حسن ادیب
اندکاندک بوی بهار میآید. عصرها هوا گرم شده است. دل آدم پرواز میکند که دلواپس چیزی نباشد و هر روز تمام جادههای شهر را قدم بزند.
از خانه بیرون میشوم، تنها و سرگردان خودم را در خیابان «شهید مزاری» رها میکنم. دشت برچی، شلوغ است. تراکم جمعیت، فضای خیابانگردی جادهها را تنگ و تنگتر کرده است. از میان جمعیت به سختی میشود راهی پیدا کرد و خود را به کناری کشید.
در کنار جاده، در گوشهای میایستم. درست همچون دیوانگانی که با سنگ و چوب درد دل میکنند، من برای خیابانِ وحشتزدهای چشمبهراه میسوزم. ناوقت عصر دیروز، آن زمانی که مردم برای خرید خرچ شب بیرون میآیند، من در پل خشک، مادر تقریبا شصتسالهای را دیدم که جلو نانوایی به فکر عمیقی فرو رفته بود. چشمهایش بر روی چیزی، شاید هم بر روی خاطراتی باز مانده بود و حتا حواسش به نان هم نبود.
برای من این مادر شصتساله جزو خیابان بود. او همچون جادهای که دیگر گامهای مشتاق دختران مکتبیاش را ندیده است، یکراست سراغ روزهای خوشِ گذشتهاش رفته بود. وقتی که گفتم «مادر این نان از شماست»، یکدفعهای جا خورد و به عصر شرمآور بینانی برگشت.
چند قدم اینطرفتر آمدم. جلو یک نانوایی دیگر که رسیدم، دیدم که باز هم انبوه جمعیت به گدایی نان آمده بودند. کسی چند قرص نان توزیع میکرد. هیاهویی به راه افتاده بود. از میان جمعیت، آنانی که نیرومندتر بودند، نان را از دست خیّر در هوا میقاپیدند. در میان جمعیت، حدود بیشتر از ده کودکِ دختر و پسر هم بودند. در شلوغی جمعیت، برای کمتر از ده نان خشک، نزدیک بود که ده کودک زیرپا شوند.
برای من این صحنه معنای زیادی داشت. مرا یکراست به غمانگیزترین صحنههای تاریخِ ادبیات، از همر تا گابریل گارسیا، پیوند میزد. نیازی نبود که برای فهم استبداد، به استعاره و سینما برگردم، من مفهوم زندهی استبداد را به صورت طبیعی میدیدم.
ایلیادِ همر، کتاب عصر جنگ است. در پایان ایلیاد، یعنی در ختم جنگ، آنگاه که آشیل طرف مقابلش را کشته و مرگ از راه پاشنه حلقوم خود او را میگیرد، این ابرپهلوانِ نخستین حماسهی تاریخ، برای نخستینبار اشک میریزد. در وصیتنامهاش مینویسد که «هرگاه که از من و جنگاوریهایم یاد کردید، به یاد بیاورید در عصری چنان فرمانروایان خودکامهای میزیستم که تنها هنر مردان بزرگ، کشتنِ بیچارگان بود».
کابلِ طالبان، ناگهان مرا به یاد عصر همر پرتاب کرد. سی قرن پس از اشک حسرتِ آشیل، میدیدم که هنوز «تنها هنر طالبان مسلح، کشتن و تحقیر بیچارگان» است. هنگام توزیع نان، درست همچون گرسنهای که زهر مینوشد، وصیت آشیل را با گوشت و پوست و خونم حس کردم. گویا زهری بود که دقیقا در جلو نانوایی، جگر گرسنهای را تکهپاره میکرد.
دوربین مبایلم را تنظیم کردم که عکسی بگیرم. میخواستم یادگاری باشد از ایامی که تنها دستاورد مردان بزرگ، قحطی کودکان است. من عکاسی بلد نیستم. از طرفی هم شلوغ بود و نمیشد درست عکس بگیرم. مبایل در دست و در کمین فرصت بودم که دیدم چشم کودکان به دوربین مبایلم خورد. آنان، بهخصوص دختربچهها، در جا از قاپیدن نان دست کشیدند. رویشان را برگرداندند و دیدم که از شرم آب میشوند.
نگاه نگران آن مادری که با صدای نرم من از سفر خاطرات پنجاه ساله برگشت، مرا به صحنههای غمانگیز صدسال تنهایی گارسیا مارکز پرتاپ کرد. گارسیا در خاطراتش نوشته بود که روزی صحنهای را میبیند که دیگر نمیتواند فراموش کند. اگر این صحنه را نمیدیده است، دیگر هیچ تخیلی قادر نبوده است که آن قدر بهشدت دلتنگی را در سراسر صد سال تنهایی حفظ کند. من مطمئینم تمام کسانی که این روزها چشمان نگران و غمانگیز مادران گرسنهی کابل را میبینند، در تمام عمر این صحنههای غمانگیز را نميتوانند فراموش کنند. از همان لحظهای که چشمم به نگاه آن مادر گرسنه افتاد، دیگر تمام بعدازظهر را نفهمیدم کجا بودم و چه کردم. هرجایی که رفتم، مادر گرسنهای را دیدم که درست ناوقت یک عصر پنجشنبه، آن زمانی که مردم میآیند و برای فرزندانشان خرچ و نان میبرند، جلو نانوایی به یاد روزهای که خرچ و نانی داشت، افتاده بود. در دشت برچی، شرم و گرسنگی دست به دست هم داده است و هنر مردان بزرگ را به رخ مادران و کودکان میکشند. در چنین روزهای شرمآوری، بهجای مردان مفت سیاسی، به جای ملا حسن آخند، به جای امیرخان متقی، به جای ذبیحالله مجاهد، این دختربچههای دشت برچی و این مادران شصت سالهی گرسنهاند که جلو دروبین رویشان را برمیگردانند و از این قحطیِ زشت میشرمند.