سلمان مُرد. اعضای بدن او را طبق وصیتاش از طریق مجاری خیریه، به کسانی که نیازمند عضو بودند، اهدا کردند. اما جسد کاملاش را به یکی از دانشگاههای ویژه مطالعات و تحقیقات پزشکی دادند. او وقتی زنده بود، بیش از سی سال تجربهی نویسندگی، روزنامهنگاری با رسانههای چندنسلی و تدریس در دانشگاههای معتبر را داشت. کاریکاتوریست و نقاش خوبی هم بود. به چهار زبان تسلط داشت. در دفتر خاطراتاش نوشته بود: «اگر هوشمندی ذهن انسان بدون زبان هم میتوانست اینقدر تنوع رفتاری و عملی در ما و برای ما ایجاد کند، در آن صورت جهان ما چه جهانی گوارای میبود.»
سلمان خوبیهایش فراوان بود. با همه بهخصوص انسانهای عادی مهربان و خوشرفتار بود. در روزنامهها وقتی مینوشت، تیراژ روزنامهها به طرز پیشبینیناپذیری افزایش مییافت. مخاطبی نبود که مطالبش را بخواند ولی نگوید «واقعا لذت بردم». برخی مردم میگفتند سرسختترین مخالفان او هم وقتی مطالبش را میخوانند در خلوتهای خودمانی میگویند: «به طرز عجیبی لذتبخش است. ادبیات سحرآمیزی دارد.» او خودش نیز این را میدانست. چون از او نقل میکنند که در یکی از نامههای خطاب به همسرش که از او ناراحت بوده است، نوشته بود: «تنها زبان مشکل ما را حل میکند. زبان در دشنام و ناسزا هم سحر است، اگر بفهمیم و بپذیریم که کلمات اشیای سختِ مادی نیستند.»
علاوه بر اینها، او در تمام مدت بیش از سی سال کار مسلکی و رسمیاش فیصدی مشخصی از درآمدهای ماهیانهاش را به حساب مؤسسات خیریه میریخت تا به مردم نیازمند کمک کند. او کمک به مردم را کمک به خود تلقی میکرد. من که این نقل و قول او را زیاد میشنیدم واقعا نمیدانستم منظور او از این سخن چیست؟ تا اینکه به تاریخ ۱۲ جولای ۱۹صدوچند در کتابفروشی واقع در خیابان ایرمه در شهر مولان بهطور اتفاقی ستونی از یک روزنامهی خاکخورده که عنوان «زرنامه» و شمارهی نشر آن ۳۹۰۰۱ سال ۱۳۰اُم بود توجه من را به خود جلب کرد. روزنامه را برداشتم و بردم پیش حسابدار کتابفروشی. حسابدار روزنامه را پشت و رو کرد و از من پرسید: «این چه دارد که میخری.» به ستونِ مورد نظر اشاره کردم. گفت: «هااااااااااا سلمان. سلمان. دوستش دارم. بهخاطر سلمان میتوانی بدون پرداخت هیچ هزینهای ببری.» گفتم: «تشکر. بهخاطر خودم چه؟» گفت: «امیدوارم تو هم روزی سلمان شوی!»
بر خلاف معمول در آن ستون اول اسم نویسنده را با خط درشت و زمخت نوشته بودند: «سلمان» و سپس عنوان مطلب را با درشتی و زمختی کمتر نوشته بودند: «چرا کمک خوب است؟» شاید به این دلیل که «سلمان» رمز جلب توجه مخاطب بود. شاید هم به این دلیل که سلمان خودش میخواسته چنین باشد. شاید به بسیار دلایل دیگر. در آن ستون در جملهای او نوشته بود:
«امیدوارم از خواندن این مطلب لذت کمتر ببرید. وقتی آن را مطالعه کردید، نگویید: سلمان! تو عالی استی، واقعا لذت بردم.» ستون را مکمل مطالعه کردم. در پراگرافهای میانی ستون، نویسنده با لحن تأکید نوشته بود: «اینکه میگویم کمک خوب است، بهخاطر این است که برای من خوب است. خوبی کمک برای من این است که کمک میکنم. این “کمک میکنم” هم آن “کمک کردن”ی است از قبیل یاری کردن یک آدم کور برای عبور از شلوغی خیابان و هم آن گفتوگوی است که با فرد مورد نظر برای کمک کردن انجام میدهم. البته من در اینجا کمی خودشیفتگی به خرج دادم که اول از کمک کردن به آن آدم کور در شلوغی خیابان یاد کردم و بعد از گفتوگو با او. واقعیت این است که من اول با او گفتوگو میکنم. بعد کمک میکنم… گفتوگوی من با آن فرد کمک نیست. فقط گفتوگو است. در گفتوگو ممکن است او به هر دلیلی مثلا عصبانیت، فضای متفاوت زبانی، ذهنی و غیره، مرا دشنام دهد. ولی در عین حال ممکن است فضای زبانی من و او چنان باشد که باعث شود او گفتههای مرا خودِ کمک تلقی کند. من با این چیزها بسیار برخوردهام… اما خوبی گفتوگو این است که در قلمرو زبان انجام میشود. در قلمرو زبان آدم میتواند هرچیزی را که در ذهن دارد بیان کند. حالا دشنام و ناسزا باشد یا هم کشف شهودی…»
ستون را که خواندم، نتوانستم نگویم «سلمان! عالی بود، لذت بردم.» بعد از آن روزنامههای را که سلمان در آن مطلب مینوشت پیگیر مطالعه میکردم. در یکی از روزنامهها دیدم در کنار تیتر مطلب سلمان، تیتری دیگری با این مضمون نوشته شده است: «…گفت، اجازه نمیدهیم بیش از این زباندرازی کنید» این مطلب به اندازهی مطلب سلمان جلب توجه میکرد. بهخصوص که سردبیران روزنامه آن را با تیتر درشت نوشته بودند. من مطلب را خواندم. دیدم یک گزارش ژورنالیستی است. در مورد اینکه یکی از روزنامهها مطلبی نشر کرده و یک مسئول سیاسی در یک جایی به آن واکنش نشان داده و خطاب به مسئولین کشوریِ که روزنامه در آن فعالیت دارد گفته که چون محتوای مطلب خط قرمز آنها را زیرپا کرده، بنا آنها تحمل این گستاخی را ندارد و اجازه نمیدهد بیش از این زباندرازی صورت گیرد. بعد رفتم سراغ آن مطلبی که باعث واکنش تهدیدآمیز شده بود. دیدم آن مطلب یک هزارودوصدوهشتادوشش کلمه به اضافهی یک تصویر کاریکاتورگونه است. محتوای مطلب پر است از شرح انتقادی. به فکر افتادم که چرا این یک هزارودوصدوهشتادوشش کلمه به اضافهی یک تصویر کاریکاتورگونه به همین روش پاسخ داده نمیشود که با تهدید پاسخ داده میشود؟
خلاصه تیتر و مطلب تهدیدی، مرا به یاد آن ستونِ مربوط به مطالب سلمان در روزنامه «زرنامه» در شمارهی ۳۹۰۰۱ سال سیاُم انداخت. در آن مطلب خوانده بودم که سلمان قبل از کمک کردن گفتوگو میکند. همچنان او تصدیق کرده بود که گفتوگو کمک نیست. فقط گفتوگو است. در گفتوگو ممکن است فضای زبانی او و فرد مقابلاش چنان باشد که باعث شود آن فرد گفتههای او را خودِ کمک تلقی کند. اما خوبی گفتوگو این است که در قلمرو زبان صورت میگیرد.
بنابراین، تیتر تهدیدی مذکور، مرا به این پرسش مواجه کرد که اگر گفتوگو فقط گفتوگو است و در قلمرو زبان صورت میگیرد، آیا تهدید هم گفتوگو است؟
اینجا دیگر سلمان نیست که پاسخ بدهد. اما آن گپ سلمان در روزنامه «زرنامه» شمارهی ۳۹۰۰۱اُم سرنخی دارد. و آن این است که زبان یک پشت صحنهی تاریک دارد. در این پشت صحنهی تاریک ما بین زبان از آن حیث که زبان است و شیء واقعی در بیرون از ذهن و زبان، مرزی نمیبینیم. چون تاریک است. به بیان روشنتر، در این پشت صحنهی تاریک، مرز بین کلمه و شیء بیرونی در نگاه ما محو میشود. مثلا شما وقتی میگویید آب. خیال میکنید هیچ مرزی بین «آ+ب» به مثابه کلمهای در قلمرو زبان و آن آب بیرونی از ذهن وجود ندارد. به همین دلیل است که الف، حیثیت نشانههای زبانی بودن زبان -به معنای هر نوع نشانهی زبانی اعم از صدا، واژه، نقاشی، کاریکاتور، فلم و امثال آن- نزد کاربران زبان محو میشود و حیثیت مادی بودن آن جای آن را میگیرد. ب، اکثر رخدادهای زبانی در مورد چیزها و اشیا در قلمرو زبان برابر با رخدادهای تلقی میشود که گویا در قلمرو چیزها و اشیا از آن حیث که بیرون از ذهن و زبان هستند، رخ داده است.
ادبیات تهدید یک پشت صحنهی تاریک در زبان دارد.
وقتی آن مرزِ تفکیک موجودیت زبانی اشیا و خود اشیا در نگاه کاربرانِ یک زبان فروریخت و محو شد، در آن صورت کلمات زبانی نزد کاربران آن زبان یا حیثیت نقل و نبات پیدا میکند یا هم حیثیت تیر و کمان. یعنی، شما وقتی کلمات زبانی را بهسوی مخاطب میفرستید، شبیه آن است که برای مخاطب یا نقل و نبات فرستادهاید یا هم تیرهای زهرآگین از کمان. به این ترتیب زبان دیگر میدان تعامل ذهن و عین و تعامل ذهن و زبان و تعامل زبان با زبان (گفتوگو) نیست. بلکه به میدان تصادم عمل تلقی میشود. مثلا وقتی بیان زبانی (خوب یا بدِ) یک فرد توسط افراد دیگر با واکنشهای بیانیِ مثل «خفه شو»، «خواهم دید که چطور خفهات میکنم»، «حدت را بشناس»، «غلط کردی این را بیان کردی»، «هزینهی سنگین برایت در قبال خواهد داشت»، «نمیگذارم پا را از گلیمات فراتر دراز کنی» و… پاسخ داده میشود، آن پشت صحنهی تاریک کاملا بر زبان چیره میگردد و در نتیجه زبان در مرز تهی شدن از ماهیت زبانی خود قرار میگیرد. ممکن است ما ندانیم آن پشت صحنهی تاریک چیست و چگونه عمل میکند؟ چرا که آن پشت صحنهی تاریک چیزی شبیه یک تحویلخانهی تاریک شخصی نیست. بلکه یک اقلیم مشترک در پستوی ذهن همهی کاربران یک زبان در گذشته و در اکنون است. به عبارت ممکن واضحتر، آن پشت صحنهی تاریک سکوی نگاه عمومی کاربران یک زبان به زبان است که تعیین میکند، استفادهکنندگان زبان چه تلقی/پنداری از زبان و رابطهی زبان و عمل انسانی داشته باشد.
مثلا وقتی تلقی از زبان این میشود که گویا کلمه و شیء عین هم اند، در آن صورت زبان بیشتر میدان تصادمات و کلمات بیشتر شبیه اشیای مادی که افراد بهسوی همدیگر پرتاب میکنند، میشود. این تلقی همواره با یک اشتباه همراه است. اینکه، ممکن است کلماتی که توسط افراد بهسوی همدیگر پرتاب میشوند، برخی اوقات باعث ایجاد احساسِ تلقیگونهای از درد و زخم مانند احساس آزردگی، ناراحتی و غیره شود. اما آن تلقی عمومی از زبان مبنی بر اینکه گویا «کلمه و شیء عین هم اند» باعث میشود تا این «احساس تلقیگونهی درد و زخم» که نوعی احساس مجازی است، کلمهی «تلقیگونه» را از دست بدهد و تبدیل شود به «احساس درد و زخم» که باز هم نوعی احساس مجازی درد و زخم است، ولی کاربر زبان، چون از مرز زبان عبور کرده، آن را واقعی میپندارد. بنا این قرار گرفتن «احساس درد و زخم» به مثابهی واقعیت بهجای «احساس تلقیگونهی درد و زخم» به مثابهی امر مجازی، کاربر زبان را در موقعیتی قرار میدهد که دیگر نتواند زبان را به مثابهی زبان ببیند و بهکار گیرد. بلکه زبان را معلق کند و عمل را جای آن قرار دهد. ادبیات تهدید بارزترین و در عین حال خطرناکترین شکل معلقسازی زبان است. ممکن است بگویید در هر حالت، مثلا در حالات عاطفی و عشقی نیز زبان به مثابهی مقدم عمل، عمل میکند. این درست است. اما در آن حالات زبان از زبانمندی آن تهی و به مثابهی زبان معلق نمیشود. یعنی آن دو عنصر رمزیِ که سلمان گفته بود در زبان باقی میماند. یکی گفتوگو و دیگری اینکه «کلمات اشیای سختِ مادی نیستند». یعنی حرمت مرزی را که بین کلمه و اشیای بیرونی وجود دارد حفظ کنیم. دو رمز سلمان همین است. شاید -بدون شاید- حق با سلمان است.