اشاره: سویتلانا الکسیویچ ژورنالیست اهل بیلاروس است که در سال 2015 جایزهی ادبیات نوبل را از آن خود کرد؛ چهاردهمین زن برندهی جایزهی ادبیات نوبل. او در شهر اوکرایی ستانیسلاو از پدر روسی و مادر اوکرایی بهدنیا آمد. نخستین کتاب وی با عنوان «جنگ چهرهی زنانه ندارد» متکی بر مصاحبههایش با صدها زنی بود که در جنگ جهانی دوم شرکت کرده بودند. به نقل از دویچهوله، این کتاب در اتحاد شوروی دو میلیون نسخه به فروش رسید. هنگامی که او جایزهی ادبیات نوبل را گرفت، سارا دانیوس دبیر دایمی اکادمی سویدن در موردش گفته بود: «برای 30 یا 40 سال گذشته او مصروف بازنمایی افرادی از شوروی و پساشوروی بوده است.»
به گفتهی سارا دانیوس اما کار الکسیویچ واقعاً در مورد تاریخ حوادث نبوده است: «این یک تاریخ عواطف است.»
اخیراً «تابوتهای رویین»، دیگر کتابی از او است که توسط حضرت وهریز به فارسی ترجمه شده و انتشارات زریاب در کابل آن را منتشر کرده است. وهزیر در پیشگفتاری که بر این کتاب نوشته آرورده است: «تابوتهای رویین مجموعهیی از مصاحبههای سویتلانا الکسیویچ با سربازان، افسران و کارمندانی است که سرنوشت مسیر آنها را از افغانستان گذرانده؛ مادران و همسرانی که عزیزی را در افغانستان از دست دادهاند.»
اطلاعات روز بهمناسبت چاپ ترجمهی فارسی «تابوتهای رویین»، به سراغ حضرت وهزیر، مترجم تابوتهای رویین رفته است.
اطلاعات روز: این چهار سال آخر، قریب هر سال کتابی از شما منتشر شده. غربت در باروریتان انگار تاثیر مثبت گذاشته. اینطوری نیست؟
وهریز: نمیدانم باروری است یا نه. ولی با ترجمه، حس میکنم در غربت نیستم و میتوانم برای ادبیات کشورم کار سودمندی انجام دهم.
اطلاعات روز: چرا این کتاب را برای ترجمه انتخاب کردید؟ چه چیزی این کتاب را از کتابهای دیگر سویتلانا الکسیویچ متمایز میکرد؟ او که کتابهای دیگر هم، مثلاً «جنگ چهرهی زنانه ندارد» و… را هم دارد.
وهریز: در رابطه با دلیل گزینش این کتاب برای ترجمه در مقدمه هم نوشتهام. ببینید، سویتلانا الکسیویچ در سال 2015 جایزهی نوبل ادبیات را گرفته بود. من حتا نامش را هم نشنیده بودم. نه اینکه سویتلانا الکسیویچ تا پیش از نوبل آدم چندان مهمی نبوده و نه اینکه من از ادبیات امروز روس کاملاً بیخبر بودهام. روسیه کشور بزرگی است و زبان روسی، از روسیه هم بزرگتر است. گذشته از اینها، سویتلانا الکسیویچ در ژانر متفاوتی مینویسد. او نویسنده به آن معنای متعارف کلمه نیست. روزنامهنگاری خوانده و کتابهایی هم که مینویسد، برآیند مصاحبههایش با آدمهایی است که صاحب نام و نشانیاند و در جای مشخصی زندگی میکنند. یعنی او شخصیتآفرینی نمیکند. شخصیتهای کتابش را مییابد، گفتوگو میکند و بعد تنها گفتههای همصحبتهایش را روی کاغذ میآورد. از یکسو، برای اینکه از شرمساری بیخبری خود از وجود انسان ارزشمندی چون سویتلانا الکسیویچ بیرون شده باشم و از سوی دیگر، برای نخستینبار، کتاب یک برندهی جایزهی نوبل را درست پس از اخذ جایزه به فارسی و در افغانستان نشر کرده باشیم، این کتاب را انتخاب کردم. اما تمام اینها دلایل اصلی نیستند. وقتی از برنده شدن سویتلانا الکسیویچ باخبر شدم، رفتم سراغ کتابهایش و برای اولینبار از امازون به زبان روسی کتاب خریدم (کتابهای او هنوز در آن سایت «خدایی خدمتگار» روسی که کتابها را به رایگان در دسترس خوانندهها میگذارد، موجود نبود). و از آنجا که تابوتهای رویین از سربازان شوروی برگشته از جنگ افغانستان سخن میگفت، ابتدا خواندن همین کتاب را روی دست گرفتم. فصل اول کتاب را که خواندم، دانستم که این کتاب را به فارسی برمیگردانم.
سویتلانا الکسیویچ از خاطرات آنانی که از جنگ برگشتهاند، همان کاری را کرده است که لیوناردو داوینچی در مورد پیکرتراشی گفته بود: سنگ را میگیرم و آن بخشهای اضافیاش را میتراشم. سویتلانا الکسیویچ دقیقاً همین کار را کرده است. طرف مصاحبهاش را میشنود، حرفهای اضافی را تراش میکند و آنچه میماند، شاهکاری است که با خواندن دو- سه صفحه گفتههای یک سرباز از جنگ برگشته، شما در جریان کامل زندگی یک انسان و زندگی یک کشور قرار میگیرید.
اطلاعات روز: ترجمه یک بخش از کارهای شماست. پیش از ترجمه، شما بهعنوان کسی که در شعر دستی دارد، هم شناخته شده بودید، تحلیلهای سیاسی و نقد ادبی هم عرصههایی بود که به آن میپرداختید. آیا صرف ترجمه، کاری که در سالهای آخر از شما میخوانیم، خودتان را قناعت میدهد؟ راضی هستید ازین کار؟ میتوان انتظار داشت روزی کاری به قلم شما بخوانیم؟
وهریز: رضایت؟ نه. البته که نه. من میدانم ظرفیت کار بیشتر از ترجمه را دارم. شاید بیش از یک کتاب شعر آمادهی چاپ داشته باشم. اما شعر خواننده ندارد. تحلیل سیاسی هم علاقهیی در من برنمیانگیزد. اما همزمان مشغول چند کار هستم. یکی یادداشتهای من در مورد تبعیض و تعصب در زندگی یک انسان است. این انسان خودم هستم. بهعنوان هزاره، شیعه، فارسیزبان، با تجربهی برخورد با تبعیض بهخاطر رنگ مو و پوست و شهروند افغانستان در کشورهای آسیایی، اروپایی و امریکای شمالی. نام این کتاب «بیگانه در سرزمین خویش» خواهد بود. کار دیگری در مورد سیاست رسمی زبانی دولت در صد سال آخر زیر دستم است با طرحهای پیشنهادی مشخصی برای رفع مشکلاتی که بهصورت مصنوعی در برابر رشد فارسی، پشتو، ازبکی و ترکمنی ایجاد شده.
اطلاعات روز: وضع ترجمه، بهلحاظ کیفی و بهلحاظ کمیی چطور است؟ شما بهعنوان مترجم، از وضع در این عرصه راضی هستید؟
وهریز: دلیلی ندارم خوشبین باشم. عدهی زیادی از آفرینشگران، برخورد متفرعنانهیی نسبت به ترجمه دارند. یعنی، کسرشان میدانند این را که به ترجمه بپردازند. اما با اینها، کسانی هم هستند که ترجمه میکنند. تنها چیزی که برای من عجیب و درکناشدنی است این است که چرا این عزیزان عمرشان را صرف ترجمهی کسانی میکنند که قبلاً به فارسی ترجمه شدهاند. و چه بسا که بهتر. با ترجمه باید بر آنچه داریم، بیافزاییم نه اینکه تنوع تفسیر را بیشتر کنیم. ما در وضعیتی قرار نداریم که با وقت، استعداد و توانایی خود چنین ولخرجی کنیم. هرچند، دلیل این کار را حدس میزنم: راحتتر است از فارسی به پشتو ترجمه کرد تا از فرانسوی یا روسی. راحتتر است از فارسی تهرانی به فارسی کابلی ترجمه کرد تا از انگلیسی و آلمانی و… ممکن است آنها به رویشان نیاورند و گمان کنند، خواننده را غافل آوردهاند اما این دستکم گرفتن شعور دیگران آنها را به جایی که میخواهند نمیبرد. وقتی با یک روس از ادبیات روسی صحبت کنید و نامهای بزرگانی چون تولستوی، تورگینیف، چخوف و گورکی و… را بیاورید، از شما میرنجد. این را دلیل «شناخت» شما از جامعهی روسی و ادبیات روسی نمیداند. این بزرگان را بخشی از گنجینهی ادبی بشری میدانند و امتیازی بهشما نمیدهند که آنها را میشناسید. آنها واقفاند که جامعهی امروز روسی، با آنچه تولستوی و داستایفسکی شرح داده، خیلی فرق کرده. روسها امروز با نویسندگان دیگری زندگی میکنند، نویسندگانی به بزرگی ادبیات کلاسیک روس. آنچه به فارسی برگردانده شده، خواه توسط مترجمهای ایرانی یا افغان، بخشی از گنجینهی ادبی ماست و نباید مرز سیاسی را اینجا هم گسترش دهیم. در حال حاضر نیازی به بازترجمهی یک اثر به فارسی و پشتو نمیبینم. مگر اینکه ترجمهی موجود خیلی بد باشد که معمولاً عکس این است. از آنجا که ترجمه برای من مدرک درآمد نیست، این خوشبختی را دارم که خودم کتاب برای ترجمه انتخاب کنم. یک انتشارات ایرانی از من خواسته بود نویسندهیی از اواخر قرن نزدهم امریکا را ترجمه کنم. آن دینامیزم کُند قرن نزدهمی برای من خستهکننده است. معذرت خواستم. آن نویسنده اگر مهم بوده، در همان دوران خودش باید ترجمه میشد. ما نیازمند ترجمهی امروزیها هستیم. چه بهتر آنهایی را ترجمه کنیم که زیر همین آسمان و در همین لحظه مشغول آفرینش هستند.
اطلاعات روز: دولت، مردم، جامعهی مدنی، سرمایهداران افغانستان چه کاری برای تشویق کتابخوانی، برای آشناتر ساختن مردم با تجربههای مردمان دیگر کشورها میتوانند بکنند؟
وهریز: خیلی کار. دولت میتواند/ میباید سالانه صدها کتاب بنیادی، فکرساز، به زبانهای کشور ترجمه و منتشر کند. مبارزه با تروریزم، تنها همین نیست که علیه طالب با سلاح ایستاد. متوجه هستید طالبی که کشته میشود، در اکثر مواردی کسی است که مکتب نخوانده؟ هرگز از جریانهای فکرساز امروزی دنیا باخبر نبوده و تمام سوادش از حجرههای مدرسه و مسجد و ملای کمسواد متعصب میآید؟ چرا این وضعیت نباید وزارت فرهنگ، معارف و تحصیلات را به فکر چاره نیاندازد؟ رسانههای افغانستان میتوانند برای تشویق و ترویج کتابخوانی بهعنوان فرهنگ سالم برنامه داشته باشند. سرمایهداران افغانستان میتوانند تمویل چاپ کتاب را بهعنوان بخشی از تبلیغات یا کار خیریهیشان در نظر بگیرند. فکر نمیکنم خیلی بد باشد اگر در آخر کتاب، از مثلاً شرکت الکوزی یا شرکت مخابراتی روشن برای تمویل چاپ یک کتاب تشکر شود. مردم ما بهصورت فطری سخاوتمندند. وقتی کابل بودم کسانی را میشناختم که بهخاطر جاودان ساختن نام پدرشان، میآمدند مکتب میساختند و از وزارت معارف میخواستند فقط لوح یادگاری در دیوار آن مکتب نصب شود که این بنا با کمک فلانی فرزند فلانی ساخته شده است. قطعاً کسانی که چنین سخاوت دارند، میتوانند برای جاودانی ساختن نام عزیزانشان هزینهی چاپ کتاب و هدیهی آن را به کتابخانههای مکتبها و دانشگاههای افغانستان بر عهده بگیرند. میبینیم کارهای فراوانی هست که میتوان کرد.
اطلاعات روز: سختترین تجربهیتان در ترجمهی این کتاب چه بود؟
وهریز: برگردان هیچ متنی به اندازهی کتاب «تابوتهای رویین» برایم دشوار نبود. نه بهخاطر پیچیدگی متن یا ویژگیهای سبکی. دشواری برگردان این متن هیچ پیوندی با زبان آن نداشت. دیدن تحسین و ترحم دیگری نسبت به مردم سرزمینت، دیدن پارههای بدن مردم سرزمینت پس از بمباران، دیدن کلکسیونی که از گوشهای بریدهی مردمت درست میکردند، هدیه دادن بازیچهیی توسط نویسنده به یک کودک افغان که بازیچه را با دندانهایش محکم میگیرد، چون دستهایش قطع شده، پدری که پس از ساختن گور پسرش، خود را حلقآویز میکند، دیدن اجساد سربازان هیجده سالهی شوروی بر روی خاکهای داغ افغانستان، دیدن گرسنگی و حقارت وضعیتی که این سربازان با آن درگیر بودند و همراه با این دیدن شجاعت، ایثار و از خودگذری از یکسو، جبن و قساوت در هر دو سوی سنگر از سوی دیگر و دیدن آنهمه بیهودگی، درد و دروغی که به مردم دو کشور و به مردم دنیا به جای حقیقت فروخته میشد، سنگین بود و عذابآور.
کم نبودند نویسندههایی که در آن روزگار از قهرمانیها حماسهسرایی میکردند و محبوب دستگاه حکومت میشدند. اما شک دارم امروز کسی برود و آن نوشتهها را بخواند چه رسد به این که بازخوانی کند. نویسندههای زیادی بودند که از رسالت کبیری که تاریخ بر دوش شوروی گذاشته، گفتند و نوشتند و به دور بیمایگیها زرورق افتخار پیچیدند و دروغ را به جای حقیقت به بازار آوردند. اما زمان داور- خوبی برای غربال کردن ارزشهاست.
اطلاعات روز: تابوتهای رویین از چهچیزی میگوید؟
وهریز: ادبیات روسی از دوران پوشکین و گوگل یک محور اصلی داشته است: انسان معمولی. این محور، هرچند با داستان «رییس ایستگاه» پوشکین آغاز می شود، اما درخشانترین نمونهی کلاسیک آن را نیکلای گوگل، در رمان کوتاه «شنل» معرفی میکند. گوگل، یک انسان معمولی، میرزای یک ادارهی دولتی که کارش رونویسی کاغذهای رسمی است، را وارد ادبیات میکند و به این ترتیب، گام بزرگ و رسمی ادبیات روسی از رمانتیزم خیرهکنندهی پوشکین به ریالیزم اجتماعی گذاشته میشود. از آن دوران تاکنون، موضوع «انسان معمولی» از لایههای زیرین اجتماع، به مسألهی مرکزی ادبیات روسی تبدیل میشود. سویتلانا الکسیویچ در کتاب «تابوتهای رویین» به این موضوع وفادار است. او تاریخ رنجهای عاطفی انسانهای معمولی، مادرها، پدرها، پسرها و دخترها را از خودشان میشنود، مهارت حرفهییاش را در تنظیم یک قصه به کمک میآورد، تا درد آنها، به کتابی خواندنی برای من و شما تبدیل شود.
اطلاعات روز: در این کتاب، ما شاهد روایتی هستیم که از بازماندگان جنگ روسیه در افغانستان نقل میشود. از این جهت، میتوان این کتاب را بخشی از تجربهی تاریخی دو کشور روسیه و افغانستان در نظر گرفت؟
وهریز: این کتاب قطعاً دردنامهی آنهایی است که «به» افغانستان آمدهاند، هرچند همدردی فراوانی را نسبت به آنهایی که «در» افغانستان بودهاند، هم در کتاب میبینیم. اما این بیشتر، درد شورویهاست. ما باید دردنامهی خود را بنویسیم. هنوز شاهدان هجوم شوروی زندهاند. شاهدان فاجعهی پیروزی مجاهدین و فاجعهی سیاهترِ آمدن طالبان و امروز که امتداد آن فاجعههاست. چهل سال پیش، وقتی در مسجد پیش آخوند صفدر مرحوم درس میخواندم، روی تختههای ما با دوات «سرمشق» مینوشت و ما تمام روز مشغول تمرین مثلاً «جیم» میبودیم. این کتاب هم سرمشقی برای دردنامهنویسی است، هم برای من و هم برای جوانترهایی که دستی به کیبورد کمپیوتر دارند…