از نامه‌های خصوصی یک پدر ممدلی (2)

در لندن روی نور دیده‌ام ممدلی جان را می‌بوسم. از خداوند کریم و رحمان استدعا دارد که تو را دایما در لباس عافیت مستور داشته و خدا کند که جور و طیار بوده باشی. از این طرف بالکل خاطر‌جمع باشی. از فضل خداوند همگی جور می‌باشند. فقط مادرت یک کمی پای‌دردی‌اش زیاد شده بود که او را در نزد داکتر برده و فعلا روی به‌ خوبی می‌رود و جای تشویش نمی‌باشد. چرا پای‌درد شده بود، به‌خاطر این‌که در مکتب پیاده رفته بود که یک چند نفر از کابل آمده بودند و در مکتب مجلس ساخته بودند که ما به مردم حقوق بشر درس می‌دهیم. گفته بودند که برای زن‌ها می‌باشد. زن‌ها بیایند. مادرت را گفتم که نرود، مگر زیاد پای‌فشاری کرد و رفت در هوای سرد. مادرت حقوق بشر را چه می‌کند. اول که مادرت بشر نبوده و بل‌که فرشته می‌باشد. هر صبح اول برای من چای می‌آورد و پیاله‌ام را شیرین می‌کند و می‌گوید که خدا سایه‌ی تو را از سر ما کم نکند. و مردم حقوق بشر چه از کابل آمده باشد و یا که خارجی باشد، کل‌شان دروغ می‌گوید. بچه‌ی کلان جمعه بیگ که بیچاره حالا بیست و چهار و بیست و پنج می‌شود، بالکل دیوانه می‌باشد و هیچ جان خود را نمی‌شوید و چرا این آدم‌های حقوق بشر جان او را نمی‌شوید. چرا او را تداوی نمی‌نماید. پریروز یک نفر بی‌شرف که پیش کل خلق معلوم می‌باشد که کی است، سه دانه ماکیان‌های ما را از بین حویلی دزدی کرده و برده و دیگر تخم نداریم. چرا حقوق بشر این پست پدرلعنت را دست‌گیر نمی‌نماید که مردم آرام شود.

دیگر این‌که طفل‌ها خیلی در این روزها سر ما فشار آورده که یک دانه تلویزیون بخریم. دیگران همگی خریده‌اند. به فکر من که تلویزیون که در خانه آمد، دیگر خُرد و کلان از بین می‌رود. مادرت هم طرف‌داری می‌کند که بخریم. من نمی‌فهمم که چه کار کنم. بعضی وقت فکر می‌کنم که تلویزیون خوب است، آدم از اخبار خبردار می‌شود و کدام وقت شاید قرآن هم بگذارد. بعضی وقت می‌گویم که فامیل از بین نرود. در خانه‌ی سمیع تیل‌فروش ندیده‌ای که چه محشر است. هر روز جنگ است. من یقین دارم که به خاطر تلویزیون است. لیکن بی‌تلویزیون هم نمی‌شود. سمیع از آن وقت که تلویزیون آورده، در مجلس‌ها خیلی خوب صحبت می‌کند که دیشب در یک جای میهمانی بود، سمیع قصه‌ی قصافی ‌پادشاه لیبی را می‌‌گفت که خیلی بدکش کرده بودند او را. من خیلی که در فیلم نشان می‌دهند که مردم یک دیگر خود را با تفنگ می‌زنند، خوشم می‌آید. از فیلم بروسلی هر‌چه که ببینم باز سیر نمی‌شوم، گرچه تفنگ ندارد و آدم کشته نمی‌شود. اگر پیسه روان کردی، تلویزیون می‌خریم.

در خط دیگر که روان کرده بودم، فراموش کردم. دو-سه هفته پیش نفرهای حاجی راه نفرهای قوم کاشه را گرفته بودند و آن‌ها را خیلی زده بودند. مردم کاشه بسیار جنگی هستند. پدرم قصه می‌کرد که یک وقت بین افغانستان و پادشاه سمرقند جنگ شده بوده و یک نفر از قوم کاشه هشتاد نفر از سمرقندی‌ها را سر‌شان را بریده و به منطقه‌ی خود می‌آورد. لیکن در این سال‌ها این مردم را خدا زده اکثر‌شان به استرالیا رفته و مرد نمانده و نام قوم‌شان قریب است که از بین برود. حالی در بین‌شان یک نفر پیدا شده که ولویون آورده که یک قسم ساز است و خیلی عیاشی می‌کند. تمام ریش‌سفید‌ها و کلان‌ها در مسجد جمع شده بودند که این شخص را به سزای اعمالش باید برسد.

در لندن می‌گویند که زیاد برف و بارش و توفان می‌شود. نور دیده، خودت هوشیار هستی، ما دیگر چه بگوییم. هوش کن خدای نخواسته مریض نشوی. شما نازک می‌باشید و من یک سال در حیدر‌آباد پاکستان کار می‌کردم، خیلی هوای خراب داشت و به حدی پشه داشت که ما شب‌ها از دست گرمی تا صبح بیدار می‌نشستیم.

دیگر فعلا احوال نیست و شما را به خداوند جبار متکبر سپرده و استدعای دعا.

الحقیر محمد سردار، از ماه خدایی هژده.