زوال سواد و حیا

بنشین و بدو چو شیرآهو!

برادران و خواهران متعهد!
این قدر سر این بی‌چاره رییس کمیسیون مستقل انتخابات سخت نگیرید. این آدم اگر به فرهنگ والای پنج‌هزار ساله‌ی ما گوش ندهد، می‌گوییم اَه این چه‌قدر عنعنه‌ستیز است. اگر گوش بدهد و رفتار خود را از روی آموزه‌های رنگارنگ همین میراث گران‌بها تنظیم کند، خوب، همینی می‌شود که هست. در همین فرهنگ، به او گفته می‌شود که از تو حرکت از خدا برکت. ایشان تا حرکت می‌کند، خبرش می‌کنند که عجله کار شیطان است. بعد که صبر می‌کند، چون ان الله مع الصابرین، بر او نهیب می‌زنند که کار امروز را به فردا میفگن. دوباره نگران می‌شود و شروع می‌کند به کار. آن وقت است که ندای آرام‌بخشی از درون این فرهنگ پنج‌هزار ساله به او می‌گوید: چو فردا رسد، فکر فردا کنیم. این است که اعلام می‌کند که فعلاً باید منتظر ماند. اما مگر آرام‌اش می‌گذارند؟ فوراً در گوشش می‌گویند که فرصت‌ها هم‌چون ابر می‌گذرند. دوباره با عجله دست به کار می‌شود که مقدمات انتخابات پارلمانی را فراهم کند. با خود می‌گوید شنیده‌ام که بهترین استاد تجربه است و آن‌چه در آینه جوان بیند، پیر در خشت خام آن بیند. چه‌طور است یک استخاره از پیر باتجربه، حضرت صاحب مجددی، هم بگیرم؟ اما پیش از آن حرکت کند، ندایی از اعماق فرهنگ پنج‌هزار ساله به او می‌گوید که در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. می‌نشیند و می‌گوید آها، راست می‌گوید. چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی؟ دفعه‌ی پیش استخاره گرفتیم، نتیجه‌اش را دیدیم. ولی یک دفعه یادش می‌آید که اگر از حضرت صاحب استخاره نگیرم، مردم سلحشور چه خواهند گفت؟ آن وقت کسی در گوشش می‌خواند که خواهی نشوی رسوا، هم‌رنگ جماعت شو. تا می‌خواهد هم‌رنگ جماعت شود، یادش می‌آید که عقل مردم به چشم شان است و خلق مثل رمه‌ی گوسفند اند. او که نمی‌خواهد جزو رمه باشد، تصمیم می‌گیرد که بدون واهمه و ترس و ملاحظه و خم شدن در برابر اراده‌ی دیگران کاری کند که به خیر مملکت باشد. اما به او می‌گویند که با یک گل بهار نمی‌شود. دوباره می‌نشیند و فکر می‌کند. با خود می‌گوید: «من باید کاری کنم که هم اشرف غنی راضی شود و هم داکتر عبدالله از آن خوشش بیاید و هم نماینده‌های پارلمان آن را قبول کنند». در این‌جا صدای بلندی از اعماق تاریخ درخشان ما به او می‌گوید: دو تربوز به یک دست گرفته نمی‌شود، چه برسد به سه تربوز!
حیران می‌شود. می‌گوید چرا من حتماً باید به میل دل همه‌گان رفتار کنم؟ چرا همان کاری را نکنم که وجدانم می‌گوید بکن؟ مگر نگفته‌اند که بار کج به منزل نمی‌رسد؟ وجدانش بیدار می‌شود و با صدای بلند می‌گوید از ماست که بر ماست. خود ما این وطن را خراب کردیم. مسئله برایش حل می‌شود. برای این که اضطرابش کم شود سی دی امیرجان صبوری را در کامپیوتر خود می‌گذارد. صبوری می‌خواند:
درد این وطن از بیگانه هاست، این چون و چرا ندارد!
رییس صاحب احساس درماند‌گی می‌کند. می‌گوید خدایا، من گیج شدم. چرا من در این مخمصه گیر مانده‌ام؟ آن وقت یادش می‌آید که وقتی صنف پنجم مکتب بود معلم خطاطی‌اش بر تخته نوشته بود:
آن که شیران را کند رو به مزاج
احتیاج است، احتیاج است، احتیاج
با خود فکر می‌کند:
آیا من واقعاً محتاجم؟
جوابش را نمی‌یابد و خوابش می‌برد. رییس خسته است.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *