دارد. من این سوال‌ها را از او پرسیدم: «شلواربندها را از کجا می‌خری؟ چند سال می‌شود این کار را می‌کنی؟ از کجا هستی؟ کجا زندگی می‌کنی؟ چند بچه داری؟ و بچه‌هایت کجاست؟»

براساس جواب‌هایش، بابه از روستایی به‌نام «سرآسیه» از مربوطات مرکز بامیان بود. چند سال است که در دشت برچی زندگی می‌کند. در این سال‌ها از راه ‌فروش ایزاربند، دستکش لباس‌شوی و دستمال‌کاغذی مرطوب در خیابان‌ها و سر چهارراهی‌ها زندگی‌اش را می‌گذراند. دخترانش ازدواج کرده و تنها پسرش در سال اول ریاست‌جمهوری اشرف غنی راه مهاجرت در پیش گرفته است. او پس از چند سال کار در ایران راهی اروپا شده و حالا بابه خبر ندارد که در ترکیه است یا یونان و یا جای دیگر؛ فقط همین قدر می‌داند که در یک کمپ به‌سر می‌برد. درحالی‌که پدر پیرش در کابل مریض است. هرقدر پولی که از دست‌فروشی گیرش می‌آید، در دوافروشی‌ها از دستش می‌رود. باید مدام دوا مصرف کند. دوایش هم سخت‌یاب است، فقط در یک دواخانه در «شهر نو» پیدا می‌شود.

صبح آن بعدازظهری که من بابه را دیدم، با ۱۵ صد افغانی از برچی به مندوی رفته بود: «چند روز به‌خاطر مریضی در خانه روی بستر بودم. امصبح یک پانزده صد افغانی در جیبم بود، گفتم توکل به خدا می‌روم مندوی ایزاربند می‌خرم. شاید پول گولی‌هایم را پیدا کنم. چون کرایه ملی‌بس پیشم نماند، از آن طرف پیاده آمدم.»

چون ده روپیه در جیبش نمانده بود، از مندوی تا پل سرخ پیاده آمده بود. دلیل خیرخیر سینه و ریزش عرق‌هایش همین بود. می‌خواستم بپرسم بیماری‌اش چیست؟ اما او زودتر از من پرسید: «کدام گفتنی داری؟» وقتی این سوال را پرسید، مردمک چشمانش روی دستانم افتاده بود، گویی منتظر بود، دستانم را داخل جیبم ببرم. نه، من واقعا هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. از پرسیدن باقی سوال‌هایم خجالت کشیدم. باهم خداحافظی کردیم.    

فردای آن روز به کوته‌سنگی رفتم تا فردی را بیابم که بند شلوار می‌فروشد. می‌خواستم از بازار شلواربند‌فروشی سردربیاورم و قصه‌های ناگفته‌ی بابه را تکمیل کنم. در کوته‌سنگی، در سیاهی سایه‌ی پیش روی «مارکت زدران» چهار-پنج مرد شلواربند می‌فروختند. به یکی از آن‌ها سلام کردم. وقتی یک شلواربند را سه برابر بازار قیمت «بیع» کرد، چانه نزدم. در عوض سر صحبت میان ما باز شد. او با یک اعتراض سر صحبت را باز کرد. اعتراضش این بود که چرا «شلواربند» می‌گویم؛ شلوار که بند ندارد، با کمربند بسته می‌شود. می‌گفت، ایزاربند هم درست نیست. چون هیچ کس به خیاطی نمی‌گوید، برایم پیراهن‌ایزار بدوز، می‌گوید پیراهن‌تنبان بدوز. این‌ها «بند تنبان» است.    

خندیدم و گفتم: «ادبیاتت خیلی قوی است!»

گفت: «من شعر و شاعری را خیلی دوست دارم. در دوران مکتب خودم شعر می‌گفتم.»

گفتم: «نه؛ حتما شوخی می‌کنی!»

گفت: «مگر همراهت شوخی دارم؟ من چند سال معلم بودم. در سال ۹۲ از رشته‌ی گرافیک دیزاینینگ از دانشگاه کابل فارغ شده‌ام. سیستم انترچینج زبان انگلیسی را هم تمام کرده‌ام. اول استریم‌لاین را می‌خواندم، بعد انترچنچ را شروع و تمام کردم.»

اسمش «عبدالله» بود. با عبدالله در حدود بیست دقیقه‌ای حرف زدم. از حرف هایش طوری احساس می‌شد که درس‌هایش را در دانشگاه کابل خوب یاد نگرفته است. اما آدم منطقی، باسواد و بدبختی بود. ۳۴ سال پیش در کابل به دنیا آمده است. در دوران طالبان به زادگاه پدری‌اش در بهسود می‌رود. در دوران ریاست‌جمهوری حامد کرزی، چند سالی را در یک مکتب در بهسود معلمی می‌کند. بعد به کابل می‌آید. انگلیسی می‌خواند و دانشگاه می‌رود. از رشته‌ی گرافیک دیزاین فارغ می‌شود، ولی هیچ وقت نمی‌تواند از آن رشته به نان و نوایی برسد. از دواج می‌کند و چندسالی را به انجام شغل‌های گوناگون در این‌جا و آن‌جا سپری می‌کند. تا این‌که به‌عنوان «نگهبان شب» در وزارت زراعت و مالداری مشغول به کار می‌شود. پس از دو سال نگهبانی در آن‌جا، در آغاز شیوع ویروس کرونا از آن کار نیز بیکار می‌شود. از آن پس به دنبال کار، خود را به هر دری که می‌زند، به دیوار برمی‌خورد. سرانجام خودش را بندتنبان بار می‌کند و به خیابان می‌آید تا کرایه‌ی خانه و خرج زن و دو فرزندش را پیدا کند. او گفت جز در روزهای پیش از سه عید، خودت را بکشی، بیشتر از صد افغانی در روز از فروش بند تنبان فایده نمی‌کنی. این جمله‌ی او جواب بیشتر سوال‌هایم در مورد «پیرمرد» نیز بود.

این‌جا کابل جان است.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *