نور ملایم ماه در وسط حویلی تابیده بود. ماه کامل نبود ولی زردی کفِ خاکی حویلی، آنهم در گرمای تابستان مزار، با نور ملایم ماه همخوانی عجیبی یافته بود و حویلی یک تکه زرد میزد. این منظره را من مثلا از کنار پنجرهای با لنگهی باز و نشسته بر روی چوکی راحت، یا سیگاری بر لب و گیلاس قهوهای در کنار نمیدیدم. نه، من در کف سوزناک خاکی حویلی خواب میشدم و آن شب چون خوابم نمیبرد، مجبور بودم این چیزها را ببینم. خانهای که در آن زندگی میکردیم، بهطور ناامیدکنندهی سیار ساخته شده بود. دو اتاقی کوچک بدون دهلیز که همکف با حویلی بود. همین که دروازهی اتاقی را باز میکردیم، در تابستان آفتاب و در زمستان باران و برف مستقیم وارد اتاق میشد.
راستش همان روز فورم را کامل کرده بودم. فردا هم قرار بود دوباره به مرکز جلبوجذب ارتش در سعیدآباد بروم و از آنجا به کابل منتقل شوم. بعد از شام که سر سفره نشستیم، چند بار جرأت کردم بگویم که چه در سر دارم و فردا میخواهم به کجا بروم. نمیدانم چرا نتوانستم بگویم. شاید میترسیدم که با واکنش تند پدر و خلق تنگ مادر روبهرو شوم. اما یک چیز مسلم بود؛ اینکه میدانستم با این حرف بهطور ناامیدکنندهی خودم را جلو خانوادهام مسخره میکنم. اگر معلومدار بود که آخرش سرباز ساده میشدم و تفنگ شانه میکردم، چه نیاز بود آن همه سال از زیر کار و بار مسئولیت خانه شانه خالی کنم و درس بخوانم.
نُه صبح بود. طاقتام طاق شده بود؛ از فکرهای پُت پُت و نگاه کردن حرف در درونم. از سویی، باید زودتر میرفتم. رفتن اگر از یک طرف یافتن کار و بدست آوردن معاش بود، سوی دیگرش فرار بود. فرار از خانه و مسئولیت. بیش از آن نمیتوانستم همینطوری راست راست مکتب بروم، در خانه احساس ماندگی کنم و از معاش و کمکخرج به خانه هیچ خبری نباشد. اصلا برایم مهم نبود که عاقبت تفنگ شانه کردن چه میشود. فقط میخواستم زودتر از خانه برآیم و بروم.
به مادرم گفتم. اول باور نکرد یا نخواست باور کند. وقتی متوجهی جدیت حرف در لحن صدایم که بهطور افتضاحی میلرزید، شد، دیدم که چشمهایش را نم زده است. بیچاره حتا نتوانست جلو بغض گلویش را بگیرد و از من پنهان گریه کند. اینگار کوهی از غم شده بود و داشت فرو میریخت. خواستم چیزهایی گفته باشم تا آرامتر شود، ولی حرفهایم میان حق حق و نالههایش گم میشدند و اصلا فهمیده نمیشد. دیگر برایش چیزی نگفتم. شاید حرفی برای گفتن نداشتم.
پدرم سر کار رفته بود. به مبایلش زنگ زدم و برایش گفتم. نمیدانم چرا او راحتتر با من موافقت کرد و برایم آلتیماتم نگذاشت. شاید بهخاطر لرزش صدایم بود که هرچه کوشش میکردم ولی صاف نمیشد. یا شاید از من ناامید شده بود و پی برده بود که جز این کاری نمیتوانم.
سر کوچه که رسیدم پشت سرم نگاه کردم. مادرم جلو دروازهی حویلی نشسته بود. جثهاش برخلاف وزن سنگیناش خرد به نظر میرسید. بدون اینکه سمتش دستی تکان داده باشم، دور خوردم و تند تند گام برداشتم؛ شتابان و بیقرار.
***
تکانی حس کردم. چشمانم را در حالیکه میسوخت و پلکهایم سنگینی میکرد، نیمهباز کردم. خواستم از شیشه بیرون را ببینم، آفتاب تیز به چشمم زد و سوزش چشمهایم بیشتر شد. با برآشفتگی نیمِ تنم را که به پایین صندلی غلتیده بود و روی لنگهای درازشدهام به زیر صندلی مقابلم رفته بود، کشیدم. دستم را به چشمهایم مالیدم و هشیارتر به اطرافم دیدم. عوض در ردیف بغلیام نشسته بود. تعجب کردم که ساکت است و با مبایلش گپ نمیزند. یادم آمد که دیشب از بس با مبایلش زیاد و بلند بلند گپ میزد، راننده با عصبانیت از صندلیهای جلوی بلندش کرد و به پشت سر فرستاد. او که دو ردیف از من عقبتر نشسته بود، هنوز هم داشت با مبایلش گپ میزد؛ اینگار نه اینگار که راننده با پرخاش از صندلیاش بلندش کرده بود.
ناوقتهای شب که نمیدانم گپهایش تمام شده بود یا چارج مبایلش یا هم لیست مخاطبیناش، ساکت شد. از ظاهرش معلوم بود که اوضاعِ بهتر از من ندارد. چپلیاش کنده بود و پاها و دستهایش درزهای کلان کلانی داشت. پیراهن و واسکتاش هم طوری به نظر نمیآمد که تازه پوشیده باشد. هیچ چیزی همراه نداشت، جز مبایلش که بهطور غیرقابل تحملی حوصلهی همه را سر برده بود. میخواستم سر صحبت را باز کنم که موتر توقف کرد. پای کوتل سالنگ رسیده بودیم. در هتل که یادم آمد، هرقدر که دور و برم تماشا کردم، نیافتماش.
دوباره که راه افتادیم، رفتم به صندلی ردیف بغلیاش نشستم. کم کم گپ پیش کشیدم تا به حرف بیارمش. عوض گفت از شولگر است. پسر یک حاجی مالدار. دانشآموز مکتب است اما سالانه به استثنای چند روز، دیگر مکتب نمیرفته. تمام روزش در چوپانی گوسفندان پدرش و آببازی با بچههای قشلاق در خواجه سکندر و دریای شولگر میگذشته است. از او پرسیدم که چطور شده به سربازی آمده است. گفت برادر بزرگش او را لتوکوب کرده و او هم با ناراحتی از خانه بیرون زده است.
عوض اولینبارش بود که از خانهی پدر و شولگر بیرون شده بود. وقتی از خانه با ناراحتی بیرون شده بود و به مزار آمده بود، هیچ راه و چاری بلد نبود که بهدنبال آیندهی بدون وابستگی به پدر مالدارش برود. هیچ کس و کوی هوشیارتر هم در مزار نداشت که دست زیر سنگ او را در جای دیگر و بهتر بند کند تا با خوی دیوگونهی زندگی عادت کند. از رفقای همبازیاش در قشلاق شنیده بود که راه سرباز شدن این است که به یکی از مراکز جلبوجذب ارتش باید مراجعه کرد.
ما را از موتر پیاده کردند. کابل را دیده بودم و در آن چندوقتی زندگی کرده بودم ولی آنجایی که پیاده شده بودیم را هرگز ندیده بودم. سرک صاف و دور و درازی بود. در هر ده یا پانزده متری یک ایست بازرسی وجود داشت و سرک را طور مارپیچی ساخته بود. سمت راست سرک، دیوار بلند سنگی بود که حدود دو متر سر آن دیوار را سیم خاردار گرفته بودند. تا چشم کار میکرد آن دیوار معلوم میشد.
راه طولانی را رفتیم. جلو ورودی رسیدیم. در دو سمت دروازه اسکوهای بزرگ مانده بودند. دروازهی ضخیم و عظیم که نفوذناپذیر به نظر میرسید. به ما گفتند در یک ردیف بیایستیم. بیکها و تمام بدن و لباسهای تن ما را به دقت بررسی میکردند و از راه باریکی به داخل میفرستادند. همین که از آن راه باریک به داخل رفتم، آن طرف دیوار با دو تا نوجوانِ همسنوسال خودم برخوردم که موهایشان تراش شده بودند و داشتند گریه میکردند.
از دیدن آن منظره تکانی خوردم. سوزشی در سرم حس کردم. غمی در درونم داشت حرکت میکرد. به اطرافم دیدم، جز دیوارهای بلند سنگی و سیمهای نوکتیز خاردار چیزی معلوم نمیشد. به آسمان دیدم، صاف بود و آفتاب تا نیمههایش بلندآمده بود. گرم بود ولی نه به شدتِ گرمی آفتاب سوزناک مزار. نمیدانم چرا ناگهان دلم برای مزار تنگ شد. برای دشتهای وسیعاش، خانههای رو به آفتابش، کوچههای آزاد و دلگشایش، گل سرخ و شادیانش، روضه و کبوترانش، کافههای «اندیشکده» و «شاندیز»اش… علاوه بر دلم، خلقام نیز تنگ شده بود. چهارسمتم دیوار بود؛ بلند و سنگی.
به عوض دیدم، خودش را نزدیک من کرده بود. چهرهاش افتاده بود. دیگر از آن بچهی شوخ و پر حرف که دیشب کل موتر را با گپ زدنش دست به سر کرده بود خبری نبود. شانههایش افتاده بود و غمگینانه گفت: «هر جای رفتیم، یکجا باشیم.»
سربازی که تلاشی میکرد بود که گفت: «به پلچرخی خوش آمدید!»
ادامه دارد…