رمان «رستاخیز بازماندگان» اخیرا توسط انتشارات زریاب در کابل به چاپ رسیده است. این رمان ۳۶۱ صفحهای را آقای یونس صالحی نوشته است. «رستاخیز بازماندگان» روایت گذشتهی تلخ مردم هزاره است و در این میان به صورت خاص به ماجرای هفت سال جنگ هزارهها در برابر عبدالرحمان خان پرداخته شده است. رمان به لحاظ سبک داستانی واقعگرایانه روایت شده است و به همین ترتیب اکثریت شخصیتهای این داستان نیز شخصیتهای تاریخی و واقعی اند، مثلا کسانی چون گلبیگم و شیرین هزاره.
رمان در بیش از ۳۵۰ صفحه به وضعیت فرهنگی، روابط تجاری، وضعیت تحصیلی و در کل وضعیت زندگی هزارهها و روابط خانها و میران هزارهها با دربار و مردم در ارزگان در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم پرداخته است. رمان نشان میدهد که هزارهها به لحاظ زیستی و رفاهی در آن زمان وضعیت مناسب نداشتهاند. زیرا مالیات سنگین، و نوع نگاه حکومت مرکزی نسبت به این مردم به شدت تبعیضآمیز بوده است. اما به باور من یکی از نقاط قوت رمان در این است که در کمتر از ده صفحه وقایع مهم معاصر تاریخ هزارهها را به گونهای روایت میکند که خواننده به گونه معنادار در مییابد وضعیت موجود هزارهها در زمان حاضر چقدر نزدیک و چقدر شبیه به وضعیت گذشتهشان است. در اواخر، «رستاخیز بازماندگان» به ماجراهای چون قیام ابراهیمخان گاو سوار، اعتراضات اکبرخان نرگس در مجلس شورای ملی به خاطر مالیات سنگین بر هزارهها، مکتوب کردن وضعیت هزارهها توسط فیضمحمد کاتب، ماجرای قتل عبدالخالق هزاره، فروش زنان هزاره در بدل یک پول و نهایتا به جنبش روشنایی پرداخته است. بههرحال، عناصر و نکات تأملبرانگیز زیاد در این رمان وجود دارد که در ذیل به چند مورد آن به صورت فشرده اشاره میشود.
انکار هویت و تلاش برای زندهماندن
شخصیتهای اصلی این رمان برای اینکه بتوانند زنده بمانند مجبورند مدام نامشان را تغییر بدهند، یعنی در واقع هویتشان را انکار کنند. زیرا اکثر شخصیتهای اصلی در وضعیت اضطراری به سر میبرند و اگر هویتشان به کسی فاش شود، زندگیشان را از دست خواهند داد. به باور من این موضوع نشاندهنده یک موضوع کلانتر است و آنهم اینکه هویت هزارهها عمدهترین خطر برایشان است. البته این موضوع صرفا بحثی انتزاعی و برای تکمیل کردن یک رمان نیست، بلکه روایتگر عینیترین واقعیتهای تاریخ مردم هزاره است. هزارهها در طول تاریخشان به جرم هویت و تباری که داشتهاند مورد ستم و تبعیض قرار گرفتهاند. از اینرو این رمان به صورت نمادین نشان میدهد که هزارهها، در مقاطع از تاریخ، چگونه مجبور بودهاند هویتشان را انکار کنند تا بتوانند به زندگی ادامه دهند.
آگاهی به مثابهی رهایی
«دانش، قدرت است.» این شعاری بود که فرانسیس بیکن آن را به انسان غربی یاد داد. و نیز باور راستین به همین سخن بود که استیلای آنها بر جهان را ممکن ساخت. اروپاییها به علم روی آوردند و از این طریق به پیشرفتهای چشمگیر و قدرت مهارناپذیر دست یافتند. «رستاخیز بازماندگان» نشان میدهد که تعداد محدود از هزارهها در عصر ظلمانی تاریخشان به این سخن رو آورده بودند. این افراد فقط یک دشمن خطرناک را برای مردمشان میشناختند و آن هم «نادانی» بود. با فایق آمدن بر نادانی بود که رهایی و دستیافتن به قدرت امکانپذیر میشد. «اول باید دانش خود را افزایش بدهی. پس از آن نوبت ساکنان قریه میرسد. وقتی آموزش را به تمام جاهای هزارستان ببری، آن وقت متوجه میشوی که سالها پیش جابر بیگ را کشتهای» (رستاخیز بازماندگان، ص۲۲). و یا «من هفتادسال درد کشیدهام و از راههای نجات دردهایم حرف زدهام. وضعیت تغییر چندانی نکرده است. نه میر ملامت است و نه شهزاده. هزارهها ناآگاه اند. تا رسیدن به فصل آگاهی و یگانگی راه درازی در پیش است.» (همان).
رمان نشان میدهد که یگانه راه برای برونرفت از وضعیت خفقانآور و ظلمهای بیپایان مبارزه است، اما نه مبارزه با سلاح. از آنجایی که «خشونت، خشونت میآفریند» باید از راه دانش، آگاهی و تساهل و مدارا مبارزه کرد. هیچ راهی وجود ندارد جز اینکه در راه آگاهی و علم گام بگذاریم. جنگ به هیچوجه راهحل نیست. شاید این پیام فرماندهای که هزارهها را دستهدسته به گلوله میبندد و اما در آخر خودش نیز کشته میشود، جدیترین و واقعبینانهترین پیامی باشد که میشود از وضعیت جنگی گرفت. او که نفسهای آخر را میکشد با لحنی که گویا از آن پشیمانی میبارد میگوید «لعنت به جنگ.»
نوگرایی و مبارزه علیه خرافهپرستی
باورهای دینی به همان اندازه که باعث اتحاد و استحکام جوامع میشود اما در اکثر مواقع باعث عقبگردها و ویرانیهایی نیز شده است. باور به اینکه فقط دین و مذهب من برترین و یگانه دین کامل است باعث کشتارها و قتلعامهای زیاد در طول تاریخ شده است. این موضوع در افغانستان نیز مصادق فراوان داشته است که یکی از آنها قتلعام هزارهها به دست عبدالرحمان به بهانه مذهبشان بوده است. اگرچند برای عبدالرحمان قومیت و نژاد بحثی مهمتر از مذهب بود، اما بااینحال تعلق هزارهها به مذهب خاص و کشتار آنها به این دلیل را نیز نمیتوان نادیده گرفت. از اینرو، در آن زمان، افرادی از درون هزارهها تلاش نموده است کلیت مبحثی به نام «دین» را به نقد بکشد و یا حداقل برخورد منطقی و عقلانی با این پدیده داشته باشند. در کنار آمیختگی بحث دین با سیاست، رمان توضیح میدهد که چگونه باورهای دینی (که اکثرا با خرافات همراه شدهاند) باعث شده هزارهها دچار عقبگرد شوند. یکی از این افراد میگوید «منبع درجه یک سیهروزی هزارهها مذهبزدگی است» و دیگری صدایش را بلند میکند: «روزگار دریافت وحی از خدا به پایان رسیده است. امروز زمانش رسیده که آدمها به جای دریافت پیام از جانب خدا، از کلهاش پیام دریافت کند؛ از عقلش» (ص۱۱).
در این رمان به گونه زیرکانه توضیح داده شده که است چگونه باورهای خرافی مردم نسبت به دین و هر چیز دیگر باعث شده است تا آنها وضع موجودشان را به عنوان سرنوشت حتمی و تغییرناپذیر بپذیرند. در واقع در اینجا مذهب به عنوان نیروی بازدارنده در برابر مقاومت عمل میکند: «در بحارالانوار آمده است که سرپیچی از پادشاهی که در بلاد اسلام حکم میراند، ارتداد است» (ص۲۵۷). این سخن در حالی گفته میشود که افغانستان کشور اسلامی است و عبدالرحمان در همین کشور حکم میراند. نتیجه منطقی این مورد این است که در برابر چنین حاکمی به هیچوجه نباید ایستاد شد و برای تغییر وضعیت نباید اقدام کرد. زیرا ایستادگی علیه یک حاکم مسلمان به معنای ارتداد است.
در کنار اینها، به نظر میرسد رمان در صدد توضیح و تثبیت این واقعیت نیز است که اصیلبودن هزارهها را بیان کند. برای همین است که به فرهنگ قبل از اسلام هزارهها رجوع میکند و از نابودی آن فرهنگ به عنوان نقطهای منفی یادآوری میکند. در این صورت توضیح این واقعیت آسانتر میشود که بگوییم تفکر دینی برای هزارهها نهتنها باعث شکوفایی و بهبود وضعیت نشده که در اکثر مواقع به عنوان نیروی بازدارنده عمل نموده است: «معلم ما میگفت اگر اسلام عقاید اجداد هزارهها را به عنوان بخشی از اصولش میداشت، دنیای بهتری میداشتیم» (ص ۱۷). و البته این واقعیت از آنجایی بیشتر قابل فهم میشود که باورهای خرافی وارد عقاید دینیشان میشود. مثلا وقتی که به این واقعیت فراگیر و جاافتاده در بین هزارهها اشاره میشود: «من و زنم باور داریم که خدمت به یک سید ثوابش بهتر از رفتن به مکه است» (ص۷۵).
اما مهمترین مورد در این خصوص شاید این باشد که عدهای تلاش میکنند با از بینبردن نسل تحصیلکرده (نسلی که رویکرد منطقی در برابر باورهای دینی و خرافی اتخاذ میکنند) رعب و وحشت را در میان مردم ایجاد کنند. آنها با اینکار شان میخواهند از فراگیری علم و دانش جلوگیری کنند. اما از آنجایی که میزان آگاهی و دانش در جامعه کم است تلاش میشود تا ماجرای قتل نسل آگاه به نیروهای غیبی و جنیات حواله داده شود و هیچ جوابی مشخص هم در این خصوص وجود نداشته باشد: «چرا جنیان فقط آگاهان قریه را میکشند؟» سوال من در اینجا این است که آیا این موضوع باعث میشود شما در مورد حمله به مراکز آموزشی در مناطق هزارهنشین در زمان حاضر فکر کنید؟
در کنار اینکه باورهای خرافی، و در بعضی موارد پافشاری بیش از حد بر عقاید دینی هزارهها را آسیبپذیر بار آورده، اختلافات درونیشان نیز بر آنها آسیب زده است. یکی از راههای که عبدالرحمان توانست هرچه بیشتر بر هزارهها آسیب وارد کند این بود که جاسوسانی از میان خود این مردم بر آنها گماشت. در سطح دیگر، تقسیمبندی آنها به هزارههای خوب و بد نیز باعث شده بود تا هزارهها هرچه بیشتر دچار اختلافات درونی شوند و این زمینه را برای نفوذ هرچه بیشتر دشمنانشان مهیا میکرد. برای همین آنهایی که متوجه این نقیصه شده بودند تلاش میکردند تا مدارا، همزیستی و اتحاد را میان مردم هزاره ترویج کنند. پیام این افراد در آن زمان این بود: «برای اصلاح چیزی هیچوقت دیر نیست.»
پیامی برای آیندگان
نهایتا در بخشهای از رمان نویسنده تلاش میکند توضیح بدهد چگونه کسانی که هزارهها را قتلعام و سلاخی کردند، بر عبث بودن کارشان تأسف میخوردند. در این موارد نویسنده عاملین کشتار هزارهها را در پیش وجدان خودشان مورد قضاوت قرار میدهد. اما ظاهرا به نظر میرسد چنین اقداماتی ره به جایی نمیبرد و برای تغییر وضعیت به اقداماتی فراتر از اینها نیاز است.
وقتی نویسنده تلاش میکند از خلال وقایع ناگوار و با عبور از نسلکشی وحشتناکی که عبدالرحمان به راه انداخته بود، به جایگاه کتابت اشاره کند از علی مردان (یکی از شخصیتهای اصلی داستان) به عنوان کسی نام میبرد که با خاطرهنویسیاش توانسته تمام آن روزهای دشوار را روایت کند و از این طریق پیام مهمی را به آیندگان منتقل کند. علی مردان نوشته است: «پیام شفاهی مرا به بازماندگان هزاره برسان: یکی شوید تا زنده بمانید. آنگاه دانش بیاموزید و از خشونت پرهیز کنید. با گذر زمان از این پلهها به آزادی خواهید رسید.»و بعد، آنهایی که توانستهاند به هر نحوی ممکن پیامشان را به نسل بعد از خودشان منتقل کنند، میگویند «مسئولیت ما کشیدن نقشه راه است، نه راه را تا آخر رفتن. نسلهای آینده راهی نیمهراه ما را طی خواهند کرد.» در مقطعی از تاریخ این مسئولیتها به دوش فیضمحمد کاتب قرار میگیرد تا آن را به آیندگان منتقل کند. و او با نوشتن کتابهای چون «سراجالتواریخ» و «فیضی از فیوضات» به این مهم نایل میشود.
فیضمحمد کاتب، وقتی میخواهد تاریخ هزارهها را مکتوب کند، با یادداشتی از علی مردان – که از هفتخوان رستم عبور میکند تا به او برسد – بر میخورد. پیام و دریافت مهم علی مردان، بعد از پشتسر گذاشتن نسلکشی آشکار عبدالرحمان، این است: «درد شما ناشی از ظلم حاکمان ستمگر نیست، بلکه از انتظار برآوردهنشدنی شما برای ظهور قهرمانی است است که رنجهای شما را پایان دهد. چنان قهرمانی آمدنی نیست. همه ظرفیت چنان قهرمانی را دارید. فقط برخیزید» (۳۵۵). در آخرین صفحه وقتی نویسنده در باره «جنبش روشنایی» مینویسد گفتوگوی رییسجمهور افغانستان با مشاورش را میآورد. مشاور رییسجمهور، سه ساعت بعد از حادثه دهمزنگ به رییسجمهور میگوید: «اما فراموش نکنی که امروز ما با نسل شیرین و علیمردان روبهروییم؛ نسل آگاهی، نسل تساهل و مدارا. مگر میشود آگاهی را کشت؟ دنبال راههای بدیل باش.»