آن قصهی انگور را شنیدهاید؟ نه، آن که در مثنوی معنوی مولانا آمده منظورم نیست. در قصهی مولانا کسی چهار درهم به چهار نفر میدهد و آن چهار نفر انگور و عنب و اُزم و استافیل میخواهند، اما با آن چهار درهم فقط یکی از این میوهها را میتوان خرید. این قصه بد نیست. برای افغانها غنیمت است. یعنی گرچه مولانا نمیگوید که بالاخره این چهار نفر حزب مزب هم ساختند یا نه و همدیگر را تکه-پاره هم کردند یا نه، ولی همین قدرش هم حداقل یک دستْگرمی داشت. خود کَلکَل کردن به تنهایی نعمتی است.
اما قصهیی که مورد نظر من است این است:
سه نفر افغان از تاشقرغان عبور میکردند. چاشت روز بود و گرسنهگی بیداد میکرد. گفتند چهطور است انگور بخوریم. یکی داوطلب شد که انگور بخرد. دو نفر دیگر گفتند ما میرویم چوب خشک جمع میکنیم برای پختن انگور. خلاصه آن که انگور خریده بود با خود فکر کرد که اگر انگور را به زهر بیالاید، آن دو نفر دیگر میمیرند و او میتواند ساعتهای رادوی شان را بردارد و ببرد. این است که انگور را زهری کرد. آن دو توطئه کردند که این آدم را بکشند تا هم سهم انگورش را بخورند و هم جیباش را خالی کنند. به همین خاطر تا او برگشت بالِشت را بر دهاناش گذاشتند و خفهاش کردند. لطفا نگویید بالشت از کجا کردند. قصه است دیگر. در ضمن، چون در افغانستان قاعده این است که رقیبان همدیگر را با بالشت بکشند، ما هم نخواستیم این عنعنه را بشکنیم. بعد از آن که او را کشتند، نشستند و انگور را خوردند. طبیعی است که هر دو مسموم شدند و در جا جان به جان آفرین تسلیم کردند.
میدانم حالا میگویید خوب که چه؟ ولی همین حالا در دل تان میگردد که راستی آن ساعتهای رادوی آن دو نفر بعد از مرگ شان چه شدند. مرا که زور میدهد هم همین است. همین که به جای پرداختن به دزدیهای کلان ششصد میلیون دالری نشستهاید به دو تا ساعت رادوی دو آدم مرده فکر میکنید. همین یک سال پیش آقای حامدکرزی با خود فکر کرد که بیا این حکومتِ شیرین را به داکتر عبدالله و اشرف غنی بدهم و آن دو که رسوا شدند، خودم برگردم. از آن سو، آن دو خیال میکردند که دست کرزی را کوتاه کنند و راحت بنشینند و دولت وحدت جان کری تشکیل بدهند. متوجه نبودند که آقای کرزی در این حکومتِ شیرین آن قدر طالب تزریق کرده که هر آدم روده سنگی یا واسکتگلدار را هم از پا میاندازد. چرا به این مسایل فکر نمیکنید که چسپیدهاید به قصهی انگور و ساعتهای رادو؟