تعجب کردید؟!

– سال 1363 شمسی بود. کاکای‌تان‌ که کمونیستی بود چهارماشینه، می‌خواست به پکتیا برود. نمی‌خواست. مأمور بود که برود. وقت رفتن، مادرش قرآنی را آورد و دمِ در ایستاد. کاکای‌تان اول چشم چپ و بعد چشم راست و بعد پیشانی خود را بر قرآن گذاشت و آنگاه قرآن را بوسید و از زیرش رد شد و دعاگویان از در بیرون رفت.

– جمعیت بزرگی در پیش مسجد جمع شده. مردی با چهره‌ی خون‌آلود در وسط نشسته. پولیس آمده و مردی دیگر را دست‌بند زده و می‌خواهد با خود ببردش. روز جمعه است و مردان مهاجر مسلمان جمع شده‌اند که در ملکِ غربت نماز جمعی بخوانند. در پارکینک میان این دو نفر دعوا شده و مردی که پولیس بازداشتش کرده، با وسیله‌ای که در جیبش بوده، صورت مرد مجروح را پاره کرده. می‌گویید با چه وسیله‌ای؟ از پولیس بپرسید. با وسیله‌ی آهنی‌ای که با آن بوتل شراب را باز می‌کنند.

– به دکان حاجی رفته‌اید. حاجی نشسته و تسبیح می‌گرداند. کلاه سفیدش مثل برف دشت پاک و روشن است. حاجی سی‌و‌پنج سال است که دکان‌داری می‌کند. همیشه حمد می‌گوید و دعا می‌کند. قیمت آفتابه را می‌پرسید. می‌گوید: «برای شما 540 افغانی». می‌گویید که کمی گران است. حاجی تبسمی می‌کند و می‌گوید: «قسم سرم حق نداری، به خدا قسم که من این آفتابه را به 530 افغانی خریده‌ام، ولی حالا چون تو تویی، برایت این‌قدر تخفیف داده‌ام. 10 افغانی‌ات را حلال کن». آفتابه را می‌خرید و می‌روید. چند دکان آن‌طرف‌تر، محض کنجکاوی از دکان‌دار دیگری می‌پرسید که آفتابه‌هایش را به چند می‌فروشد. دکاندار می‌گوید که شما که عینِ جنس را خریده‌اید، دیگر چه می‌پرسید. می‌گویید که یکی دیگر هم کار دارید. می‌گوید: «جنس‌های بهتر هم دارم، ولی اگر از همان قسمی که در دستت هست می‌خواهی، 220 افغانی».

از این چیزها تعجب کردید؟ گناه خودتان است. این‌که از پیداشدن کاندوم و دوای تقویت جنسی در شاه دوشمشیره شگفتی بدن‌تان زیاد شده هم مشکل شماست. از دو حال خارج نیست: یا شما خیلی گنگس‌اید که در این شصت‌و‌سه سال گذشته هیچ چیز را ندیده‌اید. یا واقعا آفرین بر طبیعتِ دست‌نخورده‌ی مغزِ تعجب‌پذیر شما که هنوز پس از شصت‌و‌سه سال می‌تواند جهان را برای شما پر از شگفتی نشان بدهد. چرا شعر نمی‌گویید؟