کورسوهای امید در کابل تاریک

در غروب روز جنگ؛ کورسوهای امید در کابل تاریک (۴)

حسن ادیب

سال‌های زیادی می‌شود که مردم هزاره به دلایل مختلفی از افغانستان آواره شده‌اند. تعداد قریب‌به‌اکثر آنانی هم که آواره شدند، بیشتر نخبگان جامعه‌ی هزاره بودند. لااقل این‌قدر بودند که علاوه بر مجبوریت‌هایی که داشتند، «جسارت دل به دریا زدن» داشتند.

این قشر نخبه‌ی جامعه‌ی هزاره وقتی که ازین‌جا رفتند و در کشور مقصد رسیدند، آن‌جا اما همه‌چیز زندگی‌شان را از صفر شروع کردند. ازین لیست بلندبالای «باز گشت به صفر»، یکی هم «بازگشت به مزدورکاری» بود.

افراد نخبه‌ی جامعه‌ی هزاره در کشورهای بیگانه مزدورکاری کردند تا پولی جمع کنند و به مردم و خانواده و فامیل‌شان بفرستند. گاهی علاوه بر همکاری‌های فردی، در تلاش همکاری‌های جمعی شدند. بینادهایی تشکیل دادند، شوراهایی تشکیل دادند و از راه‌های گوناگونی تلاش کردند که دستی از مردم خویش بگیرند. سهم این پول‌ها اما در پیشرفت جامعه‌ی هزاره خیلی اندک بود. چرا؟

عجالتا می‌شود سهم خالی این پول‌ها در پیشرفت هزارجات را یکی هم به «عدم کابرد آن برای پیشرفت» برگرداند. مردم پول نمی‌فرستادند که در پیشرفت جامعه سهیم شوند، پول می‌فرستادند که کسب ثواب کنند. به دو دلیل عمده، ا ین پول‌ها از «خیرات برای ثواب» بالاتر نرفت. یا در عالم مهاجرت تشکیلات و نهادها و انسجام مهاجرین دست نیروهای مذهبی بودند، یا هم این‌طرف افرادی که پلان و طرحی داشتند، بهایی داده نمی‌شدند. در نتیجه، به همین دو دلیل ساده، پول‌های آوار‌گان نخبه‌ی مردم هزاره که در کشورهای بیگانه گچ‌کاری و سنگ‌بری و رنگ‌مالی و قصابی می‌کردند، این‌جا در افغانستان، بیشتر در چوک‌های کارگری تقسیم شد.

البته کمک به فقرا بد نیست، در کشوری اما که فقیرگذاشتن مردم هزاره، حذف پروژه‌های انکشافی از هزارجات و برکناری کارمندان هزاره از ادارات «یکی از پروژه‌های اصلی حکومت» بود، به جای کمک به فقرا، تلاش برای پیشرفت در اولویت بود. اگر هماهنگی لازم انجام می‌گرفت، با این همه کمکی که آمده بود، می‌شد قسمت‌هایی ازین وضعیت بد را سروسامان می‌بخشیدیم. مثلا می‌شد با پولی که به یاد شهدا خیرات کردیم، آموزشگاهی برای زخمی‌ها می‌ساختیم. یا با هزینه‌یی که به چوک‌های کارگری تقسیم شد، می‌شد که کاری برای معلولین ایجاد می‌کردیم. مدیریت نشد اما. تعدادی هنوز، که اکثرا نیروهای ناپشیمان مذهبی‌اند، از عدم مدیریت این پول نخبه‌های کارگر پشیمان نیستند. هنوز بر سر این است تا کاری کنند که ثواب شود. می‌گویند بالاکشیدن جامعه‌ی هزاره کار دولت است و مردم کارهای دیگری دارند. این استدلال در نفس خودش درست است، قصه اما این‌جاست که این‌جا حکومت، خود، در پی خلق بحران‌اند.

درین عدم مدیریت اما، با همین پول جامعه‌ی مهاجر هزاره، یک کار قابل تحسینی هم شده است. مکتب تبسم، با همین پول هزاره‌های آواره تاسیس شده است و تا اکنون که دو سال از فعالیت آن می‌گذرد، با همین پول مهاجرین ادامه پیدا کرده است.

صنف درسی مکتب تبسم. روز اول درس بود و به دانش‌آموزان کوچک، گل تحفه داده شده بود.

در مکتب تبسم، بیشتر از ۲۰۰ دانش‌آموزِ بی‌بضاعت، دانش‌آموز بی‌سرپرست و کودکان خیابانی مردم هزاره، اعم از دختر و پسر درس می‌خوانند. این مکتب تا صنف پنجم دانش‌آموز دارد.

مکتب تبسم، دست‌کم تا حالا، نمونه‌ی موفق مدیریت اقتصادی در جامعه‌ی هزاره است. می‌تواند الگویی باشد برای هم‌کاری‌های اقتصادی جامعه‌ی آینده‌ی هزاره. اگر چنین هم‌کاری‌هایی صورت نگیرد، جامعه‌ی هزاره به دلیل این بحران سیاسی و اقتصادی‌ای که پیش آمده است، اندک‌اندک از درس و تحصیل باز خواهند ماند.

سال‌ها بود که ایجاد تشتت، تضعیف مدیریت اقتصادی، بی‌انگیزگی به درس و دانشگاه و به صورت عموم تضعیف مردم هزاره از پلان‌های اصلی سیاست پشتونیسم بود. در مواردی دیدیم که موفق هم شد. از آن میان، یکی هم افزایش فقر و ناامنی و از آن طریق، افزایش کودکان کار و کودکان خیابانی مردم هزاره بود. بار دیگر می‌خواستند هزاره را بی‌سواد نگه دارند تا از همان کودکی همان شغل جوالی‌گری که عبدالرحمان‌خان به هزاره داده بود را بار دیگر به این مردم تحمیل کنند.

تبسم، درست انگشت روی درد گذاشته است و یکی هم کودکان خیابانی را آموزش می‌دهد. پول‌هایی که در چوک‌های کارگری تقسیم می‌شود نمی‌تواند راهی به رشد هموار کند، آموزش کودکان خیابانی اما می‌تواند کسی را از کوچه به سیاست و سینما بکشاند. نمونه‌ی موفق و جهانی آموزش خیابانی، ستاره‌‌ی سینمای صامت، چارلی چاپلین است. چاپلین تا سال‌های سال، کسی نداشت که به  درد آموزشش بخورد. پدرش خمار بود و مادرش فقیر. او در خیابان مانده بود. از روزی که کسانی پیدا شد تا کودک بی‌لباس و بی‌خانه را به سینما استخدام کند، اندک‌اندک راهی برای رشد او پیدا شد. دیری نگذشت که او خیلی زود پا به آسمان شهرت گذاشت و ستاره شد.

با اندکی تسامح، می‌شود محمدقاضی را نیز نمونه‌ی موفق آموزش کودکان خیابانی گفت. محمد، کُردبچه‌ای بود که سرپرستی پدرش را ندید. پس از مرگ پدرش، مادرش نیز شوهر دیگری پیدا کرد و رفت. او در خاطراتش می‌نویسد که نخسیتن‌خاطره‌ی کودکی‌اش از روزی به یادش می‌آید که مادرش عروسی کرده بود و می‌رفت. او پسربچه‌ای بوده و از دنبال مادرش می‌دویده است که نرود. یا لااقل او را هم با خودش ببرد. می‌نویسد آن‌قدر از دنبال اسپ سفید مادرش دویده است تا این‌که کفش کهنه‌اش دیگر در پایش جور نمی‌آمده است و از درد خاری که در پاهایش رفته بوده، از رفتن می‌ماند. بعدها همین پسربچه به کمک کاکایش در تهران درس می‌خواند و راه ترجمه پیش می‌گیرد. همین محمدِ بی‌کس و کار، با ترجمه‌ی دن‌کیشوت، این شاه‌کار ادبیات کلاسیک جهان، پا به عرصه‌ی شهرت می‌گذارد و آقای قاضی می‌شود.

نمونه‌های موفق آموزش خیابانی بسیار است. چارلز دیکنز را هم شاید بتوان مثال زد. اگر پول‌های جامعه‌ی مهاجر و تلاش‌های هزاره‌های داخل بتواند این کودکان بی‌بضاعت و بی‌سرپرست و خیابانی را موفقانه به عالم سیاست و سینما و علم و مدیریت برساند، بسیار بهتر از آن است که این پول‌ها در چوک‌ها برای ثواب تقسیم شود.