قیمت خود هر ‌دو عالم گفته‌ای

گاهی شده است که به مغازه یا دکانی رفته باشید و قیمت جنسی را خیلی پایین گفته باشید و صاحب مغازه عصبانی شده باشد؟ در این حالت، دکان‌دار به قبر پدر خود قسم می‌خورد که قیمت اصلی آن بالاپوش دوازده هزار افغانی است. اما شما اصرار دارید که دوازده هزار خیلی زیاد است. آخر دکان‌دار از شما می‌پرسد: «خوب، شما بگویید. این بالاپوش را به چند می‌خرید؟» شما بالاپوش مذکور را برای بار بیست و چهارم بر‌می‌دارید و زیر و رویش را بررسی می‌کنید و جواب می‌دهید:

«من یک چیز می‌گویم، شما هم دیگر زیاد کش نکنید». دکان‌دار که در این سخن شما نشانه‌های غیرقابل انکاری از عشق به وطن و احترام به انسانیت می‌بیند، با خوش حالی می‌گوید: «شما بالاپوش را خوش کرده باشید، سر قیمتش توافق می‌کنیم. حالا شما چند می‌گویید؟»

شما کله‌ی‌تان را کمی پس می‌برید، پاهای‌تان را بر کف دکان محکم می‌کنید و مستقیم به چشم دکان‌دار نگاه می‌کنید و می‌گویید: «سر ما هم ناوقت شده برادر. اگر به هشت صد افغانی می‌دهید، حساب کنیم».

حالا دکان‌دار نزدیک است بترکد. او می‌گوید دوازده هزار و شما می‌گویید هشت صد؟ عصبانی می‌شود و بالاپوش را بر‌می‌دارد. آن‌گاه، تمام فحش‌های ناموسی‌ای را که در این سی سال گذشته یاد گرفته، در یک جمله جمع می‌کند و می‌گوید: «شما خریدار نیستید؛ پیش روی‌تان خوبی!»

این سناریو (‌با تمام زشتی‌اش برای دکان‌دار) فقط همان لحظه او را ناراحت می‌کند. اما سناریوی دیگری هم هست: ممکن است دکان‌دار یک‌باره به این نتیجه برسد که بالاپوشش واقعا فقط هشت صد افغانی می‌ارزد و قیمت دوازده هزار، توهمی بیش نبوده. در این حالت، ممکن است دکان‌دار بگوید: «خوب، فروش اول صبح است. پول‌تان را بدهید». آن‌گاه، شما لج می‌کنید. می‌گویید که هشت صد افغانی خیلی زیاد است و شما حاضرید شش صد بدهید. دکان‌دار می‌گوید: لحساب کنید؛ من در عمرم کسی را ندیده‌ام که این قدر چانه بزند».

این‌ها را گفتم تا مراتب تسلیت خود را به آن پنج مقام بزرگ طالبان که به‌تاز‌گی با یک اسیر امریکایی مبادله شده‌اند، عرض کنم. شما اگر روزگاری از یکی از این عزیزان می‌پرسیدید که اگر اسیر شود، حاضر است با وزیر دفاع امریکا مبادله شود، می‌گفت: «وزیر دفاع؟ شما مرا چه فکر کرده‌اید؟ اگر من روزی به دست کفار اسیر شوم و در همان حال، رییس جمهور و وزیر دفاع و وزیر خارجه‌ی امریکا به‌دست مجاهدین اسیر شده باشند، من قبول نخواهم کرد که مرا با آن‌ها مبادله کنند. جان یک مومن، هزار برابر جان یک کافر ارزش دارد».

حالا تصور کنید که به این حضرات پنج‌گانه گفته باشند که پنج‌ تای شما را با یک سرباز امریکایی مبادله می‌کنیم. قیمت را پایین آوردن، حق مشتری است، اما گاهی آدم را در می‌دهد.  اکنون، ملا فلان‌الدین آخوند با خود فکر می‌کند: «حقیقت آن است که یک کافر حتا یک کفش کهنه هم نمی‌ارزد، اما اگر حقیقت این است، مسئله‌ی ما پنچ نفر چه می‌شود؟ آخر پنج تای ما را در بدل همان کفش کهنه خریده‌اند. ما چه هستیم؟»

می‌گویید، «خاک بر سرت با این طنزت؟» حق دارید. من سعی کردم طنز بنویسم، اما دنیای قیمت شوخی بر‌نمی‌دارد. چه کار می‌کردم؟