در میان تجربههای تکاندهندهی ما در افغانستان یکی این است: کسی را میشناسید که هرچه باشد اهل شریعت نیست و روزش با دعا و صلوات نمیگذرد. فراتر از این، میدانید که او حتا منتقد عقاید و پارهای از مناسک دینی مردم است و پیوسته میگوید که مردم باید آن عقاید و آن مناسک را فروبگذارند. بعد، چرخ روزگار میچرخد و همین آدم در یکی از دایرههای حیات اجتماعی در موقعیت «رهبری» قرار میگیرد. به این معنا که او حالا دیگر تنها یک فرد برای خود و خانوادهاش نیست و قرار است گروه بزرگتری از آدمهای جامعه را رهبری کند. آن وقت همان تجربهی تکاندهنده رخ میدهد: میبینید که همین فرد پشت میز خطابه ایستاده و سخن میراند و سراسر گفتارش پر از ارجاعات دینی و تأیید و تحکیم همان عقاید و مناسک دینی است که تا چند روز پیش مورد انتقاد او بودند. هر بار که او از دین «رهاییبخش» اسلام حرف میزند، حدقهی چشمان شما بزرگ میشود؛ هر بار که او از مردم میخواهد برای شادی ارواح شهدای صدر اسلام صلوات بفرستند، شما با خود میگویید: «جدی؟ باورنکردنی است. این را چه شده؟»
پاسخ آن «این را چه شده؟» این است:
در افغانستان کنونی، کسی که بخواهد در هر درجهای از رهبری اجتماعی نقش بازی کند، هیچ چارهای ندارد جز این که دایما با نازلترین سطح عقاید دینی مردم همراهی کند. این همراهی نمیتواند منفعلانه باشد. یعنی شما نمیتوانید فقط خاموش بنشینید و همراهیتان را با سکوت اعلام کنید. همراهیتان باید فعالانه باشد؛ یعنی حتما باید مواضع همسو با عقاید دینی مردمتان را پیوسته اعلام کنید و «فعالانه» نشان بدهید که با باورهای دینی افراد جامعهتان کاملا همنوا هستید. تصور کنید که در موقعیت رهبری اجتماعی هستید (درجه و گسترهی این رهبری فرق نمیکند) و دو روز بعد در همان حوالی اقامت شما نماز جمعهی بزرگی برگزار میشود. جرأت دارید در آن نماز جمعه شرکت نکنید. یا تصور کنید که مراسمی برگزار شود در بزرگداشت یکی از شهدای صدر اسلام و از شما که مثلا والی یا ولسوال هستید بخواهند که در آن مراسم دربارهی آن شهید بزرگوار (و کلا در بارهی فضایل جهاد و شهادت) سخن بگویید. جرئت دارید بگویید نه.
محاسبهی این معادله خیلی آسان است. مردم به رهبر یا کسی که خواهان موقعیت رهبری است میگویند که رهبر مایی و تاج سر مایی اگر همنوا با باور مایی. اگر تو باورهای ما را نداری یا با عقاید و برداشتهای دینی ما همنوا نیستی، ما هزار نفر، بیست هزار نفر، یک میلیون نفر، ده میلیون نفر، پانزده میلیون نفر.. نیز با تو نیستیم. برو بساطت را در جای دیگری پهن کن.
حال، ممکن است کسی بپرسد: عیب این معادله چیست؟ مگر نه آیا هر کس که در جامعهای رهبر میشود، باید حامی خواستها و حافظ باورها و منعکسکنندهی احساسات مردم آن جامعه باشد؟ آیا از میان مردم برخاستن و با مردم بودن معنای دیگری دارد؟
تصور اکثر افراد جامعهی ما از «رهبری خوب» در واقع همان «پیروی کامل» رهبر از باورها و احساسات مردم است. رهبران زیرک این را یا از ابتدا میدانند یا بعدا از تجربه میآموزند. حتما به یاد دارید که داکتر نجیب الله –رییس جمهور کمونیست افغانستان- در سالهای اخیر حکومت خود کلاه سفید بر سر میگذاشت و به مسجد میرفت و از اسلام راستین سخن میگفت. دریافته بود که در افغانستان با هر چیز بتوان جنگید، با عقاید اسلامی رخنهناپذیر ملت مومن درافتادن حاصلی ندارد. به بیانی دیگر، در این کشور چه کمونیست خداناباور باشی و چه مسلمان مومن و چه معلم باشی و چه رییسجمهور و چه فرمانده لشکر و چه تعمیرگر موتر، به هر حال مسلمانی و سر مویی حق نداری از نظام باورهای تمامشده و به کمالرسیدهی عموم جامعه بیرون بروی. اگر میخواهی رهبر باشی، ببین که نازلترین سطح باورهای دینی (از منظر خردپذیری، استحکام منطقی و سودمندی روانی) در جامعه کدام است و با همان سطح همسطح شو. چارهی دیگری نداری.
اگر به سخنرانی احمد مسعود (پسر احمدشاه مسعود) در هشتم ثور امسال گوش داده باشید، همین ماجرا را میبینید. احمد مسعود البته آدمی مومن و متعهد به ایدئولوژی جهاد است. ولی حتا اگر چنان هم نبود، نمیتوانست در کسوت دیگری در میان مردم برود. او بر نقش علمای دینی در سرنوشت کشور تأکید کرد، از انزوای مجاهدین ناراضی بود و به تکرار گفت که خواهان تطبیق شریعت اسلامی و برقرار کردن یک نظام اسلامی است. او گفت که «راه انقلاب اسلامی» در مسیر حق بوده است. تأکید کرد که فروپاشی شوروی سابق و فروریختن دیوار برلین را نباید به عوامل دیگر نسبت داد، چرا که آن فروپاشی و آن فروریزی نتیجهی جهاد و مقاومت برحق مردم افغانستان علیه شوروی سابق بود.
این روایتهای سادهسازیشده و عامیانه (همراه با تأکید بر تطبیق شریعت اسلامی و محوریت یافتن علمای دینی) همان چیزهایی هستند که به اکثر مردم افغانستان احساس مثبت میدهند. و رهبر افغانستانی به این احساس مثبت مردم نسبت به خود نیاز دارد. به همین خاطر، مهمترین سوالی که از مردم دارد این است که بگویید من چه بگویم تا شما خوش شوید. کسانی که پیشاپیش با مردم و عقایدشان همنوا هستند، کارشان آسان است. اما آنانی که در خلوت فردی خود منتقد عقاید دینی و مناسک مذهبی جامعه هستند و در پشت میز خطابه هیچ چارهای جز همنوایی با مردم ندارند، وضعیت مضحکی پیدا میکنند. نتیجه اما در هر دو حالت یکی است: مهم نیست باورهای دینی و برداشتهای دیگر مردم افراد جامعه از مسایل جهان چیستند؛ شما -در مقام رهبر- وظیفه دارید که بر آن باورها و برداشتها صحه بگذارید و بهعنوان رهبر اجتماعی از پیِ میلیونها آدمی حرکت کنید که نیاز به رهبریشان دارید.