فصل بی‌پایان کشتار

AFP/انوج چوپرا
ترجمه: جلیل پژواک

در میان جمعیت دنبال همکارم می‌گشتم که ترس و وحشت در ستون فقراتم جاری شد. همکارم فقط چند ثانیه پیش در میان گروهی از خوشگذران‌ها ناپدید شده بود. حس می‌کردم خیلی طول کشیده است.
موقع غروب بود و ما در قلب قلمرو طالبان در افغانستان بودیم. خوب، نه خیلی زیاد اما این محل دورافتاده، قطعا ویژگی‌های یک پناهگاه شورشیان را داشت.
مزرعه‌ی کوکنار تا آن‌جا که چشم کار می‌کرد گسترده بود. بادِ شرجی شکوفه‌های صورتی-سفید خشخاش را تکان می‌داد؛ هوا لبریز از گرده‌ی خشخاش و حشرات. من و همکار تصویربردارم راتب نوری در روستایی در ولایت جنوبی افغانستان، ارزگان، به‌دنبال تهیه‌ی گزارش از محصول تریاک بودیم؛ منبع اصلی تمویل طالبان که انتظار می‌رفت بر خزانه‌ی شورشیان بیفزاید.
برای جشن گرفتن از محصول عالی، کارگران مزرعه -که در میان آن‌ها شورشیان از ولسوالی‌های دیگر نیز بودند- ریسمان‌بازی سنتی، معروف به «دُرّه» را شروع کردند. در یک سطح خاکی پهن میان مزارع پربار، آن‌ها با ریسمان‌های دراز یکدیگر را شلاق می‌زدند. حریفان به زمین می‌خوردند و توده‌های گردو غبار به آسمان بلند می‌‌شدند.
چشمانم به راتب، که در قلب جشن رنگارنگ مصروف تصویربرداری بود، دوخته شده بود. به او که رفته بود وسط، پیشنهاد کردم که ترایپاد (سه‌پایه) اش را نگهدارم. گاری آیسکریم نزدیک آن فضای کارناوالی ایستاده بود. یکی از کسانی که مصروف جشن بودند، تصادفا نزد من آمد و آیسکریم قیفی تازه را که رویش را شربت طعم‌دار پوشانده بود، به من داد. این ژست دوستانه مرا به این فکر فرو برد که هرچند لباس محلی پوشیده‌ام و ته‌ریشی هم برای رد گم کردن گذاشته‌ام، اما آیا من به‌عنوان یک بیگانه آن‌جا ایستاده بودم؟
آن موقع بود که راتب از خط دید من ناپدید شد. احساس وحشت کردم. چند دقیقه بعد او با تصاویر عالی و منحصربه‌فرد از آن جشن، پیدایش شد. احساس عظیمی از آرامش تمام بدنم را غرق کرد. ما به‌سرعت از آن‌جا خارج شدیم.

حس دایمی ترس
ترس در جریان دوونیم سال ماموریتم به‌عنوان رییس اداره‌ی AFP در کابل، یک حس پایدار و مداوم بود. هنگامی که شما چیزی را که «جنگ برای همیشه» نامیده شده است پوشش می‌دهید، این حس عجیب‌وغریب که همه‌چیز ممکن است در هر لحظه‌یی خراب شود، هرگز به‌طور کامل شما را ترک نمی‌کند. افغانستان یکی از خطرناکترین کشورها برای خبرنگاران است. اما این موضوع ما را از سفر به نقاط دور برای روایت داستان‌هایی که باید گفته شوند، متوقف نتوانسته است.
در حالی‌که ناامنی در طول ماموریتم افزایش یافته بود، یک حس دایمی –و بی‌حال-و هوشیاری فوق‌العاده، امر ضروری برای ایمن نگهداشتن تیمم شده بود. حرکات ما همیشه حساب‌شده بود.

زنده‌ماندن بسته به دانستن این بود که یک محل تا زمانی امن است که دیگر امن نیست
مهم نبود که کجا می‌رفتیم اما اول گشتن به‌دنبال مسیر‌های فرار، یک عکس‌العمل‌غیرارادی مشروط شده بود.
یک دوره از آرامش همیشه حس بدی را القا می‌کرد. زیرا که هر آرامش و سکون به‌طور چرخه‌یی کشتار وحشتناک را به‌دنبال داشت و تنها زمانی که شما فکر می‌کردید که وضعیت نمی‌تواند خراب‌تر شود، همیشه بدتر می‌شد.
اما با وجود هوشیاری دایمی، هیچ‌چیز ما را در مقابل بمب‌گذاری مرگبار در 31 می در نزدیکی دفتر و محل اقامت ما در کابل، آماده نکرده بود. ناگهانی بودن آن وحشتناک بود. صبح زیبایی بود و من در رخت‌خوابم مطالعه می‌کردم. در دقیقه‌یی پرنده‌ها روی درخت‌ها چهچه می‌زدند و در دقیقه‌ی بعدی من با صدای سوراخ‌کننده‌ی بمب که در قلب محله‌ی ما صدا کرد، تکان خوردم. همانند بسیاری‌های دیگر، ما در ابتدا بدترین حالت را تصور کردیم و به‌سرعت در اتاق امن زیرزمینی پناه گرفتیم. فکر می‌کردیم که خود ما مورد حمله قرار گرفته‌ایم. نظافت‌چی ما، یک خانم مهربان، می‌لرزید و در کنار من گریه می‌کرد. انگشت‌هایم دیوانه‌وار روی صفحه‌ی تلفن‌ام سُر می‌خورد. تلاش می‌کردم از وضعیت دیگر همکاران اداره با خبر شوم. یکی از آن‌ها، اگر رخصت نمی‌بود، احتمالا در آن زمان در مسیر دفتر بود.
وقتی روشن شد که تنها ما هدف حمله نبوده‌ایم، از آن‌جا بیرون آمدیم و با احتیاط روی شیشه‌های شکسته در اطراف ما، حرکت می‌کردیم. بمب بزرگی که در یک تانکر فاضلاب منفجر شد، تا شعاع یک مایلی، شیشه‌ها را شکستانده بود. روی جاده‌ها را خون گرفته بود و آسمان را دود. غوغا و ترسی در آن‌جا جاری بود که من هرگز ندیده بودم. حس می‌کردم که شهر کابل، که با بمب‌گذاری‌ها غریبه نیست، ناگهان از پا افتاده بود. بعدا معلوم شد که در آن انفجار، بیش از 150 نفر کشته شده‌اند وآن‌هایی که گم شده‌اند، با این فرض که تکه‌تکه شده‌اند، هرگز پیدا نخواهند شد. مقیاس تراژدی انسانی، ترس درونم را متوقف کرد و مجبورم شدم وارد عمل شوم. فقط چند هفته است که می‌توانم احساسم را پوست بِکنَم و در مورد این‌که چگونه دلم برای این کشور زیبا درد می‌کند، واضح بنویسم.

تیررسِ مرگ
در افغانستان فصل کشتار همیشگی است. مهم نیست که شما کجا فرار می‌کنید، شما مستقیما در تیررس مرگ قرار دارید. افغان‌ها در حال‌حاضر بیش از هر وقت دیگری از زمان حمله به‌رهبری امریکا در سال 2001، می‌میرند. به نظر می‌رسد مراسم عزاداری هرگز به پایان نمی‌رسد.
در این جنگ فرسایشی به بن‌بست‌خورده، که بازی «پولیس و دزدان» به “«پولیس و بمب‌گذاران» تبدیل شده و بچه‌های کوچک به تقلید از کشیدن ماشه، دستان استخوانی خود را بالا می‌برند، شما می‌دانید که زخم‌های روانی عمیق هستند. پیر و جوان حواس خود را با مواد مخدر متاثر می‌کنند. استرس‌های ناشی از زخم و ضرر روانی، اپیدمی‌های ساکت‌اند.
قبرستان‌ها همیشه در حال گسترده‌تر شدن‌اند. آن‌ها زندگی خود را به‌دست می‌آورند. من یک بار خانواده‌یی را دیدم که در یک قبرستان در کابل، از تفریح خود لذت می‌بردند. در میان مرده‌ها، شاید جایی است که آن‌ها خوب‌تر احساس امنیت می‌کنند.
قبرستان همیشگی
جای تعجب نیست که در افغانستان، قبرستان استعاره‌یی برای بسیاری از چیزها است: افغانستان قبرستان امپراطوری‌ها است. قبرستان داستان‌ها. قبرستان رویاهای درهم شکسته.
این بسیار حائز اهمیت است که احمد ظاهر، که الویس افغانستان نامیده می‌شود، بعد از نزدیک به چهار دهه هنوز تاثیرگذار باقی مانده است. او در سال‌های قبل از این‌که افغانستان به یک جنگ همیشگی سقوط کند، به محبوبیت رسید. بسیاری‌ها در ملودی خوش‌نوای او که از گوشه و کنار، از کیوسک‌های کنار خیابان تا گوشی‌های هوشمند و بلندگو‌های موتر پخش می‌شوند، غرق می‌شوند. موسیقی جسورانه‌ی او، نوستالژی در مورد دوران پیش از جنگ -دوران مدرنیته‌ی محوشده را، بیدار می‌کند. یادآور همیشگی از این‌که افغانستان به عقب می‌رود.
بزرگترین تلفات جنگ، از دست دادن امید است. دسته‌هایی از جوانان افغان که من می‌شناسم، به‌دنبال فرار از کشور اند. مهاجرت به غرب، دروازه‌یی رو به زندگی است. اما برای اکثریت، این دروازه‌ بسته شده است.
بسیاری از افغان‌ها در میان گروه‌های شورشی و بازیگران سودجوی دولتی گیر مانده‌اند. در حالی‌که گره درگیری در طی 16 سال از هم باز شده بود، مردان قدرتمند با گذشته‌های ناخوشایند، برای مبارزه با شورشیان حمایت شدند – از شبه‌نظامیان یاغی که در سرزمین‌های خود ستمگری می‌کنند تا شکنجه‌کنندگان در لباس نظامی و مردان پولیس که پسران جوان را برای بردگی جنسی می‌ربایند.
در حالی‌که جنگ با شکست‌های پی‌درپی روبه‌رو شده، هدف اولیه‌ی غرب یعنی ملت‌سازی که روی شایستگی و حقوق بشر متمرکز بود، به‌سرعت به عقب افتاده است. ناامنی همچنان موجب به‌میان آمدن بحران شکنجه‌ی نهادی شده است. یک مدافع حقوق بشر که به زندان‌های شرق افغانستان دسترسی دارد، به من گفت زندانیانی که مظنون به داشتن ارتباط با شورشیان هستند، با ضرب‌وشتم اعضای تناسلی تهدید می‌شوند که «داشتن فرزند» را ناممکن می‌سازد؛ یک تحقیر گزنده در فرهنگ افغانستان. یکی دیگر از مدافعان حقوق بشر در جنوب افغانستان، جزئیات شیوه‌های مختلف شکنجه‌ی وحشتناک را برایم گفت. اما با شوخی غیرمعمولی گفت که شوک الکتریکی به‌تازگی کمتر شایع شده است. او حدس می‌زد که دلیل آن، فقط به‌خاطر کمبود برق است.
اما افغانستان که حتا برای آشفتگی ضرب‌المثل شده، بهترین نوع بشر را نیز در خود جا داده است. من هرگز این جشن عروسی متحیرکننده در یک روستای خط اول مرز با ترکمنستان که به‌طور تحقیرآمیزی مسیر طالبان از آن می‌گذرد، را فراموش نخواهم کرد.

و این زن شاعر زیرزمینی که مرگ را برای نظم، متحمل می‌شود.

و این زن اسکی‌باز–در انتظار چرخش درخشان- که با کمک ملاها تابوها را می‌شکند.

و این کمدین‌های شجاع که دست جنگ‌سالاران سودجو و مقامات بی‌عرضه را با قدرت طنز، رو می‌کنند.

شاید به‌نظر برسد که افغانستان در لبه‌ی پرتگاه است، اما شجاعت و دلگرمی مردم آن، امیدی است که نمی‌تواند بمیرد.