کابل‌نان؛ مردمان غلطیده در خاک

کابل‌نان؛ مردمان غلطیده در خاک

چند برابر انسان‌هایی که این روزها در جنگ به خون می‌غلطند، انسان‌های دیگری به‌دلیل تأثیرات مستقیم و غیرمستقیم جنگ‌، در شهرها و خیابان‌ها به خاک می‌غلطند. این روزها در خیابان‌های کابل تقریبا در هر چند قدم یک انسان روی خاک دراز کشیده‌اند؛ درست مثل کسی که گلوله خورده باشد و افتاده باشد. در هر کوچه و پیاده‌رو چند نفری را افتاده خواهی دید؛ انسان‌های علیل و بی‌خانمان، مرد‌های پیر و مریض، آدم‌های لاغر و معتاد، انسان‌های درمانده و بیکار که از ننگ نمی‌توانند دستان‌شان را به گدایی دراز کنند، ناچار تمام بدن‌شان را پیش پای مردم داراز می‌کنند تا صورت‌شان مخفی بماند و  آدم‌های خوشبخت‌تر شهر سکه‌ای در کلاه‌شان پرتاب کنند و بی‌نوایانی که سال‌ها و ماه‌ها در خیابان‌ها زاری و گدایی کرده‌اند، ولی چیز چندانی گیرش نیامده، سرانجام ذلّه شده و خود را روی زمین غلطانده تا شیرفهم کند که پایه‌های بقایش چقدر لرزان است.

به این آدم نگاه کنید؛ دَور ‌و بَر ساعت ده بجه‌ی یک روز پس از عید، این مرد را در این حالت در کوته‌سنگی دیدم؛ با دستان دراز و زانوان قات، پای دیوار روی سنگ‌فرش‌ها افتاده بود. یک ده افغانیگی ناچل کف دستش بود. ناچل را مطمئنم. چون از دور سفید می‌زد. من اول فکر کردم شاید نامه‌ای، نسخه‌ای، چیزی است، بعد وقتی نزدیک رفتم، دیدم ناچل است. شاید در کدام عکاسی «کاپی» و «پرینت» شده بود تا به جان کسی زده شود و زده شده بود. مرد در آن حالت چشمانش را بسته گرفته بود. نمی‌دید رهگذران چگونه از کنارش از راه‌شان می‌روند، فکر نمی‌کنم به خواب رفته باشد، احتمالا گوش‌هایش باز بود و صداهای درهم‌آمیخته‌ی خیابان را می‌شنید. چشم‌ها که بسته باشد، صدای خیابان مثل غریو سیل شنیده می‌شود، ولی فکر نمی‌کنم بلندتر از هیاهویی درون کله‌‌اش باشد.

این زن را نیز همان روز در این حالت در تقاطع چهارراه پل سرخ دیدم. لای چادر سیاهش مثل یک کُنده‌چوبِ سوخته به‌نظر می‌آمد. به‌نظر می‌آمد پیر و لاغر است. آدم اگر پیر و لاغر باشد، استخوان‌هایش سختی سنگ‌فرش‌ها را بهتر درک می‌کند. تنها ده افغانیگی که از هوا روی چادرش ریخته بود، نشان می‌داد که حال او و حال مرد کوته‌سنگی فرق چندانی از هم ندارد، اما نمی‌شد به این یکی بیشتر دقت کرد. آدم را به یاد مادربزرگ آدم می‌انداخت. اگر دیرتر نگاهش می‌کردی، عبارت‌های «مظلوم»، «تلف‌شده» ناخودآگاه بر زبانت بند می‌ماند و از چشمانت رها می‌شد.

این بی‌نوا و بچه‌های ناشسته‌اش را در روز پنجم عید در خیابانی که از پل سرخ به سمت گولایی دواخانه می‌رود، کنار دروازه‌ی یک سوپر مارکت دیدم. گفت تازه دو هفته می‌شود که از قندوز به کابل آمده است، ولی به‌نظر من انگار از دوره‌های ماقبل تاریخ آمده بود؛ از وقت‌های که انسان‌ها در غارها آتش روشن می‌کردند. خاک و خاکستر از سر و صورت بچه‌هایش می‌بارید. گفت در قندوز نیز خانه نداشتیم و در خیابان‌ها خیرات جمع می‌کردیم. قصه‌هایش از قندوز بیان‌گر این بود که با حملات طالبان بر ولسوالی‌های قندوز اوضاع آنجا به حدی خراب شده که حتا برای گدایان در خیابان‌ها دیگر جا نمانده و او ناگزیر به کابل آواره شده است. برایش گفتم از زیر باران آمده‌ای زیر ناوه نشسته‌ای. بدون شک خنده‌اش نگرفت. کودکانش اما بی‌خیال و خوشحال می‌خندیدند، چون نمی‌فهمیدند که بدبخت‌ترین کودکان روی این زمین‌اند.  

در این تصویر یک مرد کارگر را می‌بینید. او احتمالا صبح، پیش از طلوع آفتاب خود را به پل سرخ رسانده ولی تا چاشت، وقتی که من این عکس را از او گرفتم، کار گیر نیاورده است. با چند کارگر دیگر آمده بودند، در سایه‌ی یک ساختمان بلند… دیگران حلق‌خشک نشسته بودند و او سرش را روی یک بوتل خالی آب انار گذاشته بود و خوابیده بود. بعید می‌دانم آن بوتل را خودش خالی کرده باشد.

این معتاد را در خیابان کنار دریای کابل دیدم. بیخ ساقه‌ی یک درخت بی‌ثمر خوابیده بود. بهتر است بگویم غلطیده بود. بوی گندش در فضا بود و پشه‌های زیادی در اطرافش شلوغ کرده بودند. هر کس که از آن‌جا می‌گذشت، یا راهش را کج می‌کرد یا تفی دور می‌انداخت. شمار این مردمان بدبخت این روزها در کابل آن‌قدر رو به افزایش است که آدم دلواپس می‌شود، فاجعه‌های ناخوشایندی نظیر آنچه در سال‌های جنگ و قحطی در گذشته‌ها اتفاق افتاده، در آینده‌ی نزدیک در کابل رخ بدهد.

این‌جا کابل جان است.