چنین گفت آن ماه

در قریه‌ی ما مردی زنده‌گی می‌کرد که نمونه‌ی کاملی از شرافت و بزرگی بود. سواد نداشت اما مبارز نستوهی بود. یک شب ماموران حکومت آمدند و او را با خود بردند. او در زیر شکنجه‌ی دژخیمان حکومت بینایی خود را از دست داد اما گفت:
«به قول اسپینوزا چشم دریچه‌ی استدراک استعلایی است اما بینش خود نورِ هستی است بی‌واسطه‌ی اسطرلاب.»
او در آخرین لحظه‌ی زنده‌گی خود، وقتی که در زیر شلاق جان می‌داد، گفت:
«شما می‌توانید مرا بکشید، اما این را در پرانتز عرض کنم که نمی‌توانید مسیر تکاملی تاریخ را ببندید و در برابر دینامیسم توقف‌ناپذیر حرکت جامعه به‌سوی توسعه‌ی سیاسی و دادگری مانع ایجاد کنید. من، چنان که بارها در زیر شکنجه خدمت‌تان گفته‌ام، اعتقادی به هگل ندارم؛ اما عمیقا معتقدم که روح تاریخ از ما می‌طلبد که… آخ! آخ.»!
روحش شاد و یادش گرامی باد.
بعد از رفتن او، عده‌یی که دایما سر در آخور استبداد دارند گفتند که این سخنان او در لحظه‌ی مرگ را چه‌کسی ثبت کرده. این خفاشان نمی‌دانند که سخنان آن شیرمرد تاریخ بالاخره ثبت شده دیگر. حتما ما باید بفهمیم که چه‌گونه ثبت شده‌اند؟ عده‌یی دیگر که به‌خاطر چند روز رفتن به دانشگاه گمان می‌کنند که سواد داشتن همین خواندن و نوشتن است، پیوسته سوال می‌کنند که آن مرحوم که سواد نداشت چه‌گونه سخنانی به آن طراوت و شادابی را تالیف کرده و درست در زیر شکنجه‌ی دژخیمان و در لحظه‌های آخر حیات خود به تاریخ سپرده؟ در پاسخ به این ناجوانمردان باید گفت، هرچند که ارزش پاسخ دادن را ندارند، که انسان‌های بزرگ در میانه‌ی دشواری‌ها بر موانع غلبه می‌کنند و از امتحان تاریخ روسفید بیرون می‌آیند. آیا ناجوانمردی نیست که ما باوجود آن‌همه ایثار که او از خود نشان داد قبول کنیم که آن حرف‌ها را هم زده است؟ آیا امکان ندارد که او در طول سال‌هایی که در زندان بود و شب و روز در زیر شکنجه‌ی سفاکان کباب می‌شد کتاب‌های اسپینوزا و هایدگر را خوانده باشد و این‌طور چیز بگردد؟
ما باید شک و تردید را در مورد قهرمانان خود کنار بگذاریم و باور کنیم که این دیار مردخیز تا دنیا دنیاست خورشید می‌زاید.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *