کابل‌نان؛ کودکان پل‌سرخ مثلا بازی می‌کردند

کابل‌نان؛ کودکان پل‌سرخ مثلا بازی می‌کردند

حوالی دی شام، در پیاده‌رَو پیش مارکت محب‌زاده در پل‌سرخ، در میان عابران و در سوسوی نورهای ضعیفی که از هرسو می‌رسید و نمی‌رسید، دختری خردسالی را دیدم که پسر جوانی را دنبال می‌کرد. پسر یک آیسکریم سفید چاق در دست داشت و همین‌طور که راه می‌رفت، آن‌را نزدیک دهانش گرفته بود ولی هربار که زبانش را از کامش بیرون می‌آورد تا لیسی بزند، دخترک از گوشه‌ی آستینش کش می‌کرد و زبان پسر ناکام برمی‌گشت به کامش. آن زبان در آن‌حال به‌جای این‌که طعم گوارای آیسکریم را بچشد، می‌چرخید تا حروف ناگواری را تلفظ کند، تا دخترک از او دور شود، تا او با خوردن یک آیسکریم لعنتی در یک شامگاه سگیِ خفقان‌آورِ تابستانی اندکی طعم حیات را مزه‌مزه کند. دختر اما اصرار می‌کرد و پسر با ناراحتی چشمانش را بزرگ و صدایش را لوگ کرد، حرف تلخش را با شتاب زد، رویش را با انزجار برگرداند، یک گوشک گوشکی‌اش را که از شکاف گوشش روی سینه‌اش آویزان شده بود، دوباره در گوشش فرو برد و گام‌هایش را تندتر کرد.  

دخترک را برگرداندم به این وعده که باهم برویم آیسکریم بخوریم. دخترک شاید هفت‌ساله بود، سفید‌رنگ و شیرین‌زبان بود. آن‌قدر شیرین که اگر پدرش دیپلمات می‌بود، حتما هر روز عصر وقتی به خانه برمی‌گشت، قبل از بازکردن کراواتش خودش را به او می‌مالید، او را می‌بوسید، نوک‌ بینی‌اش را در غنچه‌ی موهایش فرو می‌کرد و نفس عمیقی می‌کشید. رنگ لباس‌هایش متنوع بود ولی رنگ سیاه بر سایر رنگ‌ها می‌چربید. در جریان حرف‌زدن هربار که سرش را بالا می‌گرفت، تبسمی روی لب‌هایش موج می‌زد. من در زوایای مبهم چهره‌اش دنبال چیزی می‌گشتم. گفت اسمم «زیبا» است. گفتم: «چه جالب؛ واقعا زیبایی!» همین‌طور که حرف‌زده می‌آمدیم، دختر دیگری با صورت سیاه‌رنگ و لباس‌های سرخ‌رنگ از میان عابران پیدا شد و به زیبا گفت: «به صدف بگو بر پدر تو ره نالد دختر سگ؛ بگو ما و تو چشیم‌قُوس فردا مالوم می‌کنیم!»

در این حال زیبا خندیده گفت: «چُپ بیشی دیوانه!» طوری گفت و لحن خنده‌اش طوری بود که گویا به دختر سرخ‌لباس و سرخ‌زبان می‌فهماند که یک نفر بزرگتر از ما همین لحظه به حرف‌های ما ‌گوش می‌کند و حرف‌های تو خارج از چوکات است، خوب است که زیاد بی‌ادب و بی‌نزاکت به‌نظر نرسیم. منظورش من بودم. گویی تازه به خیابان آمده بود و آن‌قدر معصوم بود که غبار غلیظ خیابان‌ها هنوز شبنم شفاف معصومیتش را گل‌آلود نکرده بود. در همین اثنا یک پسر اسپندی می‌خواست از پیش روی ما به اسپندی دیگر چرخکی لگد بزند. جناب‌عالی پرید و دست‌هایش را روی زمین انداخت و کفش‌هایش در هوا پیش روی ما چرخی زد، اما به‌دلیل بی‌مهارتی‌اش پیش از این‌که پایش به هدف اصابت کند، پشتش به زمین خورد و حریفش افتاد رویش و او را خوب خاک‌مالی و گوش‌مالی داد، آن‌قدر که پسر از پایین خواهر و مادر حریفش را مورد عنایت قرار داد. آن‌ها مثلا باهم بازی می‌کردند. مردم بی‌خیال از دَور و بر ما می‌گذشتند. انگار چند کودک در زنگ تفریح مکتب باهم شوخی می‌کردند. کدام مکتب؟ این روزها هزاران کودک دیگر مثل آن‌ها در ناکجای بیغوله‌های این شهر در سرای شمالی، در ده افغانان، در کوته‌سنگی و در جای‌جای این شهر وول می‌خورند و تباه می‌شوند و اگر بزرگ شدند، تباه می‌کنند. گوش کنید! صدای انفجار از کجا بود؟ کیست که شلیک می‌کند؟ چرا و به سوی کی شلیک می‌کند؟

دخترک سرخ‌لباس همچنان خشمگین بود و اعصاب نداشت و طوری حرف می‌زد و دست‌هایش را در هوا طوری تکان می‌داد که رهبران و رییس‌جمهور‌های شکست‌خورده‌ی تاریخ کمی پیش از مخلوع‌شدن چنان می‌کردند و می‌کنند. نشانی از کودکی در رفتار و گفتارش دیده نمی‌شد. گویی معصومیت کودکی‌اش زودهنگام با معصیت بزرگ‌سالی چَل شده بود. ادای بالغانه حرف‌زدن‌های جاهلی‌اش می‌توانست همزمان بخنداند و بگریاند. افسوس چه زیادند دخترکان قشنگی مثل او که این روزها ملخ‌وار به خیابان‌ها ریخته‌اند، به کوچه زده‌اند، به شکستن مرز خوبی به بدی! ناگهان «صدف»، همان دختری که زیبا باید پیغام‌های رکیک را برایش می‌رساند، پیدایش شد. قدش بلندتر بود که هیچ، تنها هم نبود؛ دو دختر هم‌قد خودش نیز همراهش بودند. دختر خشمگین را محاصره کردند. یکی دو مشت و چند حرف رکیک زدند، بعد چادرش را گرفتند. من و زیبا تماشا می‌کردیم و صدف و دوستانش زور می‌گفت. می‌گفت: «چیشم مه قُوس است یا مادر تو فلان و از آن حرف‌های بدبد!» دخترک خشمگین دانست که بازهم در مخمصه گیر کرده است. ناگزیر خودش را به موش‌مردگی زد و زبان به زاری باز کرد که یک جمله‌اش دقیق به یادم مانده: «صدف خوار چادر مه بتی!»

صدف گفت توبه می‌کنی که دیگه دَو نمی‌زنی؟ بگو گُه خوریم و از این قبیل حرف‌ها. در آن لحظه آن‌ها مانند بازیگران تئاتر، درست زیر شاور نور یک چراغ برق که از شاخه‌ی درختی آویزان بود، روی صحنه بودند. دیدم که نی‌نی چشمان دخترک خشمگین در آب غوطه خورد و بغضش ترکید.

در جریانی که دخترک گریان به شکل تحقیرآمیزی توبه می‌کرد، مردی آمد و دو تا کاسه‌کگ خالی به زیبا داد و با انگشت اشاره‌اش به مردی اشاره کرد که لباسی سرخ‌رنگی داشت و حدودا ۲۰ متر دورتر از ما در حال شیریخ درست‌کردن بود. مرد گفت: «اینا ره دَ اووونو، اُنو مردی که پیرنِش ‌سرخ‌اس، دَ همو بدی.» زیبا کاسه‌ها را گرفت و سربه‌زیر به طرف آن مرد دوید. این مرد به سمت راه پله‌های یک سوپرمارکت قدم زد و چپلک‌های تمیز و زیبایش شَب‌شَب به زمین می‌نشست و بر‌می‌خواست.

صدف چادر دختر مظلوم و توبه‌کرده را پس داد. دختر به آرامی از آن‌ها پنج قدم دور شد و ناگهان برگشت و با خشمی که در جسم کوچکش جا نمی‌شد و صدایی که از خشم می‌لرزید، گفت: «مادر تو چشیم‌قوس مردم را… » و فرار کرد و در تاریکیِ یک کوچه‌ی فرعی گم شد و چه تنها گم شد؛ تنهاتر از رگه‌ی ناب و زرین تنهایی که در شعر شاعران تنها حس می‌شود. به یاد شعری افتادم که از یک فیلم اشک‌آور یادگرفته‌ام: «حتا یک موش وقتی زیر پا له می‌شود، از خشم دندان‌هایش را به‌هم می‌فشارد.»

زیبا آمد و گفت برویم. حرکت کردیم که صدف و دوستانش نیز همراه شدند و همه با آن‌که خبر نداشتند، من به زیبا چه وعده‌ای داده‌ام، اما همان را می‌خواستند. شش‌-هفت پسرک دیگر نیز به کاروان پیوستند و هر لحظه بر جمعیت کاروان افزوده می‌شد. مجبور شدم به زیبا ۲۰ افغانی بدهم که خودش برای خودش آیسکریم بخرد و از گیر بقیه به جنجال خودم را خلاص کردم.

این‌جا کابل جان است.