امریکا در افغانستان2001 – 2014
نویسنده: کارلوتا گال
برگردان: جواد زاولستانی
بخش چهارم
-1-
تسلیم شدن طالبان
«ما نباید خون را با خون بشوییم.»
– جنرال عبدالرشید دوستم دربارهی تسلیم شدن ملا فاضل، فرمانده طالبان در شمال
نوامبر 2001. حتا طالبان شکست خورده نیز وحشی و درنده بودند. در یک قافلهی داتسنها و SUVهای (لاریهای مسافرکشی) گِلآلود، آنان سریع از تاریکی بیرون شدند، به طرف دروازهی یک قلعهی نظامی کهنه هجوم بردند و با دوش و لغزش وارد ساختمان قرارگاهشان شدند. محافظان لنگیسیاه، مسلح به تفنگ و راکتانداز از عقب موترهایشان پایین پریدند و در پهلوی موتر فرماندهشان به حرکت افتادند. موتر فرمانده آنان یک لندکروزر سفید با شیشههای دودی بود. با تمرین طولانی که آنان داشتند، سلاحهایشان را با یک نوع حس تکبر و هدفمندی بهآسانی با خود حمل میکردند. ما تماشاگران پریشان این صحنه بودیم. دو محافظ بالای موترهایشان ماندند تا مواظب توپ ضدهواپیما باشند. مبتاقی به شکل دایرهمانندی گردهم جمع شدند و صف مخالفان را تشکیل دادند. ساعت 10 شب بود و هوای ماه نوامبر سرد. طالبان به قلب اردوگاه دشمن تازیده بودند و در آن سوی دیوارهای بلند قلعهی جنگی، وارد حویلی آن شده بودند.
قلعهی جنگی که یادگار قرن نوزدهم است، در جنوبغرب شهر مزار شریف موقعیت دارد. دیوارهای گِلی، برجها و دیوارهای ساخته شده از خشت خام آن که بیست فُت ضخامت دارند، توسط امیر عبدالرحمان خان ساخته شدهاند. تا این اواخر، قلعهی جنگی پایگاه نظامی طالبان بود. اما در ماه اخیر، بمبافگنهای ایالات متحده پایگاههای نظامی را در افغانستان هدف حملهیشان قرار داده بودند و طالبان مجبور شده بودند که قلعه و انبار اسلحهیشان را در این قلعه، ترک کنند. اکنون این قلعه در دست مخالفان طالبان بود که حمایت امریکا را پشت سرشان داشتند. آنان از پنهانگاههایشان در کوهها بیرون خزیده بودند و قدرت را به دست گرفته بودند.
مردمان طرف مقابل ترکیبی از اقوام مختلف افغانستان بودند. جبههی متحد، ائتلافی از گروههای قومی ساکن شمال و مرکز افغانستان بود: ازبکهای چارشانه با چهرههای آسیایی، پیراهن کوتاه مخملی (گوبیچه) و یونیفرم ازبکهای پولیس در زمان کمونیستها را بر تن داشتند. این ازبکها به جای ریش، بروت میگذاشتند؛ هزارههای کوچکاندام و سختکوش، دستمالهای شطرنجی بهسر میبستند. آنان جنگهای سختی را علیه طالبان پشت سر گذاشته بودند و کماندوهای تاجیک که دچار روانرنجوری از جنگ شده بودند، پوتینهای عسکری بهپا داشتند. آنان آموزشدیدهترین نیروی جنگ علیه طالبان بودند. جبههی شمال توسط احمد شاه مسعود گردهم آورده شده بود.[1] گروه خود او که اکثرا تاجیکهای عضو ائتلاف شمال بودند، ستون فقرات نیروهای جنگی را تشکیل میدادند، اما تلاش کرده بود مقاومت علیه طالبان را با حمایت اقوام دیگر و گروههای منطقهای گسترش دهد. جنگجویان اکثرا دهقانها و کارگران بیسواد بودند. آنان مردان روستایی سرسخت بودند که ده سال را به عنوان مجاهدین، علیه اشغال شوروی جنگیده بودند و پس از آن ده سال دیگر را در جنگهای داخلی و جنگ علیه طالبان سپری کرده بودند.
اعضای جبههی متحد از طالبان متنفر بودند. ازبکها، هزارهها و تاجیکها در جریان چندسال اخیر به کوهها رانده و محاصره شده بودند و برای زنده ماندن، جان میکندند. طالبان از نگاه قومی یک جنبش عمدتا پشتونی بودند که به زبان پشتو صحبت میکردند و از مناطق جنوبی افغانستان بودند. در حالی که گروههای عضو ائتلاف شمال، به لهجهی دری زبان فارسی صحبت میکردند. جنگجویان ائتلاف شمال طالبان را با احتیاط، اما سلاح بر شانه تماشا میکردند. رهبران آنان در داخل قلعه بودند و انتظار حملهی طالبان میرفت.
دروازهی لندکروزر باز شد و یک مرد فربه و ریشکی که لباسهای سفید گشاد بر تن داشت، پدیدار شد. چهرهی اخم کرده و پیشانی ترش ملا فاضل مظلوم، معاون وزارت دفاع زمان طالبان و فرمانده کل نیروهای طالبان در شمال افغانستان، از زیر لنگی سنگین و سیاهش نمایان گردید. او با بیرحمی و درندگی و راهاندازی عملیات نظامی که در آن مرگ را از هیچکسی دریغ نمیکرد، هیبت ترسناکی برای خود ساخته بود. پشت سر او ملا نورالله نوری، والی طالبان در بلخ و بلندپایهترین مقام سیاسی طالبان در شمال قرار داشت. این دو، حملات طالبان در سراسر شمال افغانستان را رهبری کرده بودند و از مردمانی که در مقابل آنها مقاومت کرده بودند، انتقام خونینی گرفته بودند. تمام منطقه را ترس از آنان فراگرفته بود. فقط دیده شدن قافلهی موترهای آنان در آن شب که از جادههای تاریک مزار شریف به طرف قلعهی جنگی آمده بودند، باعث شده بود که در شهر شایعه شود طالبان برمیگردند تا بار دیگر شهر را تصرف کنند.
من در میان یک گروه روزنامهنگاران غربی بودم که با باز شدن دروازهی موتر، به پیش خیز زدند. یک تصویربردار تلویزیون، چراغ کمرهاش را روشن کرد. تمام صحنه روشن شد و موقتا چشم همه بسته. این رهبر طالبان پس به داخل موترش رفت و دروازه را محکم بسته کرد. سکوت کوتاهی بر فضا حاکم شد و هرکس به اطرافش نگاه میکرد. همه گیج شده بودند. سپس دستور صادر شد: «چراغ خاموش، چراغ خاموش!» در زمان حکومت طالبان، تلویزیون ممنوع بود و رهبران آن از فیلمبرداری شدن پرهیز میکردند. آنان هنوز هم بر این قانونشان پافشاری میکردند، حتا در حالت شکست. بنابراین، تصویربردار، چراغ کمرهاش را خاموش کرد. این آخوند بار دیگر ظاهر شد، اما این بار چهرهاش با یک شال پشمی که دور سر و بازوهایش پیچیده شده بود، پنهان شده بود. وارد انبوه جمعیت شد، با گامهای سریع به طرف داخل قلعه و بالای پلهها حرکت کرد. گروهی از فرماندهان و محافظان از نزدیک به دنبال او گام برمیداشتند. با رفتن آنها، شلوغ و دوش کم شد. روزنامهنگاران پراگنده شدند، بین خود صحبت میکردند و تیلفونهای ستلایتشان را روشن کردند تا رسیدن طالبان برای گفتوگو را گزارش دهند. محافظان طالبان متوجه خارجیها شدند. آنان با نگاههای کنجکاو به طرف من و یک زن گزارشگر دیگر پیش آمدند تا اینکه محافظان دیگر آنان را مانع شدند.
در طبقهی بالا، در یک اتاق جلسهی دراز و با سقف پایین، ملا فاضل با دشمنان تشنه به خونش روبهرو بود. او روی نیمکتهای کهنه و فرسودهی چوکی و همچنان در کنارههای اتاق با کسانی نشسته بود که در یک هفتهی اخیر با حمایت هوایی امریکا، قدرت او را درهم کوبیده و کنترول شمال افغانستان را بهدست گرفته بودند: جنرال عبدالرشید دوستم، رهبر نظامیان ازبک که در روسیه آموزش نظامی دیده و در جنگهای 25 سال اخیر افغانستان نقش شاهساز را بازی کرده، در مواقع حساس تغییر جهت داده و در کودتاها سهم گرفته؛ عطا محمد نور، رهبر قدبلند و لاغراندام نیروهای ائتلاف شمال و رقیب دوستم برای کنترول شمال در وقتی که با طالبان جنگ نداشتند و محمد محقق، رهبر نیروهای هزارههای شیعه در شمال که مردمش بدترین خشونتهای فرقهای را بهدست طالبان عمدتاً سنی متحمل شده بودند.
از آغاز حملهی شوروی، هریک از این مردان یک ربع قرن اخیر را در جنگ بودند، گاهی در جبهههای مخالف. در ماههای اخیر آنها کنار هم آمده بودند تا ریشهی طالبان را از شمال افغانستان بکَنند. طالبان از زمان شکل گرفتنشان در هفت سال پیش، تلاش کردند بر سراسر کشور کنترول یابند و یک رژیم بنیادگرای اسلامی- امارت اسلامی افغانستان- را اساس بگذارند. تا سال 2001 نزدیک بود آنان به این هدف دست یابند. حملات 11 سپتامبر بر مرکز تجارت جهانی در نیویورک و پنتاگون در واشنگتن دیسی رخ دادند و همهچیز تغییر کرد.
چنانکه ما با محافظان در حیاط قلعه منتظر بودیم، تعدادی از متحدان جدید امریکایی جبههی متحد را همان شب دیدیم که به اتاق جلسه داخل شدند: یک مأمور بلندقامت سیا (CIA) که شانههای پهن داشت و نام دیو (Dave) یا با مردم محل داوود را استفاده میکرد. پیراهن دراز افغانی پوشیده بود. بوتهای کوهنوردی بهپا داشت و به زبانهای محلی صحبت میکرد و چندین مرد ریشدار لباسهای نیروهای ویژهی امریکایی را برتن داشتند. آنها چندهفته قبل از هواپیما به شمال افغانستان انداخته شده بودند تا گروههای مختلف ائتلاف را کمک کنند. دهها تن از بزرگان مردمی و فرماندهان نیز گردهم آمده بودند؛ امیر جان ناصری، فرمانده پیشین نیروهای طالبان نیز در میان آنان بود. این چهرهی بانفوذ مجاهدین پشتون از شهر باستانی بلخ، شش ماه پیش صفوف طالبان را ترک کرده و به جبههی متحد پیوسته بود. تماس او با هردو طرف، سبب شد که او بتواند به حیث میانجی عمل کند و ملا فاضل را بر سر میز گفتوگو بیاورد.
[1] نام رسمی آن جبههی متحد اسلامی ملی برای نجات افغانستان بود که در سال 1996 پس از افتادن کابل به دست طالبان تشکیل شد.