کتاب «کارل مارکس و فراگرد واژگونه زندگی واقعی» جدیدترین اثر دکتر اسپنتا، وزیر خارجه پیشین، توسط انستیتوت مطالعات استراتژیک نشر شده است. محتوای این کتاب را موضوعاتی چون «مارکس و نقد نظام سرمایهداری»، «مارکس و آزادیهای دموکراتیک»، «روش مارکس در پژوهش و تیوری از خودبیگانگی»، «آرای مارکس و مارکسیسم»، «مارکس و مسائل محیط زیست»، «سیر تاریخ و سرنوشت برخی از نظریههای مارکس» و «دیالکتیک مارکس و تیوری انتقادی» در بر میگیرد. این کتاب یک کتاب و یا جزوهی ابتدایی و معرفی بسیار خلاصهی اندیشهی مارکس برای مبتدیان است. از اینرو بررسی دیدگاههای مطرحشده در این کتاب چندان اهمیت ندارد. آنچه که باعث میشود این کتاب بررسی شود و در واقع هدف ما از مرور این کتاب را توجیه میکند، موضوع این کتاب و پرداختن به متفکری است که رجوع به تفکرات آن در عصر حاضر از هر لحاظ موضوعیت دارد.
تغییر جهان بهجای تفسیر جهان
کارل مارکس در «تزهایی درباره فویرباخ» در سال ۱۸۴۵ نوشت: «فیلسوفان تا بهحال جهان را به شیوههای گوناگون تفسیر کردهاند، اما مسألهی اساسی تغییر جهان است.» این همان چیزی است که اسپنتا نیز به آن اشاره میکند و از «تغییر» وضعیت بهجای «تفسیر» آن حرف میزند.
به باور بعضی از تاریخنگاران فلسفه دو اتفاق در تاریخ فلسفه عجیب و خارقالعاده است، یکی ظهور سمارقوار فیلسوفان مهم در یونان باستان و دومی تأثیرگذاری فلسفهی مارکس بر زندگی بشر. مارکس در سال ۱۸۸۳ از دنیا رفت اما هفتاد سال بعد از مرگ او تقریبا یکسوم تمام نژاد بشر تحت حاکمیت حکومتهایی بهسر میبردند که خود را «مارکسیست» مینامیدند.
طبق آمار و ارقام ۸۴ درصد ثروت جهان در اختیار ۱۲ درصد نفوس جهان است، این آمار نشان از میزان نابرابری وحشتناک توزیع ثروت در جهان دارد. تعداد انگشتشمار آدمها در حالی میلیاردها دالر را در اختیار خود دارند که میلیونها انسان دیگر از گرسنگی و فقر در حال تلفشدن هستند. فلسفهی مارکس که غایت خود را برمبنای تحقق عدالت همگانی در میان جوامع انسانی تعریف میکند، تلاشی است جهت کاهش نابرابریهای اقتصادی. مسألهی اساسی در فلسفهی مارکس «اقتصاد» بود. این همان چیزی است که در جوامع دینی و بهشدت عقبماندهای چون افغانستان از آن به لحن کنایی و طعنهآمیز بهنام ماتریالیسم و مادهگرایی نام برده میشود.
مارکس یکبار گفته بود پرولتاریا (طبقهی کارگر) چیزی برای از دستدادن ندارند جز زنجیرهایی که به آن بسته شدهاند. این سخن با توجه به اینکه در جوامع آن روز واقعا طبقهی کارگر تحت چنان شرایطی بهسر میبردند بسیار واقعبینانه میباشد. از این لحاظ فلسفهی مارکس در عینحالی که مدلول آن انضمامیترین واقعیتهای زندگی است بهشدت انقلابی نیز میباشد. اما با تمام اینها در کنار اینکه فلسفهی مارکس انضمامی و انقلابی است همواره غلطفهمیهایی نیز از آن صورت گرفته است. یکی از مباحثی که در فلسفهی مارکس به آن اشارههایی صورت گرفته اما رهبران سیاسیای که خود را از پیروان پروپاقرص مارکس میدانستند به آن اعتنایی نکردهاند، بحث آزادی است. نمونههای بارز آن را در چگونگی حکومتهای توتالیتر چین و شوروی در قرن بیستم میبینیم. استالین و مائو خودشان را مارکسیست مینامیدند اما میلیونها انسان را بر سر ایدهی تحقق کمونیسم و عدالت همگانی به کام مرگ فرستادند و آزادی افراد را به گونهی وحشتناک ازشان سلب میکردند. اما این در حالی است که آزادی در فلسفهی مارکس جایگاه ویژهای دارد. اسپنتا با اشاره به همین موضوع در این کتاب مینویسد «کارل مارکس «تکامل آزاد هر فرد» را شرط «تکامل آزاد همگان» میپنداشت، اما مریدان و مقلدان او دگراندیشان را از مسکو تا کابل و جاهای دیگر به جرم آزاداندیشی و آزادی بیان به چوبههای دار بستند و انسانها را دستهدسته در «گولاگ» و در کشاکشها بهمنظور کسب قدرت و در دوران جنایت بیمانندی بهنام «انقلاب فرهنگی» نابود کردند.» (کارل مارکس و فراگرد واژگونه زندگی واقعی، ص۱۹).
بشر همواره در جستوجوی حقیقت بوده و زندگیاش را برای دستیافتن به حقیقت معنا میکند. اما دفاع از «حقیقت» همواره در تاریخ بشر باعث کشمکشها و نزاعهای درازمدت بوده است. این کشمکشها از آنرو وجود داشته است که عدهای باور داشتهاند حقیقت در یک طرز فکر و آیین مشخص وجود دارد. همین موضوع درباره فلسفهی مارکس نیز صدق میکند. واضح است که طرفداران مارکس مارکسیسم را مکتب رهاییبخش در تاریخ بشریت میبینند و حقیقت را در فلسفهی او جستوجو میکنند. اما نکتهای قابل تذکر در این مورد این است که این دریافت از فلسفهی مارکس در قرن بیستم منجر به جنایتهای بشری هولناک شد، زیرا میلیونها انسان در سراسر کرهی زمین به واسطهی حکومت چین و شوروی برای تحقق افکار مارکس – که لزوما دریافت درست از فلسفهی مارکس نداشتند – به قتل رسیدند. این جنایتها از آنرو صورت گرفت که کسانی چون مائو و استالین باور داشتند «حقیقت» در درون مکتب مارکسیسم نهفته است. دکتر اسپنتا با اشاره به همین موضوع اما از زبان خود مارکس مینویسد «حقیقت عام است، به من تعلق ندارد؛ به همگان تعلق دارد، حقیقت از آن من نیست، من از آن حقیقت هستم…». این نکته حداقل دو نکتهی مهم را بیان میکند. اول، دریافت مارکسیستهایی که فکر میکردند حقیقت در درون فلسفهی مارکس وجود دارد و متعلق به این طرز تفکر است اشتباه است. زیرا حقیقت متعلق به یکی نیست و برای همه قابل کشف است. دوم، فلسفهی مارکس طرز تفکر کثرتگرا است و قابلیت پذیرش صداهای مخالف در آن وجود دارد. و این خلاف آن چیزی است که مارکسیستها در قرن بیستم انجام دادند. از اینرو شاید حتا بتوان گفت این نکته بهنحوی فلسفهی مارکس را توجیه میکند و جنایتهایی را که صورت گرفته است بیربط با اصل فلسفهی مارکس میداند.
جهان ناعادلانه
یکی از انتقادهای جدیای که بر مارکسیسم وارد است این است که مارکس جایگاه و اهمیت «آزادی» را در زندگی بشر به درستی درک نکرده است، و یا اگر درک کرده است حداقل جایگاه آزادی در درون فلسفهی او خالی است. آقای اسپنتا پس از توضیح این نکته که مارکس به آزادیهای فردی و جمعی افراد اهمیت فراوان قایل بوده است، سراغ این موضوع میرود که فلسفهی مارکس در جهان امروز چه اهمیتی میتواند داشته باشد. در واقع این همان موضوع بیعدالتی در دنیای معاصر است.
ما چه مخالف اصول مارکسیسم باشیم چه موافق آن اما در هرصورت مارکس متفکری است که دیدگاههای انتقادیاش همیشه مورد استفاده قرار گرفته است، و این گویا نوعی نیازمندی برای جوامع است. و نیز گذشته از اینکه این دیدگاههای انتقادی تا چه میزان مؤثر هستند و یا اصلا مؤثر نیستند، ضرورت حضور مارکسیسم بهعنوان یک مکتب انتقادی برای ما مطرح است و از درون مکتب مارکسیسم است که ما میتوانیم علیه وضع موجود اعتراض کنیم. زیرا اگر ما بخواهیم اعتراضهای خود را صورتبندی کنیم ملزم به رجوع به مارکسیسم هستیم. از اینرو مارکسیسم آدرسی است برای اینکه به چنین جهانی «نه» بگوییم، جهانی که اسپنتا آنرا اینگونه تعریف میکند: «بهجای پرشدن مغزها از دانش و سینهها از عشق و دوستی و محبت، الماریها در متروپولهای کشورهای پیشرفتهی سرمایهداری و کشورهای غنوده بر نفت و گاز تا بناگوش از تن پوشها و کفشهای نام و نشاندار و برای طبقات فرودست از اجناس کمنام و بیکیفیت، پر میشوند و همهروزه تا بناگوش پرتر میشوند…» (صص۳۲-۳۳).
مارکس در زندگیاش همیشه از سقوط نظام سرمایهداری و ظهور «شبحی بهنام کمونیسم» یاد میکرد، اما تاریخ، حداقل تا حالا، چنین ادعایی را تأیید نکرده است. او میگفت «بورژوازی بهدست خود گور خود را میکند… سقوط آن و پیروزی پرولتاریا به یک اندازه گریزناپذیر است.» اگرچند دنیای فعلی نه حکومت پرولتاریا و نه سقوط سرمایهداری را تأیید میکند، اما این بدان معنا نیست که اندیشهی مارکس در جهان فعلی حرف برای گفتن ندارد. اتفاقا برعکس، تضادها و شکافهای عمیق موجود در دنیای فعلی – و نزدیکتر از همه همین جامعهای مصیبتزدهای خودمان – نشان میدهد که چگونه اندیشهای مارکس میتواند این تضادها را تبیین کند و بنابراین به نکتهای بسیار مهم و حیاتی توجه کرده است. «مسائل فراوان اجتماعی و اقتصادی در دنیای جهانیشدهی ما وجود دارند که نمیتوان برای بررسی، تفسیر و تغییر آنها از آرای مارکس استفاده نکرد. برخی از تیوریهای مارکس در ارزیابی و شناخت از ساختار سرمایهداری مانند فرایند جهانیشدن و روش نو برای ارزیابی و کشف قوانین حاکم بر جامعه کماکان از استواری و قوام بیمانندی برخوردار میباشند. این تیوریها تا جایی میتوانند به ما در کشف منطق و عملکرد سرمایهداری جهانیشده کمک کنند که حتا به مشکل میشود باور کرد صاحبان آنها، مارکس و انگلس، در قرن نوزدهم زندگی میکردهاند و در آن سالها این تحلیلها را ارائه کردهاند» (ص ۶۷-۶۸).
نکته آخر: در فلسفهی مارکس از یک جماعت حداکثری تحت عنوان طبقه کارگر و یا پرولتاریا بهعنوان انسانهایی یاد شده که حقشان همیشه نادیده گرفته میشود. این جماعت در مواقع حساس و سرنوشتساز از طرف یک عدهای معدود نادیده گرفته میشود. اصطلاح دقیق و امروزیتر این جماعت همان «مردم» (و یا چیزی که در فلسفه اسپینوزا از آن بهنام «انبوه خلق» نام برده میشد)، میباشد. در شرایط حساس و سرنوشتساز فعلی جامعهی ما نیز این جماعت به گونهی باورنکردنی غایب است. از این حیث معرفی مارکس و طرز تفکرش (مشروط بر کاربردیسازی این تفکر) میتواند در چنین شرایطی روزنهای امیدی باشد برای نسل امروز که نمیداند – و نمیتواند کاری کند – چرا سرنوشتشان در دست کسان دیگر و در غیاب خودشان تعیین میشود.