روزی از همین روزهای هفتهی پیش از «کوته سنگی» پیاده به طرف «پل سرخ» میآمدم. در مسیر راه مردی با من همراه و همصحبت شد که از سه نظر برایم جالب بود. اول یک پیشبند مثل پیشبندهای آشپزی به تن داشت که مثل دامن یک پیراهن افغانی معلوم میشد، درحالیکه پیراهن تنبان نپوشیده بود، یخنقاق و شلوار گشادی پوشیده بود. پیشبند را بالای آنها پوشیده بود که در اصل سفیدِ گلدار بود، ولی بیشتر از کُت سیاه چرمی که پوشیده بود، سیاه میزد. دوم یک صندوق کوچک حلبی را مثل بیگ یک دیپلومات از شانهاش آویخته بود. یک آیینه کوچک بر گوشهی صندوقش چسپانده شده بود که در آن هرچیزی که در خیابان بود، منعکس میشد و میگذشت. سوم به هرکسی که در نزدیکیاش میدید، سلام میداد. همراهی و صحبت ما نیز با سلام او آغاز شد.
معلوم بود که درون صندوقش ابزار مختصر کارش است و از ظاهرش پیدا بود که کارش رنگ کردن کفشهای مردم است. چون علاوه بر پیشبند و صندوق حلبی دو تا بورس کفش نیز در دست داشت. سیوچند ساله بهنظر میآمد. پس از سلام و علیک کمی که شانه به شانهی هم قدم زدیم، به حرف آمد. گفت: «طالع مه خر چطور و چکار کند؛ اول خواهرم مُرد، بعد مادرم مریض شد. همین لحظه از شفاخانه آمدم. مادرم دو هفته است در شفاخانه است. تمام جانش پُندیده…»
پرسیدم مریضیاش چیست؟ در کدام شفاخانه بستری است؟ گفت: «دَ سرکوتل. کدام کوتل؟ کوتل خیرخانه. همی لحظه از امونجه میآیم. از سر کوتل تا همینجه پیاده آمدم. چرا موتر سوار نشدی؟ خوش داشتم پیاده بیایم. داکترا میگه دیگه مادرت جور نمیشه. هی لالا جان، اِی طالع مه خر چیز کند، دو ماه پیش خواهرم مرد. دَ جلریز بردیم خاک کدیم. بین مردم بیگانه. کدیم یک نفر هم نبود د سر قبرستان. یک نفر تنها سر قبرش شیشته بودم، گریه میکدوم. مگر خداوند خودش انتقام مرا بگیرد!»
پرسیدم خواهرت را چه شده بود؟ گفت خودکشی کرد: «خودش را از سر خانه انداخت داخل حویلی.» چرا انداخت؟ «طالع نداریم دیگه لالا. شوهرش یک ملا بود. کدش جنگ کرده بود. جنازهاش را به جلریز بردیم.» چرا به جلریز؟ «ما از جلریز استیم، ولی حالا در اونجه هیچ کس نداریم.» نه خانه داریم، نه زمین. فقط استخوانای مردههای ما د همونجه اس. مادرم به خاطر خواهرم مریض شده. حالا دست و پایش پندیده. شکمش بیخی به اندازهی یک گاو پندیده.
پرسیدم اسمت چیست؟ گفت اسمم «بریالی» است، مگر مردم مره بهنام «مماتی خوشطبع» میشناسد. کدام مردم؟ مردم کوچهی ما. خانه شما در کجاست؟ در سهراهی علاوالدین.
باید بگویم که مماتی خوشطبع، ضمن اینکه اصلا خوشطبع نبود؛ خونجگر هم نبود. کاملا خونسرد و کمی سرگردان بود. جریان سوالها و جوابهای ما نیز اینگونه که نوشتم، صاف و سلیس پیش نمیرفت؛ بیش از نصف قصههایش را دو و دشنام به طالع نحسش تشکیل میداد. وقتی طالعش را فحش میداد، برخلاف معمول هیچ اثری از خشم در کلامش احساس نمیشد. آنقدر خونسرد فحش میداد که من خیال میکردم، او فیالبداهه داستان جور میکند که دل به من به رحم بیاید تا برایش پول بدهم. بهخصوص وقتی سوالهایم را با جوابهای نامربوطی نادیده میگرفت، بیشتر مشکوک میشدم. بسیار به سختی توانستم، جواب سوالهایی را که در بالا آمد، به دست آورم. هر وقت من در بارهی بیماری مادرش میپرسیدم، او دربارهی تنهاییاش بالای قبرستانی در جلریز حرف میزد. وقتی من دربارهی خودکشی خواهرش میپرسیدم، او دربارهی شفاخانهای بر سر کوتل خیرخانه صحبت میکرد. وقتی آماس شکم مادرش را بیهیچ نزاکتی به گاو چاق تشبیه کرد، با خود گفتم شاید دیوانه است. از آن پس دیگر سوالی نپرسیدم. فقط به حرفهایش گوش میدادم. او هم بیوقفه تا پل سرخ حرف زد. با آنکه در جریان قصه به تکرار طالعش را به خر معرفی میکرد، رشتهی وقایع قصههایش از هم نمیگسست. بعضی حرفهایش آنقدر معنادار بود که فرضیهی دیوانه بودنش را به ابطال میرساند.
«لالا جان؛ طالع مه خر چیز کند! پدرم بسیار سالها پیش مرده. یک برادر دارم که ایران رفته. خوب شد که رفت. اگه نی هر وقت لَتَم میکرد. او چند بار مرا از خانه کشید. مگم انتقام مه خداوند خودش بگیره. مه خو نمیتانوم. نه پیسه دارم نه طالع. اگر طالع میداشتم ایران میرفتم. پولدار میشدم، بری خود زن میگرفتم. زنَ چه کنم؟ سگ گله واری میگردم بد است؟ مگر طالع خوب چیز است. اگر طالع میداشتم انتقام خوده میگرفتم. سر قبرستان تنها نمیماندم. مادرم مثل گاو نمیپندید. از سر کوتل پیاده نمیآمدم. زن طالع مه خر…»
اینجا کابل جان است.