نیویورک تایمز ـ مجیب مشعل و فهیم عابد
روی تختهی سفیدِ بالای تخت این دخترک در شفاخانه، در صورتحسابهایی که کسی نبود آن را پرداخت کند و در گزارشهای خبری دربارهی تقلای کودک نوپای درهم شکسته برای بقا، او را فرشته خوانده بودند.
هیچکس نام واقعی این دخترک را نمیدانست.
یک چوپان این کودک در حدود 2 ساله را در ماه اکتبر به شفاخانهیی در کابل رسانده بود. در اثر انفجار بمب کنار جادهیی در شرق افغانستان، بسیاری از اندامها و اعضای بدن او خرد و خمیر شده بودند و جمجمهاش ترک برداشته بود. او تنها نبود. این انفجار جان اکثر اعضای خانوادهاش را نیز گرفته بود.
به رغم یک ماه تداوی و درمان، او هرگز از کما بیرون نیامد و معلوم شد که شکستگی جمجمهاش، کشنده است.
نام واقعی این دخترک تنها زمانی معلوم شد که بدن کوچک او، پیچیده در کفن، به خانهاش در ولایت ننگرهار برگردانده شد و روستاییان آنجا فهرستی از برادران و خواهرن مردهیشان را بررسی کردند. نام او «سیما» بود.
او یک ماه بیشتر از سایر اعضای خانوادهاش زنده ماند. اما در این مدت، در حالی که تنها نشانهی زندگی بیپبیپ مانیتور ضربان قلب کنار تختش بود، نزدیکانش حیران بودند که چه نوع زندگی در صورت زندهماندن این دخترک در انتظارش است.
برای همهی کسانی که زندگی این دخترک برایشان مهم بود و برای بسیاری از افغانهایی که داستان او را شنیده بودند، مرگ در مورد او همچون آرامش به نظر میرسید. آنها نگران این بودند که زندگی این دخترک که حالا در یک کشور جنگزده، جایی که در آن زنان اغلب مورد سوءاستفاده و خشونت قرار میگیرند، یتیمی بیش نبود، چه خواهد شد؟
موتر حامل خانوادهی وی با یک بمب کنار جادهیی در ولسوالی اچین، مرکز قدرت دولت اسلامی ـ هرچند با حضور اندک ـ در افغانستان، برخورد کرده بود.
اما در واقع، این خانواده دیرزمانی بود که دور از خانه، در میانهی فقر و اندوه و به سوی امیدواریهایی برای جبران، مسافر مسیر رنجها و از دستدادنها شده بودند.
هنگامی که دولت اسلامی اچین را مرکز قدرتش قرار داد، هزاران خانواده از جمله خانوادهی وطن شینواری پدر سیما، در حالی که چیزی جز لباسهایشان را با خود نداشتند، مجبور به فرار شدند. بسیاری از آنها به اردوگاه پناهندگان که درست خارج از شهر جلالآباد، مرکز ولایت ننگرهار، قرار دارد، نقل مکان کردند؛ اردوگاهی که در آن زندگی سخت و کار کمیاب بود.
برخی از این آوارگان کار خشتزنی را در بدل تقریبا 1.50 دالر در روز شروع کردند، در حالی که دیگران برای 200 دالر در ماه به ارتش افغانستان پیوستند و در دوردستها مرد میدانهای نبرد شدند. آقای شینواری که دههی ششم عمرش را سپری میکرد، همسر اولش را از دست داده بود و حدود 12 فرزندش را ـ که اکثر آنها از همسر دومش بودند ـ پدری میکرد، روزهای زندگی آوارگیاش را با بیلی در دست روی جادهیی در همان نزدیکیهای اردوگاه سپری میکرد. او حفرهها و خرابیهای جاده را تعمیر میکرد و به امید کمک مردم، کنار جاده میایستاد.
حدود یک سال پیش، موتری او را زد و او جان داد.
وقتی در این اواخر وضعیت در اچین بهبود یافت، گلالی، بیوهی آقای شینواری، خانوادهاش را پس به روستایشان در اچین انتقال داد. بزرگان قبیله ماهها را صرف مذاکره و طلب بخشش برای رانندهیی کرده بودند که پدر سیما را کشته بود. تا اواسط ماه اکتبر، آنها به توافق نزدیک شده بودند.
در 21 اکتبر، موتری با 12 سرنشین که اکثر آنها بچههای کوچک بودند، از روستایشان در اچین به سمت اردوگاه آوارگان، جایی که در آن خانوادهی راننده زندگی میکردند، برای فیصلهی نهایی روان بود. خانوادهی آقای شینواری راننده را میبخشیدند و در بدل آن، بزرگان قبیله از راننده میخواستند که برای حمایت از بیوه و کودکان آقای شینواری، از لحاظ مالی آنها را مقداری کمک کند.
وقتی موتر به منطقهی ماکارانی رسید، با یک بمب کنار جادهیی برخورد کرد و اکثر اعضای خانوادهی سیما از بین رفتند. گلالی، شش فرزند و فرزند خواندهاش و چهار تن از بستگان دیگرش کشته شدند؛ سیما تنها کسی بود که زنده ماند. پس از انفجار، موتر حامل آنها به بستهیی از آهن قراضه میماند که با دستگاه لهکننده موتر، خورد و خمیر شده باشد.
محمد کمین، یکی از بزرگان قبیله که بعدا آمده بود تا تکههای بدن قربانیان را جمع کند، میگوید: «انفجار به حدی قوی بود که موتور این موتر حدود 100 متر آنطرفتر پرتاب شده بود. آن دخترک زخمی و دور افتاده بود. او را حدود 20 دقیقه پس از انفجار پیدا کردند.»
مرد چوپان یگانه بزرگسالی بود که هنگام رسیدن نیروهای ارتش به محل انفجار حضور داشت. او سیما را که توسط هلیکوپتر از آنجا منتقل شد، همراهی کرد؛ نخست تا پایگاه نظامی امریکاییها در بگرام و بعد تا شفاخانهی نظامی در کابل. این شفاخانه که مانند بگرام بخش مراقبت از اطفال نداشت، سیما را به یک شفاخانهی خصوصی در کابل معرفی کرد.
سیما در آغوش مرد چوپان که تا آخر سیما را همراهی کرده بود، اوایل شب به یک شفاخانهی خصوصی در کابل رسید.
داکتر عبدالجمیل رسولی که در این شفاخانه کار میکند، میگوید: «وقتی به اینجا آورده شد در کما بود. وضعیت او [سیما] تا وقتی در اینجا بود، اندکی پیشرفت داشت، اما هرگز از کما خارج نشد.»
سیما در 1 دسامبر درگذشت.
در طی یک ماه در شفاخانه، بیشتر مسئولیتها و مراقبتها بر عهدهی بستگان دور سیما ـ یک پدر و پسر که در کابل زندگی میکنند ـ افتاده بود. شفاخانه در ابتدا پافشاری داشت که کسی برای پرداخت هزینههای درمانی پیشقدم شود، اما وقتی بستگان سیما توضیح دادند که کسی نیست هزینهها را بپردازد، استثنا قایل شدند.
شمال شینواری، افسر ارتش و از بستگان دور سیما که با پدرش برای مراقبت از او به شفاخانه آمده بودند، میگوید: «یگانه راهی که میتوانستم پول پیشپرداخت [را به حساب شفاخانه واریز کنم] این بود که دخترک را به خیابانها میبردم و خیرات جمع میکردم.»
پس از مرگ سیما، زمینهی بازگرداندن او به زادگاهش با اجارهی یک تاکسی که پول آن را یک سیاستمدار فرستاده بود، فراهم شد. ملا جان، پدر شمال شینواری ، به آرامی خم شد تا جسد بیجان سیما را بردارد، چنان آرام که تو گویی ملا جان نمیخواهد سیما از خواب بیدار شود. او در حالی که بدن پیچیده در کفن سیما را در بغل داشت، روی صندلی عقب تاکسی نشست.
مدتی از سفر به سوی خانه نگذشته بود که تاکسی متوقف شد و آقای ملا جان شینواری به آن طرف جاده رفت تا ـ با 17 دالر ـ یک تابوت و روپوش تابوت بخرد. تابوت خیلی بزرگ بود. نه از تابوت کوچکتر و نه از یک نجار برای ساختن تابوت دیگر، خبری نبود.
ملا جان دخترک را به آرامی داخل تابوت قرار داد، مانند کودکی که در گهواره خواب است. بقیهی تابوت را با پارچه و پنبه پر کردند. آقای شینواری با یک سنگ کوچک درب تابوت را میخ زد.
موتر در حالی که آفتاب داشت پشت کوهها ناپدید میشد، به مسیرش از میان درهها و گردنهها ادامه داد. آنها پس از سه ساعت سفر به جلالآباد رسیدند.
صبح روز بعد، آنها سیما را به خانه بردند تا به برادران و خواهرانش در قبرستانی در اچین، در امتداد جادهیی که جان آنها را گرفته بود، ملحق شود.