مامور ولسوالی از بالای عینک ذرهبینِ کهنه و خشخورده و از زیر چندین چین عمیق که سرتاسر پیشانیاش را می پوشاندند، گفت:
«تو عبدالواسع هستی یا کیهان؟»
کیهان گفت: «در تذکره عبدالواسع هستم.»
مامور گفت: «چرا اول نامت را کیهان گفتی؟»
کیهان گفت: «تخلصم کیهان است.»
مامور گفت: «اینجا که کیهان ننوشتهاند… تو این جوان را میشناختی؟»
کیهان گفت: «بلی، از یک منطقه هستیم.»
و ورقی را که مامور ولسوالی پیش رویش گذاشت امضا کرد.
جیپ خاکآلود از شیب بازار فرود آمد، از کنار آخرین دکان گذشت و با سروصدای بسیار از سر پل چوبی عبور کرد. کیهان کنار راننده نشسته بود. تابوت را در پتو و شال سبز پیچانده و در پشت سر موتر، کنار یک بوجی سربسته و چند تختهچوبِ رندهشده، گذاشته بودند. راننده نوار قرآن را از جیب خود کشید و آن را چند بار به آهستگی بر کف دست خود زد. کیهان گفت:
«کست نگذار.»
راننده گفت: «قرآن است. عبدالباسط.»
کیهان گفت: «همان دیگر. قرآن نگذار.»
راننده گفت: «نغمه و منگل بگذارم؟ نیم ساعت دکان به دکان گشتم تا این کست را پیدا کردم.»
کیهان گفت: «قهر نشو. من هر وقت صدای عبدالباسط را میشنوم، شهیدشدن پدرم به یادم میآید.»
راننده چیزی نگفت و نوار را در خالیگاه چرکین بغل دروازهی موتر گذاشت.
در پشت سر، درون تابوت، جنازهی مبارز بود؛ جسد محمدجمعه. جمعه هنوز از صنف دوازده فارغ نشده بود که لقب مبارز را انتخاب کرد. از تخلص خانوادگیِ فهیمی خوشش نمیآمد. میگفت در بین اجدادش اسم هیچ کس فهیم نبوده و بنابراین تخلص فهیمی بیمعناست. دوست داشت تخلص آزاد داشته باشد. یک شب سیزده-چهارده نفر از رفقا و همگنان خود را دعوت کرد. مادرش شوربا پخته بود. بعد از غذا جمعه گفت:
«این شوربا مفت نبود. امشب من و عبدالواسع تخلصهای خود را تغییر میدهیم. دوستان ده تخلص خوب برای من بنویسند و ده تخلص خوب برای عبدالواسع. همهی تخلصها را در کاسه میاندازیم. از میان بیست تخلص یکی را عبدالواسع بگیرد و یکی را من. هرچه بود صحیح است.»
هادی گفت:
«هر کسی که کاغذ را از کاسه بیرون آورد و تخلص نوشتهشده را قبول نکرد، باید یک شب دیگر همهی رفقا را میهمانی بدهد.»
دو گروه شدند.
افراد گروه اول این تخلصها را بر تکههای کوچک کاغذ نوشتند و در کاسه انداختند: آزاد، توفان، همراز، شادکام، مشتاق، راستین، نیکفر، مبارز، بهار، جوینده.
افراد گروه دوم این تخلصها را نوشتند: خموش، وطندوست، تندر، پیام، کیهان، ساغر، انتظار، کامیاب، مهجور، توانا.
جمعه دو بار دست خود را در کاسه کرد، هر بار کاغذی را برداشت و پیش از که آن را بیرون بیاورد، پس در کاسه انداخت. دفعهی سوم یکی را برداشت و گفت:
«انتخاب کردم.»
کاغذ قاتشده را باز کرد و خواند: «مبارز.»
همه کف زدند و به او تبریک گفتند.
عبدالواسع بدون وسواس یکی را برداشت و گفت: «هرچه باشد قبول دارم. تا حالا چهار بار تخلصم را بدل کردهام. خسته شدم. این آخرین بار است.»
تخلص او از آن شب به بعد کیهان شد.
***
هوای صبحدم کابل سرد بود. کیهان و مبارز ساعت چهارونیم خود را به ایستگاه موترهای غزنی رسانده بودند.
کیهان به مبارز گفت: «آن قلم را از جیب پیراهنت پس کن.»
مبارز گفت: «چرا؟»
کیهان گفت: «تو تازه از آن طرف آمدی. رنگ و رُخت هم یک ذره روغنی است. در راه قلم هم که در جیبت باشد فکر میکنند با دولت کار میکنی.»
کیهان خندید و گفت: «به چشم!» و درحالیکه قلم را از جیب پیراهن خود برمیداشت، اضافه کرد:
«رنگ و رُخم بهخاطری روغنی است که در سنگبریهای ایران سه چاشته به آدم گوشت کبک میدهند. دیشب میگفتی در کل جانم یک پاو چربی پیدا نمیشود.»
کیهان گفت: «گوش کن، در راه اسم من عبدالواسع است و اسم تو محمد جمعه. فکرت هست؟»
مبارز گفت: «به چشم آمر صاحب! هرچه تو بگویی.»
کیهان گفت: «جدی میگویم. نخند. بعضیها را تنها بهخاطر نامشان کشتند.»
مبارز گفت: «به من چه کار دارند؟ من یک کارگر ساده هستم. نه سیاسی هستم و نه نظامی و نه به کار کسی کار دارم. ولی راست میگویی. همین جمعه بهتر است.»
کیهان گفت: «تو خیلی وقت دور بودی. ما وضعیت را بهتر میدانیم جناب شاهداماد.»
در شهر غزنی، رانندهها به مسافران هشدار میدادند که اول صبح در قرهباغ جنگ بوده و اوضاع خوب نیست. کیهان و مبارز در موتر کرولای زرد نشستند. راننده دو نفر دیگر را هم آورد. وقتی که به منطقهی قرهباغ رسیدند، راننده به مسافران گفت:
«برادران، در تلاشی جنجال نکنید. هیچ چیز نگویید.»
منطقهی قرهباغ خاموش بود. هیچ کسی راه موتر را نگرفت. مبارز به کیهان گفت:
«بهنظرم شما خوش دارید مردم را بترسانید. نفرهای تلاشیتان کجا شدند؟»
کیهان بدون آن که اضطراب از چهرهاش رفته باشد، گفت:
«خوب، گاهی هستند گاهی نیستند. احتیاط ضرر ندارد.»
ساعتی بعد، به تنگهی چنارها رسیدند. راننده گفت:
«برادران، این منطقه خطرناک است. امکان دارد تلاشی کنند. اگر پرسیدند که کسی دیگر هم در راه…»
هنوز راننده جملهی دوم خود را تکمیل نکرده بود که دو نفر با سر و روی بسته از میان درختان بیرون آمدند و با نوک کلاشینکوف خود به راننده علامت دادند که به مسیر باریک طرف راست برود. موتر به آهستگی به سایهی درختان خزید. کمی پیشتر، شش نفر مسلح دیگر با سر و روی بسته از پشت یک دیوارهی بارانخورده و فرسوده بیرون آمدند. موتر توقف کرد. یکی از آن افراد پارچهی سیاه را از روی خود پایین آورد و با روی باز به طرف راننده آمد و به او و مسافران دستور داد که پیاده شوند. همه پیاده شدند و به امر یکی از مردان روبسته کنار جوی کم آبی نشستند. مرد جوانِ روباز کلاشینکوف را از شانهی خود پایین آورد، به کیهان نزدیک شد و با صدای بسیار آرام از او پرسید:
«از کجا آمدید؟»
کیهان گفت: «از کابل.»
مرد جوان بعد از مکثی از مبارز پرسید:
«کلتان از یک جای هستید؟»
مبارز گفت: «من اینها را نمیشناسم.»
مرد جوان گفت:
«نامت چیست؟»
مبارز با صدایی ضعیف و لرزان گفت:
«نام من؟ نام من مبارز.»
کیهان بی اختیار به او نگاه کرد.
مرد جوان مسلح گفت:
«تذکره داری؟»
مبارز سر خود را پایین انداخت و چیزی نگفت. لحظهی کوتاهی گذشت. مبارز خاموش بود. کیهان به آهستگی به او گفت:
«تذکرهات را به ملا صاحب نشان بده.»
نفسهای مبارز سنگین شدند. طوری که خِسخِس نفسهایش را کیهان میشنید. کیهان دست خود را بر شانهی او گذاشت و گفت «خوبی؟» مبارز چند بار نفسهای بسیار سنگین کشید و آن گاه با صورت در پیش پای مرد مسلح نقش زمین شد. کیهان با سراسیمگی دست خود را زیر گردن او گذاشت، کمی از زمین بلندش کرد و گفت:
«جمعه! جمعه! مبارز!»
مرد مسلح چند قدم دورتر رفت و با مردان مسلح دیگر چیزی گفت. بعد، برگشت و با صدای بلند گفت:
«بردارید. ببریدش. حرکت کن موتروان.»
***
رانندهی جیپ از کیهان پرسید:
«نام این شهید چیست؟»
کیهان گفت:
«جمعه.»
راننده گفت: «با دولت کار میکرد؟»
کیهان گفت:
«نه، از ایران آمده بود.»
راننده گفت: «طالبان از چه خاطر سرش فیر کردند؟»
کیهان گفت: «فیر نکردند.»
راننده گفت: «زیر لت کشتندش. بیناموسها پارسال یک نفر دیگر را هم آنقدر زدند که مُرد.»
کیهان گفت: «نزدند. لت نکردند.»
راننده گفت: «پیچکاری کردند؟»
کیهان با اندکی ناراحتی گفت: «پیچکاری از کجا شد؟ هیچ کار نکردند.»
راننده گفت: «پس چرا کشته شد؟»
کیهان گفت: «کشته… چه میدانم؟ سرش فشار آمد البته. یک دفعه چپه شد. در راه در بین موتر خلاص شد.»
راننده گفت: «خوب، کدام تکلیف داشته. باید اول خود را تداوی میکرد باز راه سفر را در پیش میگرفت. بیچاره فامیلش.»
کیهان گفت: «فامیل ندارد. خواهر و برادر از اول نداشت. پدرش سالها پیش فوت کرد. مادرش پارسال از دنیا رفت…»
راننده گفت: «کاکا هم ندارد؟»
کیهان گفت: «کاکا دارد. یک مردهگاو پدرلعنت کاکا دارد. آدم است؟ صد شکر به سگ. کاکا نیست، شیطان است شیطان. به خدا، به قرآن، جنازهی جمعه را که ببیند از خوشحالی پر میکشد. ولی من جمعه نیستم که بروم گم شوم. من در دهن این یهودی، خدایا توبه…»
راننده با کنجکاوی پرسید: «جنجال سر چیست؟»
کیهان گفت: «خلیفه، من و جمعه با یکدیگر باجه هستیم. باجه بودیم. داماد همین پدرسگ کاکایش. جمعه را یک عمر به سر دواند. هر روز بهانه. هر سال یک مکر نو. همین ماه آینده قرار بود بالاخره دختر را به جمعه بدهد. کل پیسههای جمعه را خورد. حالی میخواهد همین کار را با من بکند. من در دهنش شاش میکنم.»
موتر از آخرین پیچ سرک بغل کوه پایین شد. آفتاب از سر بازارک رفته بود. راننده از کیهان پرسید:
«شب در این بازار کدام هوتل موتل هست؟»
کیهان گفت:
«هست، ولی شب به خانهی ما میرویم. اول باید جنازه را به مسجد مهترخیل برسانیم.»