خورشید شهر اندک اندک به پشت کوه میخزد و دلهرهی زهرا هم اندک اندک بیشتر میشود. همینکه چادر شب چهرهی غمگین کابل را کاملا میپوشاند، او دست بهکار میشود تا برای هر عضو خانواده فقط دو جوره لباس در یک چمدان سفری جابهجا کند. بیشتر از این نمیتوانند با خود ببرند زیرا باید قاچاقی از مرز بگذرند. یک سال تلاش کردند تا پاسپورت بگیرند اما نتوانستند.
اول لباسهای خود را یکی یکی از الماری بیرون میکشد. پیراهنها و کفشها و چادرهایش هر کدام خاطرههای کابل را زنده میکند. وقتی لباس مکتب را دوباره در الماری میگذارد، قطرههای اشک گرم از کنج چشمانش روی گونههایش میلغزند و در کنج لبش محو میشوند. به یادش میآید که وقتی با حسیبا، همصنفی و دوست صمیمی خود دربارهی آرزوهای خود قصه میکرد، میگفت: «آرزویم است که به دانشکده طب راه یابم و داکتر شوم.» این آرزو تبدیل به انرژی ناتمام شده بود: «اصلا خستگی نمیشناختم. به مکتب میرفتم، زبان انگلیسی میآموختم، در کارهای خانه با مادر کمک میکردم، ورزش میکردم، میرقصیدم و میخندیدم. اما با سقوط کابل من هم سقوط کردم. همانطوری که سه میلیون دختر دانشآموز دیگر سقوط کردند.»
زهرا که با موفقیت تا صنف یازدهم درس خوانده بود به یکباره از درس محروم میشود. روز اول سال تعلیمی همین که پایش به مکتب میرسد، دستور بستن دروازههای مکاتب از رسانهها به نشر میرسد و نیروهای طالبان دختران دانشآموز را به خانههایشان برمیگردانند. دختران با دیدههای پراشک همصنفیهایشان را در آغوش میکشند و خداحافظی میکنند. زهرا با دل غمگین به خانه برمیگردد. پدرش میگوید: «وقتی دخترم از آموزش محروم شد، احساس گناه و شرمندگی تا عمق جانم را سوزاند. همان روز تصمیم گرفتم راه مهاجرت در پیش گیرم تا دخترم بتواند درس بخواند.» شبِ ترکِ کابل فرا میرسد.
زهرا برای هر عضو خانواده دو جوره لباس جدا میکند و در چمدان میگذارد. علی برادرش در کنج خانه نشسته است و بیهدف در فضای مجازی بالا و پایین میرود. ناگهان آهنگ «من میرم از این شهر، این شهر از تو باشد.» از موبایل علی بلند میشود. علی میخواهد از آن بگذرد اما زهرا اصرار میکند تا بگذارد این آهنگ پخش شود. آهنگ حزینِ «من رفتم از این شهر» در فضای اتاق میپیچد و زهرا کار خود را میکند اما اندوه ترک وطن همآهنگ با آن در جانش تلنبار میشود. رنج جدا شدن از شهری که در آنجا بزرگ شده، درس خوانده، دوست یافته و آرزو در دل پرورده لحظهبهلحظه از سینهاش بالا میآید و بغض شده در گلویش میترکد.
بالاخره برای خالی کردن دل لبریز از غم به بام خانه میرود. شب تاریک است و چراغهای بیرمق از چهارسوی شهر سوسو میزنند. ستارههای کمفروغ در پهنهی آسمان گویا در عزای چشمهای ناامید دختران محروم از آموزش افغانستان نشستهاند. سکوت شب اما با شلیک طالبان میشکند و وحشتی در دل زهرا میافکند. فورا به خانه برمیگردد. «صدای شلیک طالبان را که شنیدم فکر کردم مرا میزنند. وحشتزده از بام پایین شدم و به خانه برگشتم اما تا دقایقی دست و پایم میلرزید.
از وقتی طالبان بر کابل مسلط شدهاند، هر شب صدای شلیک سکوت شب را میشکند. سارا خواهرم که کودک است همیشه با شنیدن صدای شلیک رنگش میپرد و از ما میپرسد که طالبان چرا شلیک میکنند؟ ما هیچ جوابی نداریم. از زمان ورود طالبان در کابل، جای آرزوهایم را ترس گرفته است.»
دقیقهبهدقیقه لحظهی موعود فرا میرسد. لحظهی ترک کابل، ترک خانه، ترک دوستان و همصنفیها و عمه و خاله و کاکا. حتا در مخیلهی زهرا هم نگذشته بود که چنین روزی فرا میرسد. «اصلا فکرش را نکرده بودم که یک روزی از خویشاوندان و دوستان و همصنفیها و خانه و شهر خود جدا و آواره میشوم.» اما چرخ روزگار طوری چرخیده است که زهرا باید آواره شود. لحظهی آواره شدن از راه میرسد. «وقتی موتر مسافربری پیش خانه رسید، دلهره عجیبی در رگهایم دوید. همه آماده شدیم و برای آخرینبار که به کتابها و لباسها و اثاثیه خانه نگاه کردم. همان لحظه، معنای آوارگی و بیوطن شدن را حس کردم.»
علی چمدان را میگیرد و راهی دروازهی بیرون میشود. زیبا، مادر زهرا آیدا را در بغل میگیرد و به دنبال علی راه میافتد. زهرا دست سارا را گرفته چراغهای خانه را خاموش و دروازه را قفل میکند. از دهلیز منزل دوم که به سمت دروازهی خروجی میروند، دروازه خانه همسایهی روبهرو باز میشود و آرزو دست در دست مادر برای بدرقه کردن خانوادهی زهرا میآیند.
آرزو هشتساله همبازی سارا هفتساله است. دو همبازی همدیگر را در آغوش میکشند و از هم جدا میشوند. سارا دست در دست زهرا به دروازهی موتر نزدیک میشود اما چشم در چشم آرزو از هم دور میشوند. سارا آواره میشود و آرزو بیهمبازی.
مادر آرزو خداحافظی کرده و یک کاسه آب جای پای مسافرین میریزد. موتر به سمت قندهار حرکت میکند. موتر از جاده و کوچههای نیمهتاریک کابل به دروازه خروجی شهر میرسد. سرباز طالب فرمان ایست میدهد. زهرا میگوید: «سومینبار بود که سرباز طالب را از نزدیک میدیدم. وقتی به داخل موتر نگاه انداخت، فکر کردم قلبم ایستاد شد. اولینبار زمانی دیدم که با حجاب عربی از کوچه اکادمی پولیس میگذشتم. سرباز طالب با تفنگی در دست لب سرک ایستاده بود. چند قدم که پیش رفتم به پشت سرم نگاه کردم که طالب به سویم نگاه میکند. چنان ترسیده بودم که خیال میکردم بالایم شلیک میکند. بار دوم زمانی دیدم که با مادر و خواهرانم سارا و آیدا نشسته در موتر طرف کوتهسنگی میرفتیم. در نیمه راه دو طالب به موتر ما بالا شدند. سارا خواهرم که هفتساله است خیلی ترسیده بود. چند بار گفت: “از این موتر پیاده شویم که طالبان ما را میکشند”».
موتر بعد از وارسی از دروازهی شهر خارج و به سوی قندهار سرعت میگیرد. شب است و پر از دلواپسی و ترس و آواره شدن. پدر زهرا که چند ماه پیش به پاکستان مهاجر شده است، تماس میگیرد. «سلام، خوبید؟ حرکت کردهاید بخیر؟» موتر به سرعت راه میپیماید و زهرا به سرعت از خانه و شهر و وطن خود دور میشود. دامنهی آسمان کمکم روشن میشود و موتر کمکم به مرز چمن نزدیک میشود. افغانستان یک روز دیگر را آغاز میکند، یک روز دشوار دیگر را. نزدیک به یک سال است که دروازههای مکاتب بهروی سه میلیون دانشآموز دختر بستهاند. سه میلیون استعداد در زندان است. سه میلیون دل غمگین است. سه میلیون امید پژمرده است. سه میلیون حق پامال است. نه یک بار بلکه هر روز سه میلیون حق زیر پا میشود. زهرا یکی از این سه میلیون انسان محروم از آموزش است.
موتر به مرز میرسد. «مردم مثل سیل از مرز عبور میکردند. خیال کردم تمام مردم افغانستان وطن خود را ترک میکنند. طالبان بیرحمانه مردم را میزدند. پیر و جوان و زن و کودک نمیگویند. هر کس را که دل شان میشد میزدند. آنجا فهمیدم که مردم افغانستان چقدر بدبخت اند. با صد ترس و لرز و مشکلات از مرز گذشتیم. برای مادرم یک نسخهی داکتر تهیه کرده بودیم. مادرم با آیدا و سارا بهعنوان مریض در کراچیدستی نشستند و از دروازه عبور کردند اما طالبان به من و علی برادرم اجازه ندادند. فقط کسانی را اجازه میدادند که در شناسنامه محل سکونت شان قندهار بود. حتا در ترک وطن خود هم مورد تبعیض قرار گرفتیم. بالاخره با صد عذر و زاری طالبان را قناعت دادیم و به مادر خود پیوستیم. خدمات شبکههای مخابراتی در مرز خیلی بد بود. پدرم که در پاکستان بود، ده بار تماس گرفت اما نمیتوانستیم گپ بزنیم. پدرم و ما خیلی نگران بودیم.»
بالاخره زهرا با خانواده از مرز میگذرند و وارد قلمرو پاکستان میشوند. احساس رهایی و آوارگی هردو یکجا بر جان زهرا چنگ میاندازند. «وقتی وارد خاک پاکستان شدیم، احساس عجیبی داشتم. از اینکه ترس طالبان از سرم برداشته شده بود، خوشحال بودم اما بهخاطر اینکه از وطن و همصنفی و دوست و خویشاوندان و شهر و وطن خود جدا شدم، دلم غریب بود و است. حالا که میتوانم درس بخوانم خوشحالم. از طالبان میخواهم دروازههای مکاتب را بهروی دختران باز کنند. محروم کردن دختران از آموزش، پیش از همه چیز یک شرمساری است. بازی کردن با سرنوشت دختران افغانستان، خجالتآور است، جنایت است.»