شش دهه زندگی برای یک روز؛ عبدالودود از دانشگاه فارغ شد

همین چند روز پیش بود که عکسی از او فیسبوک دیدم، کلاه فراغت به سر داشت و لبخند بر لبانش جاری بود. خانه‌اش را در کوچه‌یی خاکیِ می‌یابم که اتاقی چهاردرچهار در منزل آخری از آن او و کتاب‌هایش است. همین چند دقیقه پیش (2:36 عصر پنج‌شنبه) زنگ زده‌ام و منتظرش مانده‌ام تا برسد. قدِ بلند، لُنگیِ بر سر و ریش سپید اصلاح شده دارد. خوش‌برخورد و خوش‌سخن است. پای صحبت‌اش که بنشینی نمی‌دانی چقدر زمان گذشته است.
نامش عبدالودود است و نام پدرش عبدالقدوس. متولد 11 جدی 1333 هجری خورشیدی در قریه‌ی «اوتله» در ولسوالی گیلان ولایت غزنی. پدر و پدرکلانش عالم دین بوده‌اند و کودکی‌اش را در قریه‌یی با 300 خانه نفوس گذرانده است که در آن حتا یک نفر هم به مکتب نمی‌رفته و هیچ مکتبی هم در آن نبوده است. پدر ودود جایی دورتر از قریه‌ی «اوتله» اتاقی را به کرایه می‌گیرد و ودود با سه پسر برادرش را شامل مکتب «آغوجان» در منطقه‌ی شینگی می‌سازد.
ودود می‌گوید مکتب رفتن‌اش درحالی‌که با حمایت خانواده‌اش به همراه بود، اما خالی از مشکلات نیز نبود. مردم محل به شاگرد مکتب دید خوب نداشتند و با پدرش نیز عداوت می‌کردند: «تو مُلا استی چرا بچه‌هایت را درس دینی نمی‌دهی؟». پدر ودود اما نه تنها تسلیم این خواسته نمی‌شود که جوابی هم برای این مردم دارد: «درس دینی هم سرشان می‌خوانم و مکتب هم سرشان می‌خوانم.»
از معلم ودود می‌پرسم چرا در آن روزگار مردم نسبت به مکتب دید خوب نداشتند. در پاسخ با تأمل می‌گوید: «مردم با مکتب تعصب داشتند. اصلاً علمیت نبود، سویه‌ی علمی پایین بود، مردم اهمیت مکتب را نمی‌فهمیدند. مردم مثل امروز رادیو، تلویزیون و مبایل نداشتند، در خانه بودند و نمی‌فهمیدند دنیا چه جور کرده است.»
او می‌گوید رسانه‌ها و مهاجرت مردم را آگاه ساخت. مردم مهاجر شدند، دنیا را دیدند، وضع مملکت‌ها را دیدند و دیدند در کشورهای دیگر مردم مکتب می‌روند، پیشرفت کرده‌اند و این باعث شد تا دید مردم تغییر کند. به گفته‌ی او: «حالا که در منطقه ما مکتب بند است، بسیاری بچه‌ها می‌آیند این‌جا (کابل) درس می‌خوانند. به انگوری می‌روند اتاق دارند و درس می‌خوانند.»
معلم عبدالودود در سال 1350 شامل دارالمعلمین پکتیا شد. از آن‌جا دوم نمره فارغ شد و سپس شانس این را پیدا کرد تا وارد دانشگاه شود. در آن زمان او اما به دانشگاه نرفت. باران و برف نبارید و شانس ودود را خشکسالی از او گرفت. ودود از آن دوره چنین می‌گوید: «وقت‌های خشکسالی بود. بی‌حد مشکلات اقتصادی بود در هر خانه. ریش‌سفیدان از آن به «سال برنج» یاد می‌کنند. برنج بنگلادش.»
در آن زمان هرگا کسی شش سال پیاپی معلمی می‌کرد، از خدمت عسکری معاف می‌شد. معلم ودود شانس دانشگاه رفتن را به دلیل فقر اقتصادی از دست داد و در مکتب یحیاخیل کتواز معلم مقرر شد. سپس نظر به کمبود بست، شامل مکتب دیگر شد و بعدتر، در سال 1353 خورشیدی، تدریس در مکتب ابتداییه‌ی پیتاب کتواز را شروع کرد.
زندگی انگار با عبدالودود سر آشتی نداشت. او بار دیگر سرمعلم در مکتب «رسنه» در نزدیکی جاغوری مقرر شد و تا سال 1358 در آن‌جا ماند. در همین سال وظیفه را ترک کرد و دوباره به خانه رفت. در خانه مشکلات بود و بیکاری. در سال 1363 در بخش اداری یک کلینیک در زادگاهش آغاز به کار کرد؛ کلینیکی که از سوی موسسه‌ی MCI تمویل می‌شد.
هم‌زمان با درگیری‌های گروه‌های داخلی در افغانستان، ودود راهی پیشاور شد و در سال 1371 در کمیته‌ی هالند کورس وترنری خواند و سپس برگشت در کلینیک مقر به‌حیث «پار وترنر» کار کرد. این پایان کار نبود. او بار دیگر رخت سفر بست اما این‌بار به‌حیث یک مهاجر و آواره. به پاکستان رفت و 15 سال دور از وطنش در مهاجرت زیست.
معلم ودود در مهاجرت سختی‌های بسیاری کشید. در کویته منشی یک تجار شد و کار کتابت این تجار را به پیش برد. روزی تجار آمده و به ودود می‌گوید: «ده کانتینر تکه آمده اما گزانه‌اش اشتباه است. این را یکبار گز کنیم، برو از بازار مزدور بیار.»
ودود پنج شش افغان مهاجر را می‌آورد تا تکه گز کنند. خودش روی چوکی نشسته و دیگران تکه گز می‌کردند اما ودود می‌نوشت: «اونا می‌گفتند 20، من 20 می‌نوشتم، می‌گفتند 30، من 30 می‌نوشتم.» او در آن‌جا از پدرش سپاسگزاری می‌کند و می‌گوید من ماهانه 9 هزار کلدار معاش داشتم و روزانه 300 کلدار می‌شد اما مزدوران 150 کلدار. همان درس و چند کلمه‌یی را که یادداشت به او کمک کرده بود تا معاش بهتری داشته باشد. می‌گوید: «طرفای دیگر که شد، ناخن‌های مزدوران خون شد، زخم شد. از خاطری‌که تمام رخت‌ها شَخ و زنانه بود، زَری داشت.»
معلم عبدالودود در سال 1390 از پاکستان برگشت و زندگی را در شهر غزنی از سر گرفت. در مکتب حیدرآباد معلمی گرفت و به گفته‌ی خودش، در کنار معلمی برای دو سال دارالمعلمین محمد هاشم میوندوال را خواند. در سال 1393 خورشیدی با خانواده‌اش به کابل آمد و تدریس ادبیات پشتو را در لیسه‌ی ابوذر غفاری شروع کرد.
چهل سال بعد از «سال برنج» ودود تصمیم گرفت شانس از دست‌رفته‌اش را بار دیگر امتحان کند. به دانشگاه تعلیم و تربیه شهید ربانی رفت و برای شرکت در امتحان برای دوره لیسانس ثبت نام کرد. می‌گوید: «به مطالعه بسیار علاقه داشتم. در مهاجرت هم مطالعه می‌کردم. با بچه‌ها که از صنف اول تا دوازده بودند، درس می‌خواندم. این‌ها برایم تکرار بودند. وقتی سر پارچه شیشتم اطمینان داشتم.»
روزی که معلم ودود برای ثبت نام به دانشگاه تعلیم‌وتربیه‌ی شهید ربانی مراجعه کرد، چندین دختر جوان به او خندیدند. می‌گوید: «وقتی فورم کانکور می‌گرفتم، اونا به من می‌خندیدند که اینا به تعلیم‌وتربیه حالا می‌خوانند. روزی که نتایج آویزان بود، اونا هم تیر می‌شدند. گفتم اینه کامیاب شدیم. خوش بودیم و خوشی بود.»
معلوم ودود می‌گوید از وقتی از دارالمعلمین فارغ شد، آرمان به دل ماند تا روزی به دانشگاه برود. او در جوانی شانسش را از دست داده بود. برای همین تصمیم گرفت در سن شصت سالگی به دانشگاه برود. اکنون او تصمیم دارد ماستری‌اش را نیز بخواند. می‌گوید: «اگر اقتصاد یاری کرد انشاالله.»
معلمی که من پای صحبت‌هایش نشسته‌ام برای روزهای جوانی‌اش حسرت می‌خورد. می‌گوید کاش امکاناتی که حالا در دسترس شاگردان و دانشجویان است، زمانی که او شاگرد مکتب بود در دسترس می‌بود. می‌گوید: «کاش این امکانات در آن زمان می‌بود باز می‌دیدی چه رقم درس می‌خواندم.»
معلم ودود وقتی در مکتب شینکی درس می‌خواند، صبح کوزه به شانه 15 دقیقه فاصله را طی می‌کرد تا به کاریز برسد و آب بیاورد. در مسیری که او به کاریز می‌رفت، درس می‌خواند. زمانی که او شاگرد مکتب بود، 10 ورق کاغذ یک افغانی قیمت داشت و یک پنسل 25 پول. او می‌گوید: «من یک افغانی نداشتم که کاغذ بخرم. بهترین کاغذ، کاغذ تاپه‌دار بود.»
او در زمانی به مکتب رفت که نه کتاب‌خانه بود و نه کتاب مثل امروز . می‌گوید: «به شاگردان می‌گویم شما هم بدبخت هستید هم خوش‌بخت. بدبخت هستید که با وجود این امکانات درس نمی‌خوانید و خوش‌بخت هستید که امکانات در اختیارتان است.»
او وقتی در دانشگاه رفت، شاگردان خودش این‌بار استادش شدند. می‌گوید از آنان کمک نخواستم و چیزی را که در پارچه حل می‌کردم نمره می‌دادند. می‌گوید: «به لیاقت خودم کامیاب شدم. سمستر پیش ششم نمره شدم ولی حالا چون نمرات هنوز اعلان نشده احتمالاً نمره‌ام بهتر شده باشد.»
اکنون که 62 سال از عمر معلم ودود می‌گذرد، هنوز هم در پی آموختن و آموختاندن است. روزانه حدود چهار ساعت مطالعه می‌کند و به دیگران کتاب می‌دهد تا بخوانند. از دیگران کتاب می‌گیرد و می‌خواند. چندی پیش به زادگاهش رفته بود، مردم را نصیحت کرده بود تا فرزندانش را به مکتب بفرستند. به زادگاهش کتاب فرستاده است. او شش پسر و چهار دختر دارد و 10 نواسه. پسرانش از ننگرهار تا ترکیه درس می‌خوانند.
تلخ‌ترین خاطره‌یی را که معلم ودود بیاد می‌آورد بر می‌گردد به روزهای مهاجرت. روزی که فرزندش از او پول می‌خواهد و او پولی ندارد تا به پسرش بدهد. او می‌گوید: «مشکلات بود که حالا پوهنتون می‌خوانم. خانه ندارم. یک روز یک جای برو، یک روز یک جای. اگر این مشکلات پوره شود درس آسان است. در مهاجرت بسیار به مشکلات گرفتار شدم. حتا یک روز یک بچه‌ی خوردم یک چیزی می‌خرید، یک روپه می‌خواست و من یک روپه نداشتم.»
همین چند روز پیش معلم ودود در سن 62 سالگی به آرزوی دیرینه‌اش رسید. کلاه فراغت به سر کرد و در جشن فراغتش بسیار استقبال شد. از فامیل گرفته تا استادانش همه با او عکس یادگاری گرفتند و برایش تحفه دادند. چهل و چند دقیقه قصه کرده است. می‌گوید: «وقت فراغت بسیار خوش شدم. همین یک روز در زندگی‌ام بود. ما این‌طور روزها را ندیده بودیم. در آن زمان این روزها نبود.»
در پایان به معلم ودود می‌گویم: «معمول این است که آدم بیشتر با هم‌سن و سالانش درس می‌خواند، شما با جوانان درس خواندید. فکر نمی‌کردید که جوانان تیز بروند و شما پس بمانید؟»
می‌خندند و می‌گوید: «نی، قد ازونا من کمک می‌کردم. اکثر استادان که سمینار می‌داد، برای آن‌ها من کتاب می‌دادم، برای اکثرشان من نوشته می‌کردم.»

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *