«مخمد آشیم جان! مخمد آشیییییییم استی؟»
صدای حسین بود. هاشم پردهی تافتهای سفید اتاق خود را کنار زد. حسین پیش کلکین ایستاده بود و می خندید. هاشم کتابچه و قلم خود را جمع کرد و بیرون آمد.
«مخمد آشیم جان خود را کشتی. بیا برویم بیرون».
هاشم گفت: «کجا برویم؟»
«سر همین تپه. هوا را ببین هاشم. حیف نیست که در این هوا خودت را در اتاق زندانی کردی؟»
هاشم به آسمان نگاه کرد و گفت:
«کارخانگیام را نوشتم. فردا مهلت آخرش است».
راه افتادند. حسین میدانست که امسال هم طبق معمول هاشم اولنمره میشود و خودش دومنمره. از صنف پنج که با هم یکجا شدند تا حالا که چیزی به پایان صنف دوازدهم نمانده بود، همیشه همین طور بود. هاشم اول، حسین دوم. با وجود این، هاشم را تهدید کرد:
«زیاد زحمت نکش. اولنمرهی امسال خودم هستم».
هاشم خندید. حسین بلندتر خندید. حسین میدانست که انگلیسیاش افتضاح است و همیشه در همین یک مضمون چهل-پنجاه نمره از هاشم کم میآورد. پس از سکوتی طولانی از هاشم پرسید:
«راستی، چرا پدرت ترا مخمد آشیم جان میگوید؟»
هاشم گفت:
«خالهی تو چرا فدایش شوم را پدایش شوم میگوید؟»
حسین گفت:
«پدایش شوم از خاطری که مثل تو مکتب نرفته. یک چیز دیگر، من هیچ نفهمیدم که این وفا پل بود جفا گل بود چه معنا میدهد؟ شعر خاقانی معلم ادبیات».
هاشم جواب داد:
«خوب، شعر را که غلط بخوانی معلوم است که معنا نمیدهد».
حسین اعتراض کرد:
«نه نه، خود معلم مرض دارد. همیشه مشکلترین شعر را کارخانگی میدهد. خاقانی. تو خاقانی را میفهمی؟ به خدا خودش هم نمیفهمد».
هاشم گفت:
«درستش این قسم است: جفا پُل بود بر عاشق شکستی، وفا گل بود بر دشمن فشاندی. معنایش واضح است».
حسین از مچ دست هاشم گرفت و گفت:
«استاد تو باش. یک دقیقه. جفا پل بود بر عاشق شکستی. این چه معنا؟ اگر میگفت وفا پل بود معنا داشت. بین عاشق و معشوق یک پل است که وفا باشد. ارتباط است. درست؟ جفا چه قسم پل شده میتواند استاد مخمد آشیم جان؟»
هاشم گفت:
«استاد پدایت شود. باریکی شعر در همین جاست. تو آن آهنگ احمد ظاهر را شنیدهای که میگوید…»
حسین میان حرف او دوید و گفت:
«بس که جفا ز خار و گل…»
هاشم گفت:
«نه نه، یک آهنگ دیگر است. میگوید تا به جفایت خوشم ترک جفا کردهای».
حسین گفت:
«خوب».
«خوب به رویت. منظورش این است که همان جفایت یک پل ارتباط بود بین من و تو. تو حالی ترک جفا کردهای. یعنی این پل را خراب کردی. شکستی پل را».
حسین ایستاد و انگشت اشارهی خود را بر سر هاشم گذاشت و گفت:
«والله از این کله کوزه مانند تو هم گاهی یگان چیز بیرون میآید. حالی فهمیدم. جفا پل بود بر عاشق شکستی. آفرین. تو فکر میکنی معلم ادبیات ما خودش این را میفهمد؟»
هر دو ساکت شدند و دیگر تا سر تپه چیزی نگفتند. سر تپه لحظهای ایستادند. حسین دستهای خود را باز کرد. گویی میخواست آسمان نیمهابری روستا را بغل کند. آفتاب پشت تکههای بزرگ ابر بود و نورش از کنارههای ابر به هر جهت تیر میکشید. در دو طرف دامنهی تپه ستونهای کمرنگ دود از دودکش خانههای ده بالا میآمدند و در هوا میشکستند.
وقتی نشستند، هاشم گفت:
«خوب، حالی اصل گپ را بگو. چه شد؟ چرا امروز حالت این قدر خراب است”.
حسین بلند بلند خندید و جواب داد:
«خراب است؟ خراب نیست».
هاشم گفت:
«من پوست تو را در قصابی میشناسم».
حسین گفت:
«در چرمگری».
هاشم گفت:
«بسیار خوب، همان. چه شده؟»
چهرهی حسین در هم رفت:
«قبول نکردند. بهانه کردند. گفتند برای هردویشان هنوز زود است. من فکر میکردم اگر شیخ با پدرم برود، فامیل وحیده حتما قبول میکنند».
هاشم به حسین دلداری داد:
«این قانونش است. یکی-دو بار رد میکنند. باز قبول میکنند. وارخطا نشو».
حسین از گوشهی چشم خود نگاه تمسخرآمیزی به هاشم کرد و گفت:
«قانون. یک رقم قانون میگویی که… تو از قانون خواستگاری چه میفهمی؟»
هاشم گفت:
«خبر نداری دیگر. ما که دختر اعظم را برای برادرم خواستگاری کردیم، هفت دفعه رد کردند. هفت دفعه. دفعهی هشتم قبول کردند».
حسین گفت:
«نه، نشد. نمیشود».
هاشم خندید و گفت:
«از دل تو کرده دل موش کلانتر است. یک دفعه رد کردند، دنیا قیامت شد؟ وحیده دختر خالهات هست».
حسین سر خود را که پایین انداخته بود بالا کرد و به هاشم گفت:
«یک چیز دیگر هم هست. من یک چیز را به تو میگویم به شرطی که قسم بخوری که به کسی دیگر نگویی. رفیق استیم».
هاشم بیدرنگ جواب داد:
«برو گم شو. هیچ چیز را به من نگو. قسم نمیخورم. رفیق هم نیستیم. به کدام کس دیگر بگو».
حسین گفت:
«عاجل قهر کرد. هاشم، یک گپ خیلی مهم است. باید به تو بگویم».
هاشم گفت:
«قسم بخورم یا نخورم؟»
حسین گفت:
«هر گُهی که میخوری بخور. مقصد گوش کن. این خیلی مهم است هاشم. یک نفر بیگانه، یک مرد بیگانه، گفته که جانِ وحیده سوختگی دارد».
هاشم با بیاعتنایی گفت:
«کی گفته؟ خوب، داشته باشد. چه قسم سوختگی؟»
حسین با عصبانیت گفت:
«تو راستی همین قدر کمعقل استی یا فیلم است؟ گفته جان وحیده سوختگی دارد».
هاشم گفت:
«شنیدم. سوختگی دارد. چه قسم سوختگی؟ سوختگی عیب است؟ در دست و رویش که هیچ چیز نیست».
حسین بعد از مکثی طولانی کف دست چپش را نشان داد، با انگشت کوچک دست راستش بر آن دایرهی کلانی کشید و به آهستگی گفت:
«این قدر جای سوختگی. در پایش است».
هاشم گفت:
«بسیار خوب. این قدر جای سوختگی در پایش است».
حسین دست خود را بر ران خود گذاشت و گفت:
«در رانش هست».
هاشم با چشمان متعجب پرسید:
«عیب است؟ این قدر علامت سوختگی در ران آدم باشد عیب است؟»
حسین دو انگشت اشاره و وسطی خود را جفت کرد و بر بالاترین قسمت داخلی ران خود گذاشت. گفت:
«گفته در این جاست».
موقعیت سوختگی هاشم را متوجه منظور حسین کرد. با لحنی انکارآمیز گفت:
«تو عجب آدمی بودی والله. یک نفر بیگانه یک چیز گفته. خدا میداند گفته یا نگفته. حالی تو این گپ را محکم گرفتی. سوخته باشد چه؟ شاید خُرد که بوده خود را با آب جوش یا…»
حسین نگاه زشتی به هاشم انداخت. هاشم گفت:
«تو گوش کن. شاید خُرد که بوده خود را با آب جوش یا آتش سوختانده. از همان زمان به یاد زنهای منطقه مانده. کدام کس این را در کدام جای قصه کرده. این چیزها قصه میشوند دیگر».
حسین گفت:
«من این مرتیکه بیناموس را پیدا کنم با یک کارد کارش را خلاص میکنم».
هاشم گفت:
«دیوانه شدی؟ به جای این کار…»
حسین گفت:
«به جای این کار وحیده را با کارد بزنم؟»
هاشم گفت:
«به خدا دیوانه شدی. عقلت را از دست دادی. من گفتم وحیده را با کارد بزن؟ میخواستم بگویم که معلوم کردنش آسان است».
حسین گفت:
«تو خوب عقل داری. معلوم کردنش چهطور آسان است؟»
هاشم فکری کرد و گفت:
«مثلا مادرت یا کدام زن دیگر معلوم کند…صبر کن… مثلا از خود وحیده بپرسد که سوختگی پایش حالی خوب شده یا جایش مانده، یک رقم سوال کند دیگر. شاید این گپ از اصل دروغ باشد. اول تو بگو از کجا شنیدی این را؟»
حسین گفت:
«از کلاغ شنیدم. حتما گپش بین مردم بالا شده که به گوش من هم رسیده.» و ادامه داد:
«اگر این گپ راست بود چه؟»
هاشم گفت:
«اگر راست بود، پیشتر گفتم برایت. یک وقت اگر طفل سوخته باشد یا مریض شده باشد یا دست و پایش شکسته باشد مردم در یادشان مانده.کل مردم یکدیگر خود را میشناسند».
***
زن کربلایی عیسا آمده بود. مادر حسین برای میهمان خود چای آورده بود. حسین دورتر از آن دو پیش کلکین نشسته بود و کتابی در دست داشت. در هفت ماهی که از فوت ناگهانی وحیده گذشته بود مادر حسین برای آنکه داغ حسین را تازه نکند از سخنگفتن دربارهی وحیده اجتناب کرده بود. اما در مجالس زنانه فارغ از آنکه مناسبت چه باشد همیشه یادی از وحیده هم میشد. در گفتوگوی زن کربلایی و مادر حسین نیز قصه به وحیده رسید. زن کربلایی گفت:
«اجل که رسید پیر و جوان ندارد. وحیدهی ناشاد شب جور و تیار بود، صبح نصیب خاک شد».
مادر حسین سر خود را نزدیک زن کربلایی آورد، چادر خود را پیش دهن خود پرده کرد و آهسته به زن کربلایی گفت که در مورد وحیده حرف نزند.
وقتی زن کربلایی رفت، مادر حسین کنار پسر خود نشست و گفت:
«زیاد غصه نکن. البته خواست خدا نبود. دختر خواهرم بود. دل من هم هنوز مثل قوغ میسوزد. خواست خدا نبود. بهجای این که عروسم شود خودم با دست خود او را شستم و کفن کردم».
حسین اشک را در چشمان مادر خود دید. به مادر خود گفت:
«تو وحیده را شستی؟»
مادرش گفت:
«من و زن کربلایی عیسا. مادرکلان ذاکر هم بود».
حسین مردد بود که آن سوالی را که فقط یک بار با هاشم مطرح کرده بود با مادر خود هم در میان بگذارد یا نه. آخر به آهستگی گفت:
– «مادر، جانِ وحیده سوختگی داشت؟»
– «نه، سوختگی نداشت. فوتش از خاطر سوختگی نبود».
– «هیچ جایش سوختگی نداشت؟»
– «نه، هیچ جایش نداشت»
– «تو دیدی خوب؟»
– «خودم شستم. یک ذره سوختگی ندیدم. کدام کس به تو گفته که سوخته بود؟»
– «من شنیده بودم که در خردی سوخته بود».
– «من هیچ یاد ندارم که سوخته باشد. در جانش هم هیچ جای سوختگی نبود».
– «مطمئن هستی مادر؟»
– «من دروغ میگویم؟ اگر دربارهی گردن و رویش کدام گپ شنیدی، به خدای حق معلوم است. بنده از چه چیز خبر دارد».
– «گردن و رویش؟»
– «گردنش نسوخته بود. کبود بود. کبود چه که بیخی سیاه بود. گرد لبهایش هم سیاه شده بود. عبدالمنان برادرش گفت که وحیده چند دفعه این قسم شده بود. نفسش که قید میشد به گلوی خود چنگ میانداخت و به سر و روی خود میزد. گفت هر دفعه ما خبر میشدیم، ولی این دفعه خبر نشدیم».
– «وحیده نفس تنگی داشت؟»
– «نه، عبدالمنان گفت مرض خروسک داشت. نفسش بعضی وقتها قید میشد. تداوی صحیح نکردند، آخرش از دست رفت».
– «شما خبر نداشتید؟ خالهام هیچ وقت از مریضی وحیده گپ نمیزد».
– «من بعد از مرگش از این مریضیاش خبر شدم. خالهات خودش مریض. نصف سال اینجا، نصف سال در کابل. کَی بود که خبر داشته باشد؟»
حسین سر خود را بر شانهی مادر خود گذاشت و شروع کرد به گریستن.