کابل‌نان؛ روزگار غم‌انگیز سالمندان خیابانی

کابل‌نان؛ روزگار غم‌انگیز سالمندان خیابانی

در بسیاری از کشورهای جهان نهادها و سازمان‌های ویژه‌ای وجود دارند که برای رسیدگی و مراقبت از سالمندان تأسیس شده‌اند. در افغانستان اما جای چنین تأسیساتی به شکل تأسف‌آوری خالی است. این در‌حالی‌که است که افراد پیر در این کشور با دشواری‌ها و محنت‌های فراوانی دست‌ و پنجه نرم می‌کنند. یکی از آن موارد کار تا آخرین نفس و رنج تا آخرین رمق است. این موضوع آن‌قدر واضح است که نیازی به حرف اضافه نیست، کافی است چشم باز کنیم و از حضور پرتعداد افراد پیر و ناتوان در سطح شهر حیرت‌زده شویم؛ روزانه هزاران پیرمرد با کراچی‌های دستی از صبح تا شام برای چند افغانی در خیابان‌های شهر پیش خدا و بندگان خدا زاری می‌کنند. شمار این سالمندان خیابانی اگر از کودکان خیابانی در کابل بیشتر نباشند، کمتر نیستند؛ رنج شان نیز همین‌طور.

هیچ چوک و کوچه‌ای در کابل نمی‌یابید که خالی از کارگران پیر باشند، اما حضور هزاران‌نفری پیرمردان کراچی‌دار در دو سوی خیابان اصلی دشت‌ برچی واقعا ‌نگران‌کننده است. از پل سوخته تا شهرک اتفاق در هر قدم یک پیرمرد از کراچی‌اش چوکی ساخته و با قوز پشتش کاسه‌ی آن را پر کرده است. سن بیشتر آنان از ۶۰ سال گذشته‌اند، استخوان‌های اکثرشان مدام درد می‌کنند و چشم‌وگوش بیشتر شان دیگر به درستی نمی‌بینند و نمی‌شنوند. غم‌انگیزتر از همه این‌که؛ وعده‌ی ناهار تمامی آنان تنها یک نان خشک و یک پیاله چای تلخ است، گاهی فقط نان خشک است بی‌هیچ آب و چایی و گاهی حتا نان خشک هم گیر نمی‌آورند؛ خیلی‌هایی آنان تمام روز تشنه و گرسنه در خیابان‌ها آب دهان‌شان را قورت می‌دهند و به سروصدای روده‌های‌شان گوش می‌دهند. اگر باور نمی‌کنید، یک روز برچی بروید، از دور و نزدیک دنبال‌شان کنید و یا چند لحظه کنارشان نشسته به درد ‌دل‌های‌شان گوش دهید. من دو سه روز پیش همین کار را کردم.

ناظرحسین یکی از همین افراد است. او ۶۵ سال سن دارد. درحالی‌که چشم‌هایش خیره و فشار خونش در نوسان است، نان‌آور شش نفر عیالش نیز هست، ولی ماه‌هاست که نمی‌تواند حتا نان خودش را پیدا کند. من حوالی چاشت در ایستگاه تانک تیل برچی با او گفت‌وگو کردم. وقتی با هم قصه می‌کردیم، قصه‌هایش را بر دفترچه‌ام یاداداشت می‌گرفتم: دو سال است با هر وعده‌ی غذایی‌اش دوا مصرف می‌کند. به قول خودش با گولی زنده است. بسیار دیر، یعنی در پنجاه و چند سالگی ازدواج کرده است. به همین خاطر فرزندانش هنوز جوان نشده‌اند. دو پسر ده ساله و یازده‌ساله‌اش به ترتیب در خیاطی و دستکول‌دوزی کار می‌کنند. هر یک در هفته‌ای پنجاه افغانی معاش می‌گیرند. علاوه بر مخارج روزانه و کرایه‌ی خانه، تنها هزینه‌ی دوای ناظرحسین در فی ماه ۲۶۰۰ افغانی می‌شود. با این حال او یک ماه است حتا یک افغانی از راه کراچی دستی‌اش دستلاف نداشته است. هر چاشت برای خوردن غذا و دوا به خانه‌اش در محله‌ی دوغ‌آباد برچی می‌رود و پس از چاشت دوباره به امید کار به خیابان می‌آید.

وقتی این چیزها را درباره‌ی ناظرحسین یادداشت می‌کردم، ده-‌دوازده پیرمرد دیگر با کراچی‌های‌شان نزدیک آمدند و در اطراف ما حلقه زدند. همه تلاش داشتند بعد از ناظرحسین نوبت گفت‌و‌گو را به دست آورند. خیال می‌کردند من برای کمک‌رسانی یادداشت‌برداری می‌کنم. وقتی به همه توضیح دادم که کمکی در کار نیست، هیچ کس اطرافم را خالی نکرد. لحظه‌به‌لحظه از دور و نزدیک، از بالا و پایین و از آن طرف سرک بر تعداد تجمع‌کنندگان افزوده می‌شد. هم همه اصرار داشتند که اسم و ولدشان را یادداشت کنم.

محمد‌یونس ۸۴ ساله، باشنده‌ی کوه چهل دختران می‌گفت «هشت نفر نان‌خور در خانه دارم ولی خودم به‌دلیل پیری و مرض قلبی نمی‌توانم بار سنگین را حمل کنم.» رمضان ۶۵ ساله از ریگ‌ریشن می‌گفت «زوری وقتا بچه‌هایم گرسنه می‌خوابند.» ابراهیم ۶۸ ساله از شهرک دوازده امام می‌گفت «امروز ۳۴ عدد سنگ کاشی را در بدل ده افغانی جا‌به‌جا کرده‌ام، بس خلاص.» غلام‌حضرت هفتاد و چند ساله از پل‌خشک می‌گفت ۴۵ هزار افغانی از دکاندار سر کوچه قرض‌بار است. این همه را در روزهای قرض کرده که نتوانسته دست خالی به خانه برود. موسا از شهرک دوازده امام می‌گفت بچه‌هایش «لُچ» هستند.

نتوانستم بیشتر از این یادداشت بردارم، چون تجمع در اطرافم آن‌قدر زیاد شده بود که یک کوچه‌ی فرعی به روی موتر بند شده بود. کراچی‌داران جوان و حتا رهگذران تجمع کرده داد و بیداد می‌کردند. یکی می‌گفت کودکم مریض است، یکی می‌گفت از صبح تا هنوز چیزی نخورده‌ام، یکی می‌گفت رماتیسم دارم و من می‌گفتم هیچ‌کس نیستم و هیچ چیز ندارم. به زحمت خودم را از میان‌شان بیرون کشیدم و به سرعت از جمع‌شان دور شدم.  

این‌جا کابل جان است.