روز سقوط در بگرام چه گذشت؟
SM

روز سقوط در بگرام چه گذشت؟

نویسنده:
اسدالله نبیل، افسر پیشین امنیت ملی

قلمرو طالبان روزبه‌روز در حال گسترش بود و ولایات بیشتری را به تصرف شان در می‌آوردند. هر روز چندین ولایت سقوط می‌کرد تا این‌که دامنه سقوط به ولایت پروان نیز رسید. ما در کمپ «سبلو»ی بگرام که قبلا مربوط به نیروهای بریتانیایی می‌شد، اقامت داشتیم. زندان بگرام توسط یک فرقه (شامل هزاران سرباز و افسر، صدها رنجر و هاموی) از وزارت دفاع کنترل و تأمین امنیت می‌شد.

روز قبل از سقوط رئیس فرقه اطمینان داده بود که به اندازه کافی در بگرام مهمات وجود دارد و در صورت بروز جنگ، می‌توانیم ماه‌ها مقاومت کنیم. از طرفی اطراف بگرام با استحکامات سطح بالا توسط نیروهای امریکایی احاطه شده بود، طوری که نفوذ دشمن تقریبا ناممکن به نظر می‌رسید. برای همین سقوط بگرام در یک روز برای ما دور از ذهن بود.

با آن هم شبِ قبل از سقوط با حال‌وهوای متفاوت حاکی از ترس گذشت. بنابر تأکید مسئول بخش مان اول صبح به وظایف برگشتیم. ساعت هشت صبح به دفتر کاری رسیدیم. در مسیر راه متوجه شدیم که نظم همیشگی وجود ندارد. همه‌ی کارمندان فرقه به‌شمول سربازان و افسران حالت وهم در چهره‌های‌شان هویدا بود. اکثر آنان در گروه‌های بزرگ دور هم جمع شده بودند و در مورد اوضاع پیش‌آمده بگو مگو داشتند.

ما بخش کوچکی از اداره مبارزه با تروریسم امنیت ملی (ریاست ۰۴۱) در بگرام بودیم که ریاست مرکزی ما در شش‌درک کابل موقعیت داشت. در جریان چند ساعت وظیفه مسئولین اداره تماس‌های مکرری از مرکز داشتند تا جویای احوال ولایت پروان شوند؛ شاید هم می‌دانستند بگرام در آستانه سقوط است و می‌خواستند با تصرف بگرام راه‌های فرار از کابل را جست‌وجو کنند.

از این‌که بخش ویژه و خاص امنیت ملی بودیم، جز کارمندان بخش ما دیگران حق وارد شدن به محدوده‌ی ما را نداشتند و ما بدون توجه به شرایط گرچه ناآرام اما به‌کار ادامه دادیم.

ساعت ۱۰ قبل از ظهر، شخصی از میان ما بیرون رفت تا ببیند اوضاع از چه قرار است؛ بعد از دقایقی مخابره کرد که بگرام توسط طالبان محاصره شده است. با این خبر سراسیمگی موج دیگری به خود گرفت. ما نتوانستیم داشته‌های‌مان را مطابق به اصول استخبارات حریق کنیم. تمام اسناد دال بر همکاری با نیروهای خارجی (امریکایی‌ها و بریتانیایی‌ها)، دست‌نخورده سر جای‌شان باقی‌ماندند.

با سرعت زیاد و فرارگونه خود را به قسمت شمالی زندان بگرام رساندیم. صحنه واقعا وحشتناک بود. صدها سرباز و افسر اردو با چهره‌های محزون دنبال راه فرار بودند. اکثریت آن‌ها ملبس با لباس نظامی بودند. کمبود موتر باعث شده بود تا رنجر‌ها و هاموی‌ها بیشتر از ظرفیت‌شان پر شوند.

مسئول فرقه و تمام منسوبین در فاصله کوتاه آرایش نظامی را به خود گرفته و به استقامت جنوب محوطه بگرام در حرکت شدیم. با سرعت‌گرفتن موترها ترس لحظه‌به‌لحظه زیادتر می‌شد. تعداد ما در داخل موتر نوع کرولا به هفت نفر می‌رسید که قبلا اسلحه‌های کمری و کارت‌های هویت خود را پشت داشبورد موتر پنهان کرده بودیم؛ طوری که تنها با باز کردن دروازه داشبورد چیزی دیده نمی‌شد.

به آخرین دیوار جنوب محوطه بگرام رسیدیم. دروازه جنوبی از قبل توسط امریکایی‌ها بسته و کُدگذاری شده بود. کسی از بین ما به آن کد دسترسی نداشتند. ما به سختی توانستیم یکی از کانکریت‌ها را که تقریبا بیش از چهار متر ارتفاع داشت با کمک چند هاموی جابه‌جا نموده و راه را باز نماییم. با باز شدن راه همگی با سراسیمگی حرکت کردیم و محوطه بگرام را یکی پشت سر دیگری ترک کردیم.

دقیقا در سرک عمومی جنوب «پایگاه بگرام» رسیدیم که عده‌ای زیادی مسلح با کلاشنیکوف و صورت‌های پوشانده به نیروهای داخل بگرام اشاره داشتند تا به طرف چپ حرکت کنند. زمانی که در چند متری آن‌ها رسیدیم تازه مطمئن شدیم که طالبان است؛ چیزی که برای ما قابل باور نبود و فکر می‌کردیم شاید کابوسی بیش نباشد.

طبق اشاره طالبان به استقامت چپ حرکت کردیم، جایی ‌که تعدادی طالب پشت سنگ‌ها پناه گرفته بودند و به هیچ‌کس حق رد شدن با سلاح را نمی‌دادند. حتا موترهای شخصی مورد بازرسی قرار می‌گرفت. با چشمان خود دیدیم که منسوبین نظامی بعد از تحویل‌دهی اسلحه طرف کابل پا به فرار می‌گذارند. ما که وضعیت را چنین دیدیم دوباره به عقب برگشتیم. چون موتر ما نوع کرولا بود و لباس محلی به تن داشتیم خیلی قابل تشخیص نبودیم. جنوب بگرام را به طرف غرب حلقه کردیم. هزاران طالب را دیدیم که بیرق سفید در دست داشتند و وسایط نیروهای امنیتی را در اختیار گرفته بودند. باورش برای ما سخت بود که به این تعداد طالب در بیرون وجود دارد.

از کنار منزل میررحمان رحمانی، رئیس پارلمان گذشتیم. ده‌ها طالب مسلح با سلاح‌های سبک‌وسنگین گویا به مثابه سنگر منزل وی را احاطه کرده بودند.

ما خود را به شاهراه کابل-پروان رساندیم. در شاهراه به ندرت موتر دیده می‌شد. شاهراه‌ِ به آن بزرگی آرام بود و خالی از موتر ولی در گوشه و کنار سرک تعدادی طالب را می‌دیدیم که به هم‌دیگر پیروزی‌شان را تبریک می‌گفتند.

واقعا نمی‌دانستیم چه چیزی انتظار ما را می‌کشد. زمانی که آن همه خون‌خوار می‌دیدیم ترس ما چند برار می‌شد. بگرام را عبور کرده رسیدیم به ولسوالی قره‌باغ. جایی که بدون بازرسی در کمربند امنیتی طالبان، عبور ناممکن بود. با میل تفنگ شان دستور توقف دادند. ما بدون کدام حرکت مشکوک توقف کردیم. خواستند تا همه از موتر پیاده شویم. با پیاده شدن ما شروع به بازرسی بدنی کردند. فکر همه‌ی ما این بود که مبادا دست به عقب داشبورد ببرد. اگر چشم‌ شان به کارت‌های هویت و اسلحه‌های کمری بی‌افتد کار همه‌ی ما تمام است.

با ختم بازرسی بدنی دو نفر داخل موتر رفته و برای ما گفتند اگر سلاح با خود دارید بهتر است خود تان تسلیم کنید در غیر آن مشکلی بزرگی برای شما پیش خواهد آمد. بدون معطلی در پاسخ گفتیم چیزی نداریم. یکی از آن‌ها مستقیم رفت طرف داشبورد و درِ داشبورد را باز کرد. بیان آن وضعیت واقعا سخت است. نفس در سینه حبس شده بود و نمی‌توانستیم آب دهان خود را قورت بدهیم. اما خوش‌بختانه اصلا دست خود را پشت داشبورد موتر نبرد. به همین سادگی از ما خواستند تا دوباره سوار موتر شده به راه خود ادامه دهیم.

در مرکز ولسوالی قره‌باغ و کلکان طالب موج می‌زد. برای هم‌دیگر تبریکی می‌دادند و از خوشحالی در لباس شان جا نمی‌شدند. برای ما واقعا سخت بود که می‌دیدیم یک‌شبه تمام پوسته‌های نیروهای امنیتی در کنترل امارتی‌ها در آمده بودند و بیرق‌های سفیدی را بر فراز آن‌ها در اهتزاز در آورده بودند.

هرطور بود به سختی خود را به دروازه شمالی کابل رساندیم. دقیقا زمانی که طالبان بیرق سه‌رنگ را به زمین کشیدند و آتش زدند. در عوض بیرق سفید شان را بر فراز دروازه کابل به اهتزار در آوردند. انتظار داشتیم کابل شکل همیشگی خود را داشته باشد اما آن‌طور نبود. زمانی که به کوتل خیرخانه رسیدیم موجی متفاوتی از هرج‌ومرج مردم داخل شهر را فرا گرفته بود.

وسایط نقلیه همه توقف کرده بودند. اصلا روز محشر بود. همه سرگردان هر طرف روان بودند. موتر ما به مشکل دل جمعیت را می‌شکافت و داخل شهر می‌شد. نزدیک به چهار ساعت بین جمعیت در کوتل خیرخانه گیر کردیم. زمانی‌که داخل شهر شدیم دیدیم تعدادی از وسایط نظامیان بدست مردم ملکی به غارت رفته و هر کدام شان بدون صاحب هر طرف افتاده‌اند.

مردم از تیل گرفته تا چوکی و سایر داشته‌های‌شان را با خود می‌بردند. کابل دور از انتظار شده بود. دیگر آن کابل قبلی نبود. اشرف غنی با دار و دسته‌اش فرار کرده بود. هیچ حاکمیتی وجود نداشت. عجالتا خود را پنهان کردیم. شب همان روز بود که طالبان کنترل کامل شهر کابل را در اختیار گرفتند. باورش برایم سخت بود. چندین روز احساس می‌کردم شاید کابوس باشد ولی رفته رفته متوجه شدم که خود واقعیت است و از جمهوریت دیگر خبری نیست. بلاخره به این شکل داستان بیست‌ساله جمهوریت پایان یافت و فصل جدیدی در تاریخ افغانستان باز شد.