مینا نظری، دانشجوی سال سوم دانشگاه پلتخنیک کابل است. معصومه، خواهر نوجوانش در انفجار مکتب سیدالشهدا کشته میشود. او خاطرات خواهری که نمیتواند فراموشش کند را صحبت میکند. وقتی که خواهرش کشته میشود، مینا به یکبارگی گمش میکند. گاهی حتا شبهایی که میدانسته است او دیگر زنده نیست، از خواب برمیخاسته و داخل حیاط، آنجایی که معصومه همیشه مینشسته را جستوجو میکرده است. درست مثل آنروزی که در بین جسدها دید و مردنش را باور نکرد، هنوز نمیتواند جای او را ببیند و نبودنش را باور کند.
حسن ادیب
مینا بالاخره جسد خواهرش را از کفشهایش میشناسد. میگوید که «با بسیار ترس و وحشت کمکم به جسدها نزدیک شدم و در صورتی که خواهرم را میان جسدها شناختم، باز هم پیش خدا خیلی التماس کردم که خواهرم آنجا نباشد. اصلا باورم نمیشد که او را مرده پیدا کنم. وقتی که کمکم به جسدها نزدیک شدم، دیدم که کفشهای خودش بود، همان کفشهایی که چندساعت قبل، زمان آمدن به مکتب، به دقت پاک کرده بود. بازهم باورم نشد، در حقیقت نمیخواستم باور کنم. نزدیکتر رفتم، چشمم به بیگاش افتاد. باز هم باورم نشد. وقتی که خیلی نزدیک رفتم، روی زمین نشستم و دقیق نگاه کردم: خواهرم بود. نمیدانم چه شد، فقط متوجه شدم که از نفس افتادهام. قلبم نمیزد و دست و پایم بیحال شد. همانطوری ماندم تا اینکه باز هم کمی به حال آمدم. افتادم روی جسد معصومهی نوجوان. به آغوش گرفتم ولی باز هم باورم نشد. گفتم نمرده است، حتما بیهوش است. چشمم به رویش افتاد، کاملا سوخته بود. موهایش هم سوخته بود. سراپای بدنش را زخم گرفته بود.
هنوز قبول نکردم که نازدانهی خانهی ما اینطوری مرده باشد. دویده رفتم پیش همان مردانی که آنجا بود. گریه و زاری کردم، گفتم خواهرم بیهوش است، لطفا به شفاخانه ببرید. ولی آنها هیچکدامشان حرفم را قبول نکرد. از آن میان یک مرد اما آمد. خواهرم را که دید، گفت این دیگر خلاص است، لازم نیست به شفاخانه ببریم. من گفتم اینطوری نگو، خواهرم بیهوش است. یک مرد دیگر هم آمد، او داشت رد میشد و من دویده پیش او رفتم. گفتم لطفا یک موتر پیدا کن که خواهرم را به شفاخانه انتقال بدهد. او یک موتر نوع تونس آورد و تمام کشتهشدههایی که آنجا بود را به موتر انتقال داد. من هم بالا شدم. مردهایی که آنجا بود مرا نگذاشتند که بالا شوم. گفتند میترسم ولی من به زور بالا شدم. در داخل موتر دیدم که همه چیز خیلی وحشتناک بود. سرهایی بود که تن نداشت. دستهایی جداشده، پاهای جداشده زیاد بود. پیش پایم جسدی دختری را انداخت که رودهاش بیرون شده بود.
من به راننده گفتم که عجله کند خواهرم را به یک شفاخانهی خوبتر برساند. هنوز فکر میکردم که خواهرم بیهوش است و اگر زودتر به شفاخانه برود، به هوش میآید. بلاخره به «شفاخانهی وطن» رسیدیم. داکتران آمدند. من گفتم، اول خواهر مرا بستر کنید. داکتران هم خواهرم را گرفتند. من هم به دنبالشان رفتم، دیدم که کفشم از پایم افتاده و داخل موترمانده است. بر نگشتم. همانطوری با پای برهنه دنبال خواهرم رفتم. دیدم که معصومه را داخل شفاخانه بردند و روی بستر گذاشتند و شروع کردند به پانسمانکردن. مطمیین شدم که او زنده است. خوش و امیدوار شدم که او را تداوی میکنند و باز هم باهم قصه میکنیم، بازار میرویم. به همین امید بودم که ناگهان دروازهی اتاق باز شد. دیدم که روی خواهرم یک پارچهی سفید کشیده است. فریاد زدم گفتم چرا خوا هرم را تداوی نمیکنید! خواستم وارد اتاق شوم که داکتران نگذاشتند. من پیش داکتران خیلی گریه و زاری کردم که خواهرم را به هوش بیاورند. بعضی از داکتران به من گفتند که خوب است تداوی میکنیم، ولی بعضیهایشان به دروغ امیدوارم نکردند و گفتند که او دیگر مرده است.
وقتی که داکتران گفتند او دیگر مرده است، من به زمین افتادم. نمیدانم چقدر بیهوش ماندم، ولی از وقتی که باز هم به هوش آمدم، دیدم رییس شفاخانه هم آمده است. من اینبار پیش پای رییس افتادم و گریه کردم که خواهرم را به هوش بیاورد. برایم گفت که باشد. بعد از چند دقیقه دیدم که خواهرم را روی تخت گذاشتهاند و از اتاق خارج کردند. گفتند به شفاخانهی دیگری انتقال میدهیم. من فکر کردم که خواهرم را برای تداوی به شفاخانههای دیگر میبرند. من هم به زور با خواهرم داخل امبولانس شدم و رفتیم. بلاخره در «شفاخانهی محمدعلی جناح» که تمام کشتهشدهها آنجا بودند، انتقال داده شدیم. وقتی که پایین شدیم دیدم که خواهرم را در کنار کشتهشده ها گذاشتند. من دیگر ناامید شدم. ولی هنوز که هنوز بود باورم نمیشد. بعد که کاملا ناامید شدم برای بار آخر و پس از اینهمه امیدِ واهی، خواهرم را در بغل گرفتم و گریه کردم.
چند نفر شمارهی پدرم را از من خواست. به سختی به یاد آوردم و دادم. یکی به پدرم زنگ زد و گفت که دخترت زخمی است. بعد از چند دقیقه پدرم آمد. من نتوانستم بگویم که معصومه کشته شده است. به سختی گفتم که پدر من هم اینجایم. پدرم آمد، با بسیار سراسیمگی از من پرسید که معصومه چطور است. گفتم بیهوش است. بعد چند نفر دیگر، به پدرم گفتند که نه بیهوش نیست، او دیگر زنده نیست.
من و پدرم مرگ معصومه را اینطوری دیدیم. نمیدانم مادرم چه وقت خبر شد و چه وقت باور کرد که او در آتشِ انفجار، رویش سوخته است، موهایش سوخته است و پس از تکهپارهشدن، بالاخره جان داده است».