تا پا به بیرون گذاشتم دست کوچکی به سویم دراز شد. گفت: «کاکا کمکم کن. دعایت میکنم.» دستهای کوچکش را میان دستهایم گرفتم. سرد و خاکآلود بود. آستین پارهی جاکت سبزرنگش تا پشت دستهایش پایین آمده بود. روی جاکت، کرتی سیاهرنگ چرکین و تنگی را پوشیده بود. نگاهم را به سرعت بالا کشاندم و به چشمانش خیره شدم. روی پلکهایش خاک نشسته بود. چشمان خسته و تحقیر شده و رمیده اما قشنگاش از میان صورت خاکآلود و کبودش به سویم نگاه کرد. پیش از هر چیزی، رنج و خستگی و معصومیت مظلومانه در نگاهش خوانده میشد. لبهایش خشکیده، رخسارش تکیده و دور چشمانش کبود بود. چند تار موی ژولیده به پیشانیاش چسپیده و گوشهایش از سرما کبود شده بودند.
دستهایش بیتابی میکرد که از میان دستهایم بگریزد. همین که هر دو متوجهی این بیتابی شدیم، به همدیگر نگاه انداختیم. نگاه ناشی از بیاعتمادی را زود از چشمم برگرفت و به پیش پای خود انداخت. من هم به آرامی دستهایش را رها کردم و همینطور که دست به جیب بردم که کمکش کنم، نامش را پرسیدم. با صدای خسته و بیرمق گفت: «سمیر.» پرسیدم مکتب میرود یا نه. گفت: «نه کاکا. کار میکنم.» این جمله را چنان آمیخته با حسرت گفت که از پرسیدن سؤال خود پشیمان شدم.
سمیر در نتیجهی لذت چند دقیقهای پدر و مادر خود به بازی زندگی در یک کشور فقیر و بدبختی پرتاب شده که برای زنده ماندن مجبور به تکدیگری است. اولین طعمی که او از زندگی تا عمق جان چشیده، تحقیر است.
ده افغانی دادم، گرفت و با شتاب از من دور شد. بهدنبال سمیر نگاه و به زندگیاش فکر میکردم که سه کودک دیگر دورم جمع شدند. دو دختر و یک پسر. در پشت یکی از دختران یک بوجی پر از اشغال بود. رفیقم که چند قدمی دور شده بود صدا زد که راه بیفتم. به گامهای تند به رفیقم نزدیک میشدم و او میگفت: در حالیکه ۴۰ هزار گدا را از شهر کابل جمع کردهاند اما باز هم در هر چند قدم دست گدایی بهسوی عابران دراز میشود. فقر در افغانستان به معنای گرسنگی است. تصور کن امشب چند صد هزار انسان در این کشور گرسنه میخوابند. برای فردای خود هم غذا ندارند. منظورم از غذا نان خشک است.
با هم در این مورد قصه میکردیم و قدم میزدیم که زنی برقع برسر روبهروی ما سبز شد و با التماس کمک خواست. گفت که فرزندانش گرسنهاند. از قامت کشیده و راستش پیدا بود که جوان است. حتما شوهرش کشته یا معلول یا معتاد شده که این زن برای سیر کردن شکم فرزندانش به گدایی افتاده است. او را نه حکومت حمایت میکند، نه جامعه و نه خانواده. هیچ دستی دست او را نمیگیرد، بلکه دستش از بام تا شام برای گدایی پیش مردم دراز است. این زن بیپناه تنها نه بلکه هزاران زن در افغانستان با او همسرنوشت اند. مسئولیت این همه بدبختی به دوش که است؟
با رفیقم به ایستگاه رسیدیم و سوار موتر شدیم و قصهی ما خاموش شد. در چوکی کنار پنجره نشستم و در گوشه و کنار سرک با نگاهم به جستوجوی گدا و بچههای اسپندی و دستفروش و کارگر افتادم. تا ایستگاهی که پیاده شدم ۲۱ گدا و کودک کار و معتاد را شمردم. از رفیقم جدا شدم و طرف خانه راه افتادم. دم غروب بود که در چندقدمی دکان آشنایم رسیدم. یک لحظه احساس کردم سمیر را میبینم که بوجی در پشت بهسویم نزدیک میشود. چشمهایش هر دو طرف را میپالید که اگر قطی انرژی یا بوتل آب و… را دید، بگیرد و میان بوجیاش بیندازد. چشمش به آفتابه افتاد. بیدرنگ برداشت و خوب خود را سیراب کرد. آفتابه را در جایش گذاشت. تا هنوز راه نیفتاده بود که دست دکاندار از بازویش گرفت. تا سر بالا کرد سیلی دکاندار به رویش خورد. در جا خشک شد و با چشمان وحشتزده و رمیده به دکاندار نگاه انداخت. من هم حاج و واج ماندم.
دکاندار با خشم و غضب گفت: «او بچه سگ، دیگه از این آب نخوری!» او در پاسخ گفت: «خوبه کاکا، دیگر نمیخورم.» و راه افتاد و دور شد. سمیر نبود. نمیدانم نامش چه بود اما همسنوسال سمیر بود. به دکاندار گفتم: «کار خیلی زشتی کردی.» با خونسردی گفت: «نه، ناخنهایم بهخاطری که اینها از آفتابه آب میخورند، گوشتگ شده.» از خونسردیاش یکه خوردم. دوباره سخت سرزنشش کردم. کودک بدبختی که در قعر یک جامعهی بدبخت افتاده به همین راحتی سیلی میخورد و حق هیچ اعتراضی هم ندارد.
داخل دکان آشنایم رفتم و چند دقیقهای آنجا ماندم. از دکان که برآمدم هوا رو به تاریکی میرفت. سر کوچه که رسیدم صدای دو نفری که با هم قصه میکردند و از روبهرویم میآمدند، شنیده میشد. دقت کردم که یک کودک دوازده یا سیزدهساله و یک نوجوان هژده یا نزدهساله بوجیهای آشغالی در پشت از وسط کوچه میآیند. از نبش چهار ساختمان چهارمنزله که گذشتند داخل چهاردیواری کنار آن ساختمان راه خود را کج کردند. در چندقدمی همدیگر بودیم و به خوبی همدیگر را میدیدیم. پسر بزرگتر با نگاهی تندی مرا برانداز کرد. از نگاهش بیاعتمادی و حقارت پیدا بود. سلام کردم و با سردی پاسخ داد و ایستاد. در این لحظه پسر خوردتر به اشغالیهای کنج چهاردیواری نزدیک میشد. میخواستم از پسر بزرگتر احوالپرسی کنم که دو سگ پارس زدند و از میان اشغالیها به پسر خورد حملهور شدند. ما به سگها «گمشو» گفتیم و هردو در جا ایستاد شدند. پسر بزرگ با لحن آمیخته به مظلومیت و شکایت گفت: «حتا سگها ما را قبول ندارند. خوب فهمیدهاند که مردم ما را حساب نمیکنند. سگها هم ما را حساب نمیکنند. به مردم که میرسیم با دست بینی شان را میپوشانند و از ماه دور میشوند.» جملهی آخر را که گفت راه افتاد. خداحافظی کردیم و از هم دور شدیم. نصف روز در کابل اینطوری گذشت.