ایشان آمادگی میگرفت. از همان اول بامداد آمادگی میگرفت که برود به یکی از تلویزیونها و دماغ کفر را به خاک مذلت بمالد. از خواب که بیدار شد دید سه تار ریش بلندش به چند تار موی زیر بغلش گره خوردهاند. به عربی فحشی به شیطان داد و آن سه تار ریش را با ملایمت و احترامی که شایستهی ریش مؤمن است، از اسارت آن موهای زیر بغلی وارهاند. دستهای خود را به طرف سقف کوتاه و دراز کرد و به عربی فصیح فاژه کشید. یک لقمه چیز ترش از حلقومش بالا آمد، اما ایشان نگذاشت بالا بیاید و قورتش داد. کامش خشک بود. لحاف را با لگد از سر پایین تنهی خود دور انداخت و سر جای خود نشست و گفت عاوف! از رایحهی هوشپرانی که از دهانش وزید، دچار تعجب شد. با خود گفت «وسایلش موجود میبودند از این بوی متبرک دهان بنده سلاحهای بوییایی میساختند و در بلاد کفر پخش مینمودند که همهی کفار نابود میگردیدند.»
ایشان دنبالهی آن فکر را رها کرد. ایشان خیلی هوشیار بود. میدانست که شام باید با دو نفر دیگر دربارهی عقل زنان مناظره کند. باید آمادگی میگرفت. از استاد خود شنیده بود که او از استاد خود شنیده بود که او از استاد خود شنیده بود که آدم اگر یک دانه قروت را به کف پای و سپس به حفرهی ناف خود و سپس به ناودان پشت خود بمالد و آن را دو تقسیم کند و دو نیمهی آن را در دو طرف دهان خود بگذارد، آن قروت ترس آدم از تلبیزون را زایل مینماید.
بلند شد و به آشپزخانه رفت و بقچهی کهنهی آویخته بر میخ را پایین آورد. بازش کرد. بوی سیر به دماغش خورد. یادش آمد که مرحوم قبلگاهشان گفته بود که سیر هفتاد هزار مرض را از بین میبرد. یک پرده سیر را در دهان خود گذاشت و جوید و قورتش داد. افسوس خورد. فکر کرد که کاش در کنار سوزش جگر و بواسیر و سرچرخک شصت و نه هزار و نه صد و نود و هفت مرض دیگر هم میداشت که همهشان یکجا علاج میشدند. خریطهی کوچک سیر را کنار گذاشت. قروتی را از بقچه برداشت. میخواست که آن را بر کف پای خود بمالد؛ ولی دید که جوراب پشمی از دیشب تا حالا در پایش بوده. پریشان شد؛ چرا که شنیده بود که از ابوغیفغیف نخعی نقل شده که او از ابن شطیرکوفت حجازی نقل کرده که هرکس که با جوراب پشمی بخوابد شیطان گوش او را از سرگین معنوی مالامال مینماید. دست خود را به گوش خود برد و یادش آمد که سرگین معنوی غیرقابل دسترس، یعنی از ساحه خارج، میباشد. جوراب را از پای خود بیرون کشید یا پای خود را از جوراب بیرون کشید- خدای قدیم داند- و قروت را بهشدت و ابرام بر آن مالید؛ چندان که قروت به سخن درآمد و گفت:
«یا شیخ! من قروتم نه سنگ پا و در ضمن متوجه باشید که قرار است مرا در دهانتان بگذارید.»
ایشان قروت را بر حفرهی ناف خود نمالید، چون حفرهای نبود. مادر ایشان ناف ایشان را گره زده بود و بهجای حفره برجستگی مبارکی در حد یک توپ تنیس در آنجا پدید ایستاده بود. ایشان ناگزیر بنا را بر احتیاط گذاشت، یعنی از عقل خود کار گرفت، و آن مرحله را اسکیپ نموده و قروت را به ناودان پشت خویش معرق نمود. سپس قروت مذکور را دو نیم کرده و هر دو نیمه را در دهان گذاشت و فورا دریافت که دیگر از ظاهرشدن در تلبیزون هراسی ندارد. اما این پایان کار نبود. ایشان فکر کرد که چه دلایلی عرضه کند که شرعا و اخلاقا و عقلا نشان بدهند که زن ناقصالعقل است. ناگهان دلیل محکمی، از آنها که ابن سینا تا آخر عمر در پیشان بود اما نیافتشان، به خاطرش خطور کرد: زن اگر ناقصالعقل نباشد، پس چرا… . اما دریغا که آن دلیل مثل برق فقط برای یک آن درخشید و ادامه نیافت. ایشان ناامید نشد. چون هم سیر خورده بود و هم قروت پامالیده در دهان داشت و هم ایمانش بیش از حد قوی بود. دلیل دیگری در ذهنش درخشید:
«زن اگر ناقص العقل نمیبود، این حذیقه که حداقل سی و شش سال از من خُردتر است مرا به شوهری قبول میکرد؟»
صدا زد:
«حذیقه زود بیا اینجا.»
حذیقه، همسرش، از اتاقی دیگر بیرون دوید و گفت: «چه شده حاجی؟»
ایشان گفت:
«تو خودت را این همه باهوش فکر میکنی؛ چطور راضی شدی که زن من شوی؟»
حذیقه اجازه خواست و بر پالان گوسفند نشست (و شیخ گوسفندان خود را پالان میکرد، آ جان آ) و گفت:
«من راضی شدم؟ ای بر پدرت لعنت! ای بر پدر پدرت لعنت! مرا اگر به زور زن تو نمیساختند، من…»
ایشان اجازه نداد حذیقه حرف خود را بزند. ایشان مثل این ژورنالیستان تلویزیونی افغانستان بود که سوال میکنند، اما نمیگذارند مصاحبهشونده پاسخ شان را بدهد.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.