ترجمه: محمد ستوده
یادداشت مترجم: متن حاضر، گفتار مقدماتی اوشو در شرح مثنوی حدیقهالحقیقه و بخشی از سخنرانی جلسهی نخست او در سال 1978م در سالن بودا برای پیروانش بوده که آن را ذیل «صیقل آیینهی دل» ایراد کرده است. این مقدمه از نگاه مترجمی که همشهری و همزبان سنایی است و در این حوزه درس خوانده است، در نوع خود بینظیر و ارزشمند است.
حکیم سنایی
این نام برای من بهسان عسل، شیرین و چون شراب خدایان یونان، گواراست. حکیم سنایی در عالم تصوف، منحصربهفرد است. صوفیان دیگر هیچکدام قادر نبودهاند تا به چنان بیان رفیع و چنان نگاه عمیق دست یازند. حکیم سنایی تقریبا قادر به انجام امر محال بوده است.
اگر فقط دو کتاب از تمام دنیای تصوف را نگه میداشتم، آن دو، یکی از دنیای عرفان ذِن، کتاب «شِنشِن مِینگ» اثر سوسان و حاوی جوهر طریقهی خودآگاهی و مراقبهی عرفان ذِن میبود و دیگری هم حدیقهالحقیقهی حکیم سنایی.
مثنوی حدیقه، عطر ناب طریق عشق است. همانگونه که در عرفان ذن، فقط «سوسان» قادر بوده است که به ماهیت آن دست یابد، در تصوف، تنها حکیم سنایی ماهیت اصلی آن را درک کرد. اینگونه کتابها نوشته نشدهاند، اینها زاده شدهاند. کسی نمیتواند اینها را تألیف کند. اینها نه در مغز ساخته شدهاند و نه توسط مغز، اینها ماوراییاند. اینها هدیهاند، اینها به رازآمیزی تولد یک طفل، یک پرنده و یک گل سرخ میمانند. اینها بهسان هدیه برای ما آمدهاند. پس نخست ما به تولد رمزآلودِ حدیقه، این کتاب بزرگ میپردازیم. قصهاش فوقالعاده زیباست.
لایخوارِ غزنه
بهرامشاه، سلطانِ غزنه، با لشکری عظیم برای فتح هندوستان به آن جانب در حرکت بود. حکیم سنایی، شاعر مشهور دربار نیز با او بود تا در این کشورگشایی همراهیاش کند. آنها در کنار دیوار یک باغِ بزرگ رسیدند. معنای فردوس نیز باغِ محاط به دیوار است. واژهی انگلیسی «پارادایس» نیز از ریشهی «فردوس» آمده است.
آنها شتاب داشتند. سلطان که با لشکر انبوهش برای فتح هندوستان در حرکت بود، فرصتی نداشت، اما اتفاق عجیبی رخ داد که باید توقف میکرد؛ اجتنابناپذیر بود. زمزمهی آهنگی از درون باغ، توجه سلطان را جلب کرد. سلطان عاشق موسیقی بود، اما چنین چیزی را تا آن دم نشنیده بود. او موسیقیدانان، خوانندگان و بازیگرانِ بس نیکو در دربار خویش داشت، اما هیچ کدام با این یکی قابل قیاس نبود. او اولین بار شاهد چنان رقص و ساز و آوازی در بیرون از قصر بود و باید به لشکر فرمانِ ایست میداد.
در آن آواز، آن رقص و آن موسیقی، کیفیت خلسهآوری وجود داشت و چنان بر روان سلطان اثر کرد که گویا شراب سرکشیده باشد. چنان پدیدهای یقینا کیفیت ماورایی داشت و متعلق به این جهان نبود. گویا چیزی از آسمان سعی میکرد به زمین برسد و چیزی از «ناشناخته» تلاش میکرد با «شناخته» راز دل گوید. سلطان اما ناگزیر بود شنیدن را متوقف کند.
کیفیتی در آن آواز بود، بسیار شیرین و در عین حال المناک، آن آواز، نوای دل بود. سلطان عجله داشت و میخواست به حرکتش ادامه دهد. باید زودتر به هند میرسید که زمانِ مناسب برای تسخیر دشمن بود. اما چارهای نبود؛ چنان یک قدرت، حیرت و جذبهای در آن صدا وجود داشت که سلطان را ناگزیر کرد در باغ وارد شود.
او «لایخوار» بود، یک عارف بزرگ، اما در میان مردم فقط بهنام دیوانه و شرابی شهرت داشت. لایخوار یکی از بزرگترین نامها در کل تاریخ جهان است. چیزهای زیادی در مورد او در دست نیست. اینگونه مردمان چندان ردپایی از خویش بهجا نمیمانند. از این قصه بیشتر، چیزی از او به یادگار نمانده است، اما لایخوار به درازای عمر تصوف، در یاد و خاطر عارفان زیسته است. او مدام در دنیای صوفیان حضور دارد؛ چرا که دیگر هرگز چنین مردی دیده نشده است.
او به افراط مینوشید و مردم اگر او را مست میگفتند، اشتباه نبود. او شب و روز مست بود، مستِ ملکوتی. او کاملا آشکارا مثل یک مست قدم زد، مثل یک نشه زیست و به شیوهی یک دیوانه سخن گفت. زمانی که سخن یک عارف فقط برای یک عارف دیگر قابل درک باشد، اوج خلسه است. اینگونه سخن برای سایر مردم حرف مفت بهحساب میآید، بیمفهوم (gibberish) بهنظر میرسد.
شگفتزده خواهید شد اگر بدانید که واژهی انگلیسی (gibberish) در نام یک عارف صوفی ریشه دارد، بهنام «جبار». بهدلیل طرز سخن گفتن جبار، این واژه در انگلیسی پدید آمد. اما حتا جبار هم در مقایسه به لایخوار چیزی نبود.
برای مردم نادان، طرز گفتار اینگونه آدمها، غیرقابل تحمل، موهِن، خلاف عرف، خلاف رسمیات، خلاف آداب و عادات و در تضاد با تمام شئون دینی بود. اما برای سخنشناسان، آنها چیزی جز زر ناب نبودند.
لایخوار فقط برای چند تن محدود قابل دسترس بود؛ چرا که تنها همین تعداد میتوانستند به سطحی که او زندگی میکرد، برسند. او بر قلهی اوِریست آگاهی و فراز ابرها زندگی میکرد. فقط همین چند تنی که بخت و جرأت بالارفتن به چنان قلهای را داشتند، میتوانستند بفهمند که او چه میگوید. برای عوام، او یک ابله بود. اما برای دانایان او بهراستی که تجسم خدا بود و آنچه که به واسطهی او انجام میشد حقیقت بود، حقیقت، فقط حقیقت.
او این رسوایی را عامدانه و آگاهانه برگزیده بود. شیوهی او برای پنهان شدن از منظر عوام، همین بود. صوفیان همین کار را میکنند؛ آنها روش عجیبی برای مستورماندن دارند، اما با وجود آن، در جهان حضور دارند، دیدنی و برقرارند. آنها آگاهانه به دور خویش ساحهی امن ایجاد میکنند تا از شلوغی عوام برحذر باشند. عوامالناس، فضولها و ابلهان همینطور بهسادگی از آنها دور میشوند. صوفیان برای این گروه آدمها وجود ندارند و آنها هیچ در قصهی صوفیان نیستند. این یک روش قدیمی صوفیانه است تا آنها بتوانند فقط با مریدان خویش مراوده داشته باشند.
شما میبینید که اکنون در اینجا هم قصه همین است. من تقریبا برای مردمی که در پونه زندگی میکنند، گمنامم. من اینجایم و اینجا نیستم. من در اینجا فقط برای شما وجود دارم، نه برای آنها. من حتا برای همسایگان اینجا آشکار نیستم. آنها مرا میبینند، اما هنوز هم نمیبینند؛ آنها مرا میشنوند، اما باز هم نمیشنوند.
لایخوار، عامدانه رسوایی را اختیار کرده بود. او اکنون هم فقط برای اهل درک قابل دید است. یک مرشد اگر واقعا بخواهد کار کند و اگر رسالتمند باشد، باید از چشم آنهایی که جویندگان واقعی نیستند، پنهان بماند.
این همان چیزی است که گورجیف هم به کار میبُرد. او باید چیزهایی از لایخوار آموخته باشد. گورجیف قبل از آنکه خودش به مقام ارشاد نایل شود، سالیان درازی با صوفیان دیگر زیسته بود. زمانی که توضیح من به پایان برسد، شما همسانیهای زیادی میان او و لایخوار خواهید یافت.
به کوریِ بهرامشاه
لایخوار بادهای خواست و «به کوری سلطان بهرامشاه» سرکشید. دینداران که قرار نیست باده بنوشند، اما این عارف بزرگ، نخست بادهای درخواست. شرابخواری برای یک مسلمان گناه کبیره است، با قرآن و تمام آنچه که در وجود یک ملا باید باشد، منافات دارد. لایخوار اما بادهای طلبید و آن را به کوری سلطان بهرامشاه سرکشید.
سلطان باید بهخاطر کور خواندنش، برمیآشفت. او اما زیر تأثیر آن وجد عظیمِ لایخوار قرار داشت. با آنهم در درون خویش میجوشید، اما دهان نمیگشود. آن صدای زیبا و آن موسیقی و رقص همچنان سلطان را رها نمیکرد، آنها در قلبش دمیده بودند. سلطان به دنیای دیگری پرتاب شده بود. دیگران اما اعتراض کردند؛ جنرالان و نُدما معترض شدند.
هنگامی که اعتراض بلند شد، لایخوار، دیوانهوار خندید و با سماجت گفت که سلطان با این سفر احمقانهاش سزاوار کوری است. او رو به سلطان کرده گفت: «در این جهان چه را میتوانی فتح کنی؟ همهاش جایت خواهد ماند. اصلا فکر فتح جهان احمقانه است، خیلی احمقانه. کجا میروی؟ تو کور استی! گنج در درون توست. با رفتن به هندوستان، وقت خود و دیگران را هدر میدهی. برای کورخواندن یک آدم، دیگر چه سندی بهتر از این میخواهی؟»
لایخوار مصِرانه تکرار کرد: «سلطان کور است. اگر کور نیست، باید برگردد به خانه و این فتح را فراموش کند. سلطان! قمارخانه مساز، قصرهای سنگی بنا مکن، حرص را رها کن، احمق نشو. برگرد! به درون خویش نگاه کن!»
کسی که چشم دارد، به درون خویش میبیند، اما کور به بیرون. بینا، گنج را در درون خود میجوید، اما کور برای گمشدهاش به دور جهان سرگردان است، دریوزهگری میکند، مردم را چپاول میکند و میکُشد. این شیوهی یافتن نیست؛ چرا که گمشدهی شما در بیرون از خودتان نیست. شما خود را گم کردهاید، چراغ باید در اندرونتان روشن شود.
لایخوار دوباره اصرار کرد که سلطان کور است. «اگر نیست، سند ارائه کند؛ به لشکر دستورِ برگشت دهد. این فتح را فراموش کند و دیگر هرگز برای هیچ فتحی نرود. اینها پوچاند!»
سلطان تحت فشار قرار داشت، اما نمیتوانست برگردد. این شبیه قصهایست که قبلا هم اتفاق افتاده بود. زمانی که سکندر کبیر برای فتح هند میآمد، دیوژن، یک عارف دیگر به او خندید و پرسید: «چرا و برای چه میخواهی به چنین سفر طولانی بروی؟ از فتح هند یا جهان میخواهی چه حاصل کنی؟»
اسکندر گفت: «میخواهم تمام جهان را فتح کنم و در فرجام بتوانم آسوده و آرام باشم و لذت ببرم.»
دیوژن خندید و گفت: «تو باید کودن باشی؛ چرا که من همین اکنون هم آسودهام.»
دیوژن در ساحل یک رودخانهی کوچک، آرام و آسوده نفس میکشید. صبح زود بود و او برهنه روی ریگها آفتاب میگرفت. رو به سکندر کرد و گفت: «من همین اکنون دارم کیف میکنم، جهان را هم فتح نکردهام و حتا دربارهی آن فکر هم نکردهام. اگر شما برای آرامش خود میخواهید جهان را فتح کنید، کاملا بیمعنا است؛ چرا که من بدون کدام فتح، آرامش دارم. ساحل این رودخانه به حد کافی بزرگ است، این میتواند هردوی ما را کفایت کند. همینجا بیاسای. لباسهایت را درآر و یک آفتاب عالی بگیر و جهانگشایی را فراموش کن!
«ببین: من یک فاتحام بدون آنکه جهان را فتح کنم، اما تو یک گدایی!»
عین همین حالت باید بر بهرامشاه آمده باشد و لایخوار هم باید شبیه همان مرد بوده باشد. در این جهان فقط دو نوع مردم بودهاند؛ کسانی که میدانند و کسانی که نمیدانند. این نمایش به تکرار نشان داده شده است، همین داستان هم به تکرار اجرا شده است. گاهی سکندر نقش کوری را بازی کرده است که دیوژن تلاش میکرد او را بیدار کند و گاهی نیز لایخوار سعی داشت بهرامشاه را بیدار کند.
اسکندر گفت: «معذورم، میتوانم بفهمم، اما نمیتوانم برگردم. من باید جهان را فتح کنم، بدون آن آرام نمیشوم. مرا ببخشید. شما برحقاید، اعتراف میکنم.»
عین واقعه بر بهرامشاه اتفاق افتاد. او سرافکنده و خجل بود، اما گفت: «ببخشید، باید بروم، نمیتوانم برگردم. هند باید فتح شود. نمیتوانم بدون فتح هند، خاموش و آرام بنشینم.»
به کوریِ حکیم سنایی
یک پیک دیگر «به کوری حکیم سنایی» بالا شد، چرا که او مهمترین فرد نزدیک به بهرامشاه بود. مشاور و شاعرش بود. او داناترین مرد دربارش بود و حتا شهرتش به سرزمینهای دیگر هم رسیده بود. او شاعر چیرهدست و بزرگ بود و به دانایی مشهور.
باید به آن شاعر بزرگ یک تکان قابلتوجه داده میشد. اما نظر به شهرت، دانایی و شخصیت سنایی، این بار باید با اعتراض بیشتری هم مواجه میشد. سنایی بسیار پارسا، متشخص و دیندار بود. کسی نمیتوانست هیچ خلایی در زندگی او پیدا کند. او کمازکم از نظر خود، زندگی آگاهانهای داشت.
لایخوار اینک بیشتر مورد اعتراض قرار گرفت؛ چرا که سلطان شاید حریص، خوشگذران و طامع بوده است، اما اینها دربارهی سنایی صدق نمیکرد. سنایی با آنکه در دربار بود، اما بهسان یک مرد فقیر، ساده و متواضعانه میزیست، باشخصیت و دانا بود.
اما لایخوار دریافت که اینگونه تعارف (به کوری سنایی) بیشتر به او میزیبد، زیرا دریافته بود که تا کنون سنایی ندانسته است که برای چه آفریده شده است. و اگر نزد آفریدگار ازش پرسیده شود که با خویش چه داری، او فقط میتواند که یک مشت مدح احمقانه در وصف یک شاه ابله داشته باشد که مثل خودش فانیست.
لایخوار گفت اینگونه تعارفِ بادهنوشی بیشتر درخور سنایی است؛ زیرا که از او نسبت به بهرامشاه، توقع بیشتر است. او ظرفیت بیشتری دارد و آن را برای مداحی یک شاه ابله به هدر میدهد. او توانایی روبهروشدن با خدا را ندارد و دچار مشکل خواهد شد. او قادر به پاسخگویی نخواهد بود. متاعی که او خواهد داشت همین مدحی است در وصف شاهانِ کوری مثل بهرامشاه. او خیلی کور است، واقعا کور است.
سنایی درحالیکه به این سخنان گوش میداد و به چشمان آن لایخوارِ دیوانه زُل زده بود، چیزی عجیبی در او اتفاق افتاد؛ یک ساتوری (اصطلاحی برای بیداری در آیین ذن) و یک تجربهی روشنایی. چیزی فورا در او مُرد، چیزی در او زاده شد، چیزی کاملا تازه. در یک دم متحول شد. او دیگر آن آدم قبلی نبود. آن مرد دیوانه واقعا در روح او نفوذ کرده بود. او موفق شده بود سنایی را بیدار کند.
در تاریخ تصوف این یگانه واقعهی ساتوری است. در آیین ذِن بسیار است که من دربارهی آنها سخن گفتهام. اما در دنیای تصوف این اولین واقعهی ساتوری است، نه روشمندانه، نه تدریجی؛ بلکه با یک تکان.
لایخوار باید یک مرد فوقالعاده بصیر بوده باشد. حکیم سنایی او را تعظیم کرد و به پایش خم شد و از اینکه به منزل رسیده بود، اشک شادی ریخت. سنایی مُرد و و دوباره زاده شد. ساتوری همین است: مردن و دوباره زادهشدن. این یک تولد دوباره است.
سنایی سلطان را ترک کرد و به زیارت حج رفت. سلطان، راضی به رفتن او نبود. سعی کرد به هر طریقی او را منصرف کند. حتا به سنایی پیشنهاد ازدواج با خواهرش را داد و نیمی از پادشاهی را. اما اکنون همهی اینها بیمعنا بودند. حکیم سنایی همینطور خندید و گفت: «دیگر آن آدم نابینا نیستم. سپاسگزارم، اما من تمام شدم. این دیوانهمَرد، با یک برخورد و در یک دم به پایانم رساند.»
سنایی به مکه رفت. او بعدا به چرایی این سفر پاسخ داد و گفت که فقط برای هضم و جذب آنچه که آن دیوانهمَرد ناگهان به من داده بود، رفتم. برایم بسیار بود! سرریز بود، ناتوانم کرده بود؛ باید هضم میشد. او بیش از آنچه سزاوار باشم به من داده بود.»
پس سنایی به مکه رفت تا مراقبه و تأمل کند و یک حاجیِ گمنام شود. حالا که آن اتفاق افتاده بود، باید درک و جذب میشد. روشنایی اتفاق افتاده بود، اما نیاز بود به آن خو بگیرد.
زمانی که سنایی به این ریخت و نگاه تازه عادت کرد، پیش لایخوار برگشت و این کتاب «حدیقه» را به او هدیه کرد. این چیزی بود که او در راه بازگشت از مکه نوشت.
او تجربهها و ساتوریهای خود را در این کتاب ریخت. این واژهها مملو از ساتوری است. بدینسان این کتابِ بزرگ زاده شد. مرموز، شبیه تولد یک طفل، شبیه جوانه زدنِ یک دانه و شبیه بیرون شدنِ یک جوجه از تخم. شگفتانگیز بهسان یک پندوق گل که در یک صبحِ زود میشگفد و گُل میشود و رایحهاش نفَس بادها را معطر میکند.
بلی، این کتاب نوشته نشد. این کتاب، هدیهی خداست. این کتاب، تحفهی الهی و حقشناسی و سپاسگزاری حکیم سنایی از آن دیوانهمردِ عجیب است؛ آن لایخوار.
ادامه دارد…