آصف جلالی، از کمدینهای تلویزیونی افغانستان، درگذشت. خداوند بیامرزدش. کمدین محبوب و پرطرفداری بود. مخالف و منتقد هم کم داشت. منتقدان بیشتر بر کممایه بودن کارهای او تأکید میکردند و مخصوصا از نوع برخوردش با زنان و مسایل مرتبط با زنان ناراحت بودند. من این یادداشت را، بهعنوان یک طنزنویس، دربارهی او مینویسم. دربارهی او نه، دربارهی جامعهای مینویسم که جلالی چهرهی کمدیاش بود.
من طنز مینویسم و از ایستگاه یک طنزنویس شهادت میدهم که نوشتن طنز خوب و آفریدن کمدی معنادار در ملک ما کار دشواری است. دشواری این کار بهخاطر کمبود سوژه نیست. بهخاطر ذوقی است که در همهی ما ناپرورده مانده؛ بهخاطر بندهای سنگینی است که بر پای خلاقیت ما نشستهاند؛ و بهخاطر سقفهای کوتاه و ضخیمی است که این ذوق عمومی را مجال بالیدن نمیدهند.
کسی که در افغانستان طنز مینویسد یا کمدی میآفریند و انتظار دارد که مخاطبانش بخندند، ناگزیر باید از خود بپرسد: «مخاطبان من به چه میخندند؟»
به راستی، چه چیزهایی ما را میخندانند؟ اگر طنزنویس بیدار یا کمدیآفرین هوشیاری باشید، بعد از مدتی کار با مخاطبان وطنی درمییابید که چه خنده دارد و چه خنده ندارد. و دریغا که آنچه خنده دارد معمولا همان چیزی است که یا به هرزهگویی جنسی (مخصوصا مردانهاش) پیوند دارد یا به فکاهیهای نژادپرستانه و زنستیزانه یا به تحقیر آدمهایی که اختلال دماغی و عیب فیزیکی دارند یا به رفتارهای «خارج از آداب» فقرا و بینوایان. ما با طنز و کمدی به وضعیت انسان، یعنی عموم بشر، نمیخندیم؛ برای ما طنز یک شیطنت شاد برای بهتر دیدن جهان و سبک کردن روحمان از بار سنگین خامی و تعصب و سختگیری نیست. برای ما کمدی و طنز فرصتی است برای تحقیر دیگران و انتقام گرفتن از همگنان. به همین خاطر، جوکهای قومی و طنزهایی که از ارجاعات جنسی ضد زن پُر باشند یا ظرفیت انتقامگیری سیاسی داشته باشند، در صدر جوکها و طنزهای محبوب ما مینشینند. در جامعهی قبیلهای مردسالار که تا بینی در کین سیاسی غرقه است، جز این چه چیز دیگری باید محبوب شود؟
در فیسبوک تنها با ترازوی «لایک» میتوان به خوبی سنجید که چه حوزهها و مایههای حیات جمعی و فردی ما فعلا تعطیل باشند بهتر است و چه سوژهها (همان سوژههای کینآلود قومی-جنسی) اقبال عمومی مییابند. جامعهی ما همانگونه که سیاستمداران خود را تولید میکند، هنرمندان و کمدینها و طنزنویسان خود را نیز خلق میکند. یک سیاستمدار چگونه یاد میگیرد که در کجا بخروشد، در کجا گردن کج کند و در کجا به نرمی صلوات بفرستد؟ کمدینها و طنزنویسان نیز، چنانچه در این جامعه زندگی کنند و آب و نانشان به شغل خندهآفرینیشان بسته باشد، کمکم یاد میگیرند که با ذوق جاری در جامعه «همآهنگ» شوند. معنای این سخن البته این نیست که طنزنویسان و کمدینهای ما اول خیلی پیشتر از زمانهی خود حرکت میکنند و بعدا خود را با ذوق عمومی همآهنگ میسازند. نه، این طور نیست یا بهندرت این طور هست. آنچه میگویم این است که از همان ابتدا فرهنگ عمومی ما طنزنویسان و کمدینهای خود را زیر یک سقف کوتاه پرورش میدهد. آصف جلالی و امثال او پروردهی همین فرهنگ و فضا هستند.
وقتی که جلالی جوکی میگفت که در دنیای امروز میشد به راحتی آن را با صفت «زنستیزانه» توصیف کرد، بهنظر میرسید که خودش اساسا خبر نداشت که آن جوکش چنان رنگ و طعمی و خاصیتی دارد. اکثر مخاطبانش هم به چنان جوکی میخندیدند و در حقیقت به او علامت میدادند که برای خنداندن مخاطبان به مسیر درستی میرود. برای یک کمدین حاضر شده در صحنه چه علامت تایید بهتری (اگر نه موج خندههای مخاطبان) میتوان یافت؟ تصور کنید که یک طنزنویس یا کمدین چیزی بگوید و کاری بکند که اکثر مخاطبانش در سخن یا رفتار او چیز خندهداری نبینند و در نتیجه هیچ نخندند، آن طنزنویس چه کار کند؟ چارهای ندارد جز آنکه یا جنس خود را به بازار دیگر و خریداری دیگر ببرد و یا سخن و رفتار خود را با آستانهی “خندهآوری” مخاطبان موجود خود عیار کند. اما معمولا چنان نمیشود و جامعه و کمدین آن جامعه بهگونهی معجزآسایی همافق میشوند و با یکدیگر میخندند.
آصف جلالی نمیتوانست به دین مخاطبان خود توهین کند (بخوانید بخندد)؛ نمیتوانست با ناهمواریهای فرهنگ قومی در افغانستان از دریچهی کمدی مقابل شود؛ نمیتوانست با دنیای خارج از افغانستان شوخی کند (که هم اطلاعات خودش ناقص بودند و هم مخاطبانش نمیتوانستند با او همراه شوند)؛ نمیتوانست از خط سرخ افتخارات قبیلهای و تاریخی و سنتی مردم عبور کند (که میدانست جسارت در این حوزه گلیم او و برنامه اش را جمع میکند). هر آصف جلالی دیگر نیز در افغانستان با همین تنگناها، و بسیاری دیگر، روبهروست. خندیدن و خنداندن در افغانستان آسان نیست.