نویسنده: زینب تمنا
ساعت نُهونیم است. در صنف درسی نشستهام؛ اما حتا یک کلمه از حرفهای استاد را نمیفهمم. تمام فکر و ذکرم به خانوادهی شهدا و زخمیهای فاجعهی روز سهشنبه است.
روز سهشنبه ساعت نُهوچهلوپنج صبح بود. دانشگاه بودم و ساعت درسیمان کم کم به پایان میرسید. برای چککردن شبکههای اجتماعی به سراغ تلفون همراهام رفتم. همینکه فیسبوکام را باز کردم تیتر اول خبرها، انفجار در مکتب «عبدالرحیم شهید» بود.
باورم نمیشد نه، به هیچ عنوان برایم قابل باور نبود. برای همین سراغ اخبار بعدی رفتم اما نه، همه خبر انفجار را میدادند آن هم دو انفجار در فاصلهی پنج دقیقه. زمین و زمان بر سرم تاریک شد و با عجلهی تمام از صنف بیرون شدم، به سراغ دوستم رفتم و گفتم: «د مکتب عبدالرحیم شهید انفجار شده.» او که شوک دیده بود، بلند فریاد زد: «علیسینا!»
علیسینا برادرزادهاش هم متعلم صنف دوازدهم همان لیسه بود. دانشگاه را به مقصد برچی برای پیدا کردناش ترک کردیم. در طول راه به تمام کسانی که میشناختیم زنگ زدیم تا شاید کسی خبر سلامتی او را برای مان بدهد. هر چه دعا بلد بودم را به صورت ناخودآگاه با خودم تکرار میکردم. تمام دعا و امیدم همین بود که شمار تلفات زیاد نباشد. آنروز مسیر یکساعتهی دارلامان تا برچی برایم به اندازهی یک سال شده بود. گویا به سمت مقصد نامعلوم حرکت میکردم که هر چه تندتر قدم بر میداشتم مقصد دورتر میشد.
همینکه وارد جاده شهید مزاری شدم، آمبولانسهایی را دیدم که یکی پیدیگری به سمت شفاخانههای محمدعلی جناح، استقلال و ایمرجنسی در حرکت بودند. برچی آن حالت عادی دو ساعت قبلاش را نداشت. هیاهوی مردم سرگردان، رسیدن پیهم موترهای حامل طالبان و حرکت دقیقه به دقیقهی آمبولانسها.
اشکهایم ناخودآگاه جاری شده بودند و هنوز هم امیدوار بودم که تعداد تلفات کم باشد؛ اما منطقام این ادعا را رد میکرد. هر لحظه در ذهنم تداعی میشد که چطور با جمعیتی حداقل پانزده هزار نفری مکتب آن هم در تایم رخصتی، تعداد تلفات کم باشد. بلاخره به تانگ تیل رسیدیم. نمیدانم از این به بعدش را چگونه بنویسم؟ چون فاجعهی اصلی درست از همینجا شروع میشود.
وقتی آنجا رسیدیم، احساس میکردم تمام جمعیت برچی آنجا گرد هم آمده باشند. زن و مرد و پیر و جوان هزاره وحشتزده و گریان به دنبال عزیزانشان میگشتند. وضعیت خفقانآور بود. از بین مردم با پاهای که توان راهرفتن نداشتند، به کوچهی تانگ تیل رفتم و همینطور پاهایم مرا به سمت مکتب میکشاندند.
آنجا همگی هزاره بودیم. مطمئن بودم هر کسی که آنجا بود آرزوی مرگ میکرد تا زودتر از شر این همه رنج خلاص شود. برعکس تردد آمبولانسها در سرک عمومی، اما هیچ آمبولانسی در داخل کوچهی تانگ تیل نبود. من با چشمهای خودم دیدم که مردم چند زخمی را روی دستشان انتقال میدادند. آه! همینجا بود که سیلیِ هزاره بودن به بدترین شکل ممکن بر صورتم خورد. تعداد تلفات آنقدر زیاد بوده که آمبولانسها کفایت نکرده بودند و مردم مجبور شده بودند که جگرگوشههایشان را روی دست شان گرفته و به امید زندهماندن به شفاخانهها انتقال دهند. فاصلهی مکتب تا سرک عمومی با پای پیاده حدود ده دقیقه است اما در چنین شرایط دشوار این فاصله با موتر به دو دقیقه کاهش پیدا میکند. در همین دقایق سرنوشتساز، از کجا معلوم که زخمیها این فاصله را دوام آورده میتوانند یا خیر؟
آتش گرفته بودم. نفس گرفتن برایم مشکل شده بود و همانجا وسط کوچه ایستادم و بلند چیغ زدم بلکه بتوانم از شدت این درد لاعلاج کمتر کنم.
داشتیم به محل انفجار نزدیک میشدیم که خانوادهی دوستم با او تماس گرفتند و خبر سالم رسیدن برادرزادهاش را به خانه برای او دادند. کمی آرامتر شدم اما در آن وضعیت چطور میتوانستم از نیمهی راه به خانه برگردم؟ وقتی در مقابل دروازهی مکتب رسیدم، تعداد طالبان بیشتر از آنچه که فکر میکردم بود. آنجا حلقهی محافظتی ایجاد کرده بودند تا از نزدیکشدن مردم به محل انفجار جلوگیری کنند و میگفتند که همهی زخمیها و شهدا را به شفاخانهها انتقال دادهاند. وضعیت ظاهری قضیه شبیه به دفعههای قبلی بود؛ مردانی که سراسیمه به هر طرف میدویدند و مادرانی که چیغ میزدند و خدایشان را صدا میزدند تا به داد شان برسد. اما آنجا به غیر از طالبان، هیچکس نظارهگر آن وضعیت مان نبود.
حضور طالبان در صحنه پر رنگتر میشد و برای همهی مان این پرسش خلق شده بود، که هدف شان از آمدن به اینجا چیست؟
به دوستانی که قبلاً در هر فاجعهی برچی اولین نفرهایی بودند که در صحنه حضور پیدا میکردند و برای کمک به زخمیها و انتقال شهدا تقلا میکردند، زنگ زدم. همگی یک جواب را دادند: «ما از انتقال جسدها خسته شدیم. دیگه توان مردهکَشی ره نداریم.» تصمیم گرفتیم به شفاخانهی محمدعلی جناح برویم، با این فکر که آنجا هر کاری از دست مان بیاید را میتوانیم انجام دهیم. خون بدهیم یا در پانسمان و رسیدگی به زخمیها با داکتران کمک کنیم. به سمت شفاخانه حرکت کردیم. اما من نمیدانستم که اوضاع آنجا خیلی حقارتبار و به مراتب سختتر از اینجا است. وقتی به در ورودی شفاخانه محمدعلی جناح رسیدیم، متوجه شدیم که دروازه را بستهاند و به همه کسانی که برای پیدا کردن گمشدههایشان آمدهاند یا برای خوندادن و کمک آمدهاند، اجازهی ورود داده نمیشود. طالبان دروازهی شفاخانه را بسته بودند و به هیچکس اجازهی ورود را نمیدادند. ما با نیرنگ و کوشش زیاد خود را به محوطهی شفاخانه رساندیم و دیدیم که دروازهی ساختمان اصلی را هم بستهاند. انبوهی از مردم همه در محوطهی شفاخانه بودند و کوشش شان بر این بود که داخل ساختمان شوند.
در همانجا متوجهی دختر همسن خود شدم که مظلومانه گریه میکرد و کوشش میکرد که یکی از اعضای طالبان را قانع کند تا او را به داخل ساختمان راه دهند، اما کسی به حرفهای او گوش نمیداد. با خشم تمام دستاش را گرفتم و او را بهسوی دروازهی ورودی بردم. چیغ زدم و گفتم: «چگونه وجدان دارید شما؟ یک نفر خوده اینجه به آب و آتش میزنه ولی اجازه نداره که داخل بره و گمشده شه پیدا کنه.»

عکس: شبکههای اجتماعی
مردانی که آنجا حضور داشتند هم خشمگین شدند و با قدرت تمام بلاخره آن طالب را مجبور کردیم که دروازه را باز کند. ما دو نفر را به داخل فرستادند. همینکه وارد ساختمان شفاخانه شدم، ترسی عجیبی همهی وجودم را فرا گرفت. یقین داشتم که کسی از خانوادهی قربانیان به جز من و آن دختر داخل ساختمان نیست. با خودم گفتم: «چگونه به تنهایی شاهد تمام آنچه در داخل میگذره باشم؟» و این ترس لعنتی من را نگذاشت که جلوتر بروم. آن دختر را به تنهایی فرستادم و خودم بیرون آمدم. چند خبرنگار هم آنجا در روی حویلی شفاخانه بودند اما برایشان اجازه داده نمیشد که گزارش جمعآوری کنند. کمرههایشان از سوی طالبان ضبط میشد و در بدترین حالت یا تهدید میکردند و یا کوشش داشتند که خودشان را هم با خود ببرند.
همانجا ماندیم و کم کم مردم بیحوصله میشدند. در همین حالت یکی از مردان به سمت دروازه دوید و داد زد که چرا نمیگذارید ما برویم و خون بدهیم؟ زخمیها در داخل تلف میشوند. اما جواب او سیلی محکمی بود که از طرف یک طالب به صورتاش خورد. همگی دوباره به سمت آن دو نفر دویدیم و هیاهویی در بین مردم عام و طالبان شروع شد. اما خیلی زود این آتش خشم فرو نشست چون همگی میدانستیم که در افتادن با آنها آن هم در چنین وضعیت به نفع ما نیست.
ما همگی خشمگین بودیم. همهی مان در آن حالت حاضر بودیم دست به هرکاری بزنیم تا کمی در اوضاع تغییر ایجاد شود اما هیچکس نبود که این خشم را به یک سو هدایت کند و با این حال کوچکترین نتیجهی نمیگرفتیم؛ ولی باز هم کوشش داشتیم تا به داخل ساختمان برویم و هر کاری که از دست مان ساخته است را انجام دهیم. سر انجام فهمیده شد که وسایل طبی بانک خون در شفاخانه محمدعلی جناح تمام شده است و به همین دلیل به کسی اجازهی ورود نمیدهند. حالا که بیشتر فکر میکنم، یکی از دلایل دیگر طالبان برای عدم اجازهی ورود مان به داخل این بود که آنها نمیخواستند آنچه واقعاً در حال رخدادن است به کسی رونما شود. یک ورق را میآوردند و به ما نشان میدادند که در آن فقط نام هشت زخمی نوشته شده بود اما هیچکس به این آمار باور نمیکرد. سر انجام آن دختری که به داخل ساختمان رفته بود بیرون آمد اما زخمیاش را در آنجا پیدا نکرده بود. او نقل کرد که شمار زخمیها و شهدا در داخل ساختمان خیلی بیشتر از راپور جعلی طالبان است.
اوضاع آنجا به این دلیل بدتر بود که زخمیهای مان جان میدادند، مادران مان از بلاتکلیفی زیاد آتش میگرفتند و آزادی بیان به واضحترین شکل ممکن سرکوب میشد. اما با این حال، دست ما بسته بود و هیچکاری از دست مان ساخته نبود.
آنروز چون بیش از حد چیغ زده بودیم و با افراد طالبان درگیر شده بودیم، مردانی که در شفاخانه بودند کوشششان بر این بود که ما را به خانههایمان بفرستند چون از امنیت مان میترسیدند.
بلاخره بعد از چهل دقیقه حضور در آنجا ناچار شدیم که شفاخانه را ترک کنیم. دروازهی ورودی شفاخانه همچنان بسته بود و حضور خبرنگاران و مردم بیخبر از ماجرا پر رنگتر میشد. هر کسی که آنجا آمده بود به بنبست خورده بود.
حدود یکی دو ساعت بعد خبر شدیم که خبرنگاران را لتوکوب کردهاند و چند نفر از آنان را با خود بردهاند، برای پراگندهکردن مردم از شلیکهای هوایی استفاده کردهاند و جسدهای قربانیان حادثه را در کانتینرها رها کردهاند.
این تمام اتفاقهایی بود که من به عنوان یک شاهد عینی آنروز شاهدش بودم و به یادآوری تمام آن فاجعهها برایم یک کابوس تلخ است. نمیدانم چقدر زمان باید بگذرد تا از شدت این دردی که در وجودم رخنه کرده کمتر شود. سرکوب آزادی بیان و نرسیدن خون به زخمیها مرا بیشتر از هر چیزی آزار میدهد.
من همهی اینها را مینویسم تا این نوشته مهر باطل باشد بر همهی دروغهای که طالبان به مردم و رسانههای جهانی گفتهاند.