عیسا قلندر
جواد دو سال پیش از دانشگاه فارغ شد. در جشن باشکوه فراغت دانشگاهش اشتراک کرد و حاضر شد هزارها افغانی را برای اشتراک دوستان و رفقایش در جشن فراغت را از جیب هزینه کند. بعد از فراغت، جواد همواره مصروف آپدیت کردن سیوی، فراهم کردن تجربهی کاری تقلبی بود و هرجا بست خالی میدید، اپلای میکرد. چند جای برای امتحان شارتلیست هم شده بود، اما در امتحان ناکام مانده بود.
یک سال گذشت و جواد نتوانست وظیفهی پیدا کند. وقتی در فیسبوکش میموری یکسال قبل از جشن فراغتش را دید، از اشتراک در آن جشن پوشالی ابراز تأسف کرد و در صفحهی فیسبوکش خطاب به دوستانش نوشت: «ما این چیز را خوردیم، شما نخورید! حیف همان چند هزار افغانی.» جواد کمکم از آپدیت کردن سیوی و اپلای برای کار خسته شده بود و به این نتیجه رسیده بود که از این طریق صاحب کار نخواهد شد. باید راه دیگری را امتحان میکرد.
یک روز صبح با عصبانیت صابون و شامپوی خود را میگیرد و راهی حمام میشود. وقتی اولین قف شامپو را به موهایش میزند، متوجه میشود که موهایش خیلی پاک بوده. همانجا به یاد میآورد که شب حمام کرده بوده. عصبانی میشود و به فکر آن پنجاه افغانی میافتد که از روی حواسپرتی باید به حمامی تحویل بدهد. بعد برای اینکه پنجاه افغانیاش کمتر حرام شده باشد، تصمیم میگیرد خیلی دیر به حمام بماند. این دیر ماندن به نفع جواد تمام میشود.
جواد آب را با فشار بیشتر آزاد میکند و زیر شاور میایستد. هرچه شاگرد حمام به دروازهاش تکتک میکند که «لالا زود شو! وقتت پوره است» جواد زود نمیشود. زیر شاور حمام به فکرش میرسد که باید از حاجی غلامحسین شروع کند. اول باید او را راضی کند که با او به دفتر مردمی یکی از وکلای پارلمان برود. بعد وکیل را راضی کند که با او به دفتر یکی از مقامات برود. بعد یکی از مقامات را راضی کند که به او فرصت کاری بدهد. آب را قطع میکند و با عجله لباسهایش را میپوشد و پنجاه افغانی را بدون هیچ تأسفی به حمامی میدهد و به اتاق برمیگردد. به چند نفر از بچههای منطقهاش زنگ میزند و شماره حاجی غلامحسین را پیدا میکند.
جواد به دیدار حاجی غلامحسین به خانهاش میرود. هرچه حاجی اصرار میکند که رابطهی چندانی با هیچ وکیلی ندارد، جواد دستاش را روی دامن حاجی میگذارد و از او میخواهد که در حقاش بزرگواری کند. حاجی سرانجام راضی میشود و به یکی از وکلای پارلمان زنگ میزند و وقت ملاقات میگیرد. وقتی جواد با حاجی به دفتر آن وکیل میرود، حاجی از وکیل خواهش میکند که او را یگان جای مشغول کند. جواد متوجه میشود که حاجی غلامحسین برای وکیل رای جور کرده و وکیل نمیتواند خواست او را بهسادگی نادیده بگیرد، روحیه میگیرد. حاجی بعد از نوشیدن چای، دفتر وکیل را ترک میکند و از جواد میخواهد که در دفتر وکیل بماند و به حرفهایش گوش بدهد.
وکیل از درس و تجربهی جواد میپرسد. بعد از کمی پرسوجو به جواد میگوید که فلان روز به فلان وزارت برو و فلانی را پیدا کن. من برایش زنگ میزنم و سفارشت را میکنم. جواد شادمان از دفتر وکیل بیرون میآید و روز موعود به همان وزارت و نزد همان شخصی میرود که وکیل گفته بود. خودش را معرفی میکند. تشریفات و تشکیلات اداری را که میبیند، مطمئن میشود که شخص مذکور آدم باصلاحیتی در وزارت است و این در دل جواد شعلهی امید را روشن میکند. بعد از دو ساعت انتظار، نوبت به جواد میرسد که نزد آن مقام دولتی برود. «چه خواندهای؟» اولین سوالی که آن مقام دولتی از جواد میپرسد. وقتی جواد دار و ندارش را روی میز آن مقام میگذارد، مقام از او در مورد وکیل میپرسد. چون جواد تقریبا هیچ چه در مورد وکیل نمیدانست، تقریبا هیچ چیزی هم در مورد او به آن مقام تحویل نمیدهد و مقام مذکور فکر میکند که جواد دهناش قرص است. روی ورق چیزی مینویسد و پایش را امضا کرده، سکرترش را میخواهد تا ورق و جواد را گرفته به منابع بشری بروند. وقتی ورق به منابع بشری تحویل داده میشود، مأمور منابع بشری از جواد میخواهد که فردا سیوی و مدارک تحصیلیاش را گرفته به وزارت بیاید.
جواد با خوشحالی منابع بشری و وزارت را ترک میکند و خرامان بهسوی اتاق میآید. برای فردا لحظهشماری میکند و فردا قبل از اینکه ساعت هشت صبح شود، او پیش دروازهی وزارت حاضر است. آنقدر منتظر میایستد که دروازهی وزارت بروی مراجعین باز میشود. جواد خودش را به منابع بشری میرساند. بعد از چند ساعت انتظار، کارمند منابع بشری ورقی را میآورد که جواد امضا کند و از آن لحظه به بعد، نه راستی؛ از دیروز که جواد به دیدار مقام وزارت رفته بود، کارمند حساب شده بود.
ما از وقتی ماجرای حمام جواد را خبر شدهایم، حالا او را هرجا که میبینیم برایش میگوییم «جواد! صحت حمام!»