در شیرآباد جملهای هست که در مواقع بحرانی به داد آدم میرسد و مقداری از تشویش آدم میکاهد. آن جمله این است: شاید به خیرت باشد. کاکا صبح زود در ایستگاه سرویسهای مزار شریف رسیده و اعصابش خراب است. میپرسید که چرا وضعیتش آن قدر جرمله است. میگوید:
«دیروز تکت خریدیم برای امروز. حالا آمدهایم و این بیناموسها میگویند جای نداریم، برو فردا بیا. پس تکت برای چیست؟ این وطن که جور نمیشود علت دارد خوب».
در چنین وضعیتی آن جمله کاربرد پیدا میکند. میگویید: «شاید به خیرت باشد کاکا جان.»
یکی از دوستان من یک لک و چهل و پنج هزار افغانی خود را گم کرده بود. پریشان بود. ما هم تا حدی در غمش شریک بودیم. نمیتوانستیم بگوییم خوب شد که گم شد. نمیتوانستیم بیاعتنا باشیم. این است که قوارههایمان را مطابق با حالت روحی او تنظیم کرده بودیم؛ چشمها را به حالت خمار اندوه درآورده بودیم -آن حالت سفیدی زیاد و سیاهی ترسناک- و هر دو سه دقیقه یک بار آه سرد همدلانهای از بینی خود بیرون میدادیم. یکی پرسید چه شده. ماجرا را برایش گفتیم. لبخند حاکی از لاتری ملیحی زد و گفت:
«خداوند سرت رحم کرده برادر. بلا سر مالت آمد. بخیر گذشت. حتما صدقه بده».
این دوست روشنفکر من که در مواقع دیگر ژاک دریدا را فیلسوف محافظهکار میخواند، یکباره از این رو به آن رو شد. گفت:
«به خدا راست میگوید. من قصد داشتم با آن یک لک و چهل و پنج هزار افغانی برای پسرم موترسایکل بخرم. فکر کنید که آن موترسایکل را میخریدم و پسرم آن را سوار میشد و در سرک بهسازیشدهی برچی با سرعت برق و باد میدواندش. تصور کنید که پولیس در خدمت مردم پسرم را میدید و به او دستور توقف میداد و پسرم توقف نمیکرد و پولیس در خدمت مردم بهسوی او فیر میکرد و مرمی خوشبختانه به لینگ پسرم میخورد و نه مثلا خدای نخواسته به شقیقهاش. بعد پسر من خودش با آن پای گلولهخورده، پسر من خیلی باغیرت است، تاکسی میگرفت و خود را به شفاخانه میرساند و در شفاخانه، با آن پای تیرخورده، به کرونا مبتلا میشد، میگویند شفاخانه جای اصلی کروناست، و ما هم تا ساعت هشت شام بیخبر، پسر من ساعت سه بعد از ظهر آن موترسایکل سبیلمانده را از حویلی بیرون کرده، خدایا از یک طرف پایش مرمی خورده و از طرف دیگر نفسش تنگ شده و تب دارد و آب دماغش مثل باران میریزد. من ساعت هشت شام خبر شدم. خودم را به شفاخانه رساندم و از پرستار پرسیدم که حشمت کجاست. گفتند تو کیستی. گفتم من پدرش هستم. تذکره خواستند. گفتم از برای خدا تذکرهام در خانه است. حشمت کجاست. آخر یک نرس انسانترشان مرا به اتاق ۵۶ برد و مرا قسم داد که اگر از حشمت کرونا گرفتم به کسی نگویم که از این شفاخانه گرفتم. قول دادم. به سر حشمت قسم خوردم. حشمت سر تخت خود بود. مرا که دید خندید. بیشرف غیرتی است. دلم جمع شد…»
من پرسیدم:
«تو پسر داری؟»
گفت:
«مرا چه شده؟ نمیتوانم پسر داشته باشم؟»
گفتم:
«منظورم این نبود که نمیتوانی داشته باشی. ولی حالا که نداری. تو هنوز زن نگرفتی سلطان».
گفت:
«من هم ادعا نکردم. فقط گفتم که یعنی اگر… یعنی در کار خداوند همیشه حکمتی هست. میشد همین طور شود که برایتان گفتم».
«اها. یعنی مثال آوردی. حرفت درست است. چرت نزن. سرت سلامت باشد یک لک و چهل و پنج هزار افغانی چیزی نیست. حتما به خیرت بود».
حالا میپرسید که عنوان این نوشته (از شوروی متشکر باشید) چه ربطی به این داستانها داشت. ربطش این است:
مدتی است این رهبران جهادی ما در تلویزیونها حضور مییابند و با خوشرویی بسیار به سوالاتی جواب میدهند که سی سال پیش پرسیدنشان حرام شرعی بود. این رهبران، تقریبا بدون استثنا، هیچ حرف قابل اعتنایی برای گفتن ندارند. تمام اعتبارشان از جنگ با شوروی میآید. هر چیزی که از آنان بپرسید، در جواب میگویند که ما با دست خالی علیه یک ابرقدرت متجاوز مبارزه کردیم (البته دستی که در آن موشک استینگر باشد زیاد خالی هم نیست. به هر حال). وقتی این رهبران جهادی را میبینیم و آن دست خالی آن وقتشان را و این دستهای پُر امروزشان را، بخواهیم نخواهیم به این نتیجه میرسیم که در هر کار خداوند حکمتی عظیم نهفته است. یعنی، شاید به خیرتان بود. شاید نه. قطعا به خیرتان بود. باید از شوروی متشکر باشید.