عکس تزئینی: ISTOCK

پنجه‌درپنجه‌ی مرگ

از صنف که برآمد ناگهان درد تحمل‌ناپذیری را در شکم خود احساس کرد. به اداره‌ی مکتب رفت و اجازه گرفت که به خانه برگردد. نتوانست در ساعت سوم به دانش‌آموزان صنف هفتم ریاضی تدریس کند. در حالی‌که دانش‌آموزان چشم‌انتظار یکی از آموزگاران خوب شان بودند، او از دروازه‌ی حیاط مکتب پا به بیرون گذاشت. درد را شدیدتر حس ‌کرد. یادش آمد که قرار بود پس‌ازچاشت به دیدن دوست خود برود و درباره‌ی کمپوز آهنگ هزارگی جدیدی که در نظر داشت اجرا کند، گپ بزند. این یادآوری اوقاتش را تلخ کرد اما درد چنان شدید شد که او همه چیز را از یاد برد و به آه و ناله افتاد. فورا به داکتر مراجعه کرد. دارویی برایش تجویز شد اما کارگر نیفتاد. به داکتر دیگر مراجعه کرد و دارو گرفت. دارو درد را تسکین داد اما همین که تمام شد، درد دوباره پیدا شد. چهار ماه به داکتر و دارو متوسل شد اما داروها همین که تمام می‌شدند، پنجه‌ی بی‌رحم درد به جانش می‌افتاد. در این چهار ماه ده کیلو وزن کم کرد.

از داکتر افغانستان که ناامید شد، خواست به پاکستان سفر کند اما به‌دلیل گرانی ویزه نتوانست آن را بگیرد. پس از سقوط حکومت جمهوری اسلامی افغانستان، شمار زیادی از شهروندان افغانستان از ترس طالبان به پاکستان و ایران مهاجر شدند. سفارت پاکستان از این مجبوریت شهروندان افغانستان سوءاستفاده کرد و بهای ویزای کشور خود را تا یک‌ونیم هزار دالر امریکایی بالا برد. از این رو، او نتوانست ویزای پاکستان را بخرد. با مشوره و تشویق دوستان خود به ایران رفت. پس از شش ماه در یکی از شفاخانه‌های ایران تشخیص شد که بیماری او سرطان بدخیم روده‌ی کلان است. او در این شش ماه بیست کیلو وزن از دست داد.

وقتی باخبر شد که مبتلا به سرطان است، مرگ را در برابر خود دید و خودش می‌گوید: «مرگ مثل سایه روز و شب به‌دنبالم است.» خیلی از شب‌ها که از فرط شدت درد نتوانست بخوابد، تا صبح قدم زد. سایه‌ی مرگ قدم‌به‌قدم او را همراهی کرد. او کم‌ کم حضور این سایه را پذیرفت و پی‌افتاد که تا مرگ یک نَفَس فاصله دارد. اگر در پی یک دَم، بازدَمی صورت نگیرد، کار تمام است. آن لحظه شاید یک سال بعد، شش ماه بعد، سه ماه بعد، یک ماه بعد، ده روز بعد، یک روز بعد، یک ساعت بعد یا همین اکنون باشد. از فکر این محاسبه فورا فرار و کوشش می‌کند به خود امید دهد. اما او در مریضی تجربه کرده است که عمر آدمی خیلی کوتاه است. آدمی خیلی تنها و بی‌پناه است. می‌گوید: «درد متقاعدم کرده است که آدم بسیار تنها و ناچیز و بی‌پناه است.» در حالی‌که قبلا هم شنیده بود یا خوانده بود یا فکر کرده بود که آدمی خیلی کوچک، بی‌پناه و عمرش کوتاه است اما در اثر سرطان این چیزها را با ذهن و روان و تن کاملا تجربه کرده است. حضور شش ماه شب و روز و ساعت و دقیقه و حتا ثانیه ترس مرگ او را متقاعد کرده است که آدمی واقعا کوچک و تنها است.

او تازه داشت از زندگی لذت می‌برد. یک سال از ازدواجش گذشته است. ورزش می‌کرد. تدریس می‌کرد. در اداره و تجارت لیسانس گرفته بود. دمبوره می‌نواخت و خوشحال بود. سرطان از کجا و چرا آمد؟ این فکر تب‌آلود او را بیچاره کرده است.

تنها پناهگاه روانی او اما ایمان دینی‌اش است و می‌گوید مرگ از سوی خدا مقدر شده. او می‌افزاید: «با خود گفتم این‌که خدا خواسته، من هم می‌پذیرم.» او آدم مؤمنی است. ایمان تنها ریسمانی است که او به آن چنگ زده و برای زنده ماندن مبارزه می‌کند. اما این مبارزه نابرابر است. سرطان با فقر و تنگ‌دستی و بی‌مهریِ جمهوری اسلامی ایران همدست شده و او را زمین‌گیر کرده است.

سرطان آرزوها را از او گرفته است و شاید به‌زودی جان او را هم بگیرد. گرچه او این امید را به خود تلقین می‌کند که می‌تواند سرطان را شکست دهد اما فقر از یک‌سو، امید او را بریده است و بی‌مهری جمهوری اسلامی ایران از سوی دیگر. او که میان مرگ و زندگی دست‌وپا می‌زند، سعی می‌کند زنده بماند. زنده بماند تا دوباره دمبوره بنوازد. دوباره سر صنف برود و به دانش‌آموزان ریاضی و انگلیسی تدریس کند. دوباره ورزش کند و بخندد و از جوانی لذت ببرد. معلوم نیست او بر سرطان پیروز می‌شود یا سرطان بر او، اما همان لحظه که سعی می‌کند به خود امید دهد، این نگرانی دست به گریبانش است که سرطان نخواهد گذاشت تا او دوباره به زندگی برگردد. به امکان درمان این بیماری فکر می‌کند تا تاب‌آوری خود را بالا ببرد اما تنگ‌دستی تاب و توان را از او گرفته است.

از سوی دیگر، به‌خاطر مهاجر بودن نمی‌تواند از بیمه‌ صحی در ایران برخوردار شود. شفاخانه‌های ایران حتا در هزینه‌ی درمان مراعات حال او را نمی‌کنند. او خود می‌گوید: «نمی‌توانم از بیمه صحی استفاده کنم زیرا مهاجر هستم. شفاخانه‌ای که در آن تحت درمان هستم از وضعیت مالی‌ام آگاه است اما هیچ نوع مساعدتی با من نکرده است. حکومت ایران حتا در تمدید ویزه مرا خیلی اذیت کردند.»

پدرش در ایران کارگر است و به دشواری هزینه‌ی زندگی اعضای خانواده را تأمین می‌کند. ارزش تومان روزبه‌روز افت می‌کند و بهای خوراک و پوشاک و دارو روزبه‌روز بالا می‌رود. او از این‌که بار دوش پدر خود شده است، پیش وجدان خود شرمگین است. پول‌های خود را مصرف کرده‌ است و از شماری از دوستان خود بدهکار است. برخی از دوستانش نمی‌خواهند دست او را بگیرند. او می‌گوید: «آدم وقتی به گرداب می‌افتد، متوجه می‌شود که پیوندهای دوستانه یکی پی دیگر، از بین می‌رود.»  

او وقتی کاملا احساس بی‌پناهی می‌کند، برای بازیابی تندرستی خود یک درخواست کمک در فیس‌بوک خود می‌نویسد. درخواست را با این جمله‌ها شروع می‌کند: «شاید برای اولین‌بار است که از زندگی شکایت می‌کنم. چون نمی‌شود از دردی که آدم را روزبه‌روز از بین می‌برد و آدم فقط نظاره‌گرش است، شکایت نکرد. به‌خاطر تحمل درد شکایت نمی‌کنم ولی این‌که وجودم را کم‌ کم از دست می‌دهم و نمی‌توانم در مقابلش کاری کنم، جای شکوه و درد دارد برایم. من از گیله و شکایت خوشم نمی‌آید اما امروز خواستم این متن را بنویسم، چون بعضی موقع آدم باید کاری که به تنهایی از پس‌اش برنمی‌آید را با دوستانش شریک کند…»

برای او این درخواست کمک از دوستان مثل آخرین چنگ‌انداختن‌های یک غرق‌شده در علف‌های کنار رودخانه است، اما امیدوار است در این هنگام دوستانی از راه برسند و دست او را گرفته از غرق شدن نجات دهند. گرچه مرگ را با تمام وجود پذیرفته است اما تلاش می‌کند مرگ او را چند سالی امان دهد. این آموزگار و هنرمند محلی درخواست فیس‌بوکی خود را با این جملات به پایان می‌رساند: «من دار و ندار خود را تا امروز خرج کرده‌ام. این‌جا می‌خواهم بگویم من تحت درمان هستم. اگر خواست خدا باشد تا یک سال، شاید کم‌تر یا بیشتر، سلامتی‌ام را بدست بیاورم. من در این یک سال نیاز به کمک دارم. لطفا دستم را بگیرید.

با مهر، مهدی رسولی، ۲. ۱۲. ۱۴۰۱. تهران، ایران».