داستان حضرت یوسف

یوسف کنعانی هیچ چیز کم نداشت.  خوش‌روی و خوش‌بخت بود. عزیز دل پدر بود. جوان و سرزنده بود.  حضرت یعقوب هیچ یک از پسران خود را چون او دوست نمی‌داشت. به همین خاطر هم بود که برادران حضرت یوسف ناراضی بودند. روزی از روزها برادران او نشستند و گفتند که این یوسف بیش از حد دل‌خوش و کامگار است.چه طور است او را در چاه بیندازیم؟ بعد از گفت‌وگو‌های بسیار، سرانجام تصمیم گرفتند که پیش حضرت یعقوب بروند و از او خواهش کنند که به یوسف اجازه بدهد با آنان به سفر برود.  حضرت یعقوب بعد از تأمل بسیار اجازه داد.  برادران ناراضی یوسف به یوسف گفتند که سفر شان تجارتی است و قرار است از این سفر پول کلانی به جیب یوسف برود.  یوسف قبول نمی‌کرد و برادران‌اش هی مبلغ را بالاتر می‌بردند.  یوسف نمی‌دانست که برادران‌اش با آن پولی که به او می‌دهند او را در چاه می‌اندازند.  آخر حرص بر او غالب شد و قبول کرد.

برادران یوسف به او گفتند که او به عنوان رییس کمیسیون مستقل انتخابات باید رای‌ها را طوری تنظیم کند که نامزد مورد نظر خودشان رییس جمهور شود.  گفتند «آقای نورستانی، ما از تو توقع زیادی نداریم.  فقط رای‌ها را دست‌کاری کن و پول‌ات را بگیر.»

خلاصه آقای نورستانی… ببخشید،  کجا رفتم؟ قصه از پیشم خلط شد. آها،  خلاصه یوسف با برادران خود،  که سخت ناراضی بودند،  همراه شد و عازم آن سفر خطرناک گردید. برادران او به محض آن که از کنعان دور شدند،  دست و پای یوسف را بستند و به او گفتند: «حالا یا باید همان کاری را که ما می‌گوییم بکنی یا ترا در چاه می اندازیم».  یوسف قول داد که در آرای مردم دست‌کاری کند و از طریق تقلب اشرف غنی را رییس‌جمهور بسازد… نه نه،  معذرت می‌خواهم،  قصه‌ی حضرت یوسف بود.  بلی،  یوسف مظلوم را در چاه انداختند و خود شان به سفر تجارتی خود ادامه دادند.  یکی از برادران حضرت یوسف که خیلی دلش به حال یوسف سوخته بود، جان و آبروی خود را به خطر انداخت و آمد سر چاهی که یوسف در آن انداخته شده بود و با صدای بلند گفت: «یوسف خانه،  یوسف خانه،  هیچ غم مه کوه،  زه ضیاء الحق امرخیل‌یم او د تا د نجات لپاره راغلی یمه.»!

به نظرم امروز این قصه شما را گیج می‌کند.  نمی دانم دو ماجرای بی ربط چرا با هم خلط می شوند.  اجازه بدهید ادامه‌اش را یک روز دیگر بگویم.  فعلا همین قدر بدانید که حضرت یوسف بالاخره از چاه بیرون آمد و به کنعان بازگشت.