نیویورکر – ماریا کونیکوا (نویسنده کتاب پرفروش «مغز متفکر؛ چگونه مثل شرلوک هلمز فکر کنیم؟» و کتاب «بازی اعتماد به نفس» دربارهی روانشناسی حیله و فریب)
مترجم: جلیل پژواک
در سال 1948 دو استاد دانشگاه هاروارد پژوهشی را منتشر کردند که در آن 330 نفر از فارغالتحصیلان اخیر این دانشگاه مورد مطالعه قرار گرفته بودند تا به این پرسش که آیا نام این افراد کدام تأثیری بر عملکرد تحصیلی آنها داشته یا خیر، پاسخ داده شود. یافتههای پژوهش نشان داد که افراد با نامهای غیرمعمول نسبت به آنانی که نامهای رایجتری داشتند، بیشتر احتمال داشت رفوزه شوند یا نشانههای اختلالات روانی در آنها دیده شود. اوضاع کسانی که «مایک» نام داشتند روبهراه بود اما «بارین» نامها مشکل داشتند. به گمان استادان هاروارد نام غیرمعمول اثرات روانی بر دارنده خود داشت.
مطالعهی تأثیرات نامها ادامه داشته و یافتههای پژوهش سال 1948 استادان هاروارد، در دهههای بعد از آن بازتولید شده است. برخی پژوهشهای اخیر نشان میدهد که نام میتواند در انتخاب شغل، جایی که زندگی میکنیم، کسی که ازدواج میکنیم، نمراتی که میگیریم، سهامی که در آن سرمایهگذاری میکنیم، در مکتبی قبول میشویم یا خیر، برای شغل خاصی استخدام میشویم یا خیر و کیفیت کار ما در یک گروه، تأثیر بگذارد. نامهای ما حتا میتوانند مشخص کنند که آیا ما دست بخشش و کمک به قربانیان مثلا یک فاجعه را داریم یا خیر: طبق یک مطالعه، اگر حرف اول نام ما با حرف اول نام یک توفان یکی باشد، احتمال اینکه ما پس از وقوع همان توفان به صندوقهای امداد کمک کنیم بالاتر است.
بیشتر تأثیر آشکار نامها بر رفتار انسان به آنچه که دانشمندان آنرا «خودپرستی ضمنی» مینامند، نسبت داده شده است: ما ناخودآگاه به سمت چیزها، آدمها و جاهایی کشیده میشویم که اسمشان با اسم خود ما شباهت دارد. دانشمندان استدلال میکنند چون ما با اسم خود شناخته میشویم و ارزش مییابیم، چیزهایی را ترجیح میدهیم که چیز مشترکی با نام ما داشته باشد. برای مثال، اگر قرار باشد من بین دو برند برابر (یعنی مسأله فقط نام باشد) موتر یکی را انتخاب کنم، «مزدا» یا «کیا» را ترجیح میدهم.
با این حال این دیدگاه شاید نتواند در برابر بررسی دقیقتر تاب بیاورد. «یوری سیمونسون»، روانشناس از دانشگاه پنسیلوانیا بسیاری از پژوهشهایی را که ادعا میشود تأثیرات خودپرستی ضمنی را نشان میدهد، زیر سوال برده و استدلال میکند که این یافتهها تصادفات آماری هستند که از متودولوژی ضعیف ناشی میشود. یکی از مشکلاتی که او در برخی از این پژوهشها به آن اشاره میکند، ناآگاهی از میزان تکرار یا فراوانی (frequency) اسامی در یک شهر یا منطقهی مشخص است. [مثلا چند نفر احمد نام دارد.] شاید این فکر که اگر شخصی «دن» نام داشت ترجیح میدهد پزشک شود، فکر جذابی باشد، اما ما باید بدانیم که تعداد پزشکان دن نام در یک منطقه چند نفر است زیرا دن اسم رایجی است و دارندگان آن به شغل پزشکی محدود نیست. اگر بدانیم که برای مثال دن نامهای بسیاری داریم که انجنیرند، و بهلحاظ فراوانی در یک منطقه مشخص بیشتر از دن نامهایی که انجنیرند، آنوقت تئوری خودپرستی ضمنی در مورد اسم دیگر معتبر نیست.
همچنین پژوهشگرانی وجود دارد که در ارزیابی خود از تأثیر نام بر زندگی، سنجیدهتر عمل کردهاند. در سال 1984، روانشناس «دبرا کریسپ» و همکارانش دریافتند که اگرچه نامهای رایج بیشتر مورد پسند هستند اما هیچ تأثیری بر پیشرفت تحصیلی فرد ندارد. در سال 2012، روانشناسان «هوی بای» و «کتلین بریگز» به این نتیجه رسیدند که «حرف اول نام در بهترین حالت یک محرک ناآخودگاه بسیار محدود است.» با اینکه نام یک فرد ممکن است ناآخودآگاه بر فکر او تأثیر بگذارد اما تأثیر آن بر تصمیمگیری همان فرد محدود است. پژوهشهای متعاقب نیز پیوند بین نام و عملکرد تحصیلی، انتخاب شغل و موفقیت شغلی، ترجیحات جغرافیایی، ازدواج و طول عمر را زیر سوال برده است.
با اینحال نمیتوان مسأله تأثیر نام بر دارندهی آنرا به کلی رد یا استدلال کرد که چنین مسألهای وجود ندارد. در سال 2004، اقتصاددانان «ماریان برتراند» و «ساندیل مولیناتان» در پاسخ به آگهیهای استخدام در روزنامههای چاپ شیکاگو و بوستون، پنج هزار رزومه تهیه کردند. آنها با بررسی گواهیتولدهایی که از سال 1974 تا 1979 صادر شده بود، مشخص کردند که فراوانی کدام نامها در میان مردمان کدام نژاد بالاتر است و در میان مردمان کدام نژاد کمتر رایج است. سپس این نامها را در دو گروه دستهبندی کردند: گروه نامهای سفیدپوستی (مانند امیلی والش و گرگ بیکر) و گروه نامهای سیاه پوستی (مانند لاکیشا واشنگتن و جمال جونز). آنها همچنین دو نوع متقاضی برای شغلهایی که اعلام شده بود، ایجاد کردند: گروه متقاضیان کیفیتبالا، که شامل رزومههای نشاندهنده تجربه بالاتر و پروفایل شغلی کاملتر میشد و گروه متقاضیان کیفیتپایین که شامل روزمههای نشاندهنده شکافهای واضح در سوابق کاری و تحصیلی متقاضی میشد. آنها دو رزومه را از هر کدام این گروهها برای هر کارفرما ارسال کردند؛ رزومه اولی از فردی با نام سیاهپوستی بود و رزومه دومی از فردی با نام سفیدپوستی. سپس آنها دریافتند متقاضیانی که نام سفیدپوستی دارند پنجاه درصد بیشتر از متقاضیانی که نام سیاهپوستی دارند، احتمال دارد از کارفرما در پاسخ به رزومهیشان تماس دریافت کنند و مزیتی که رزومهای با نام سفیدپوستی نسبت به رزومهای با نام سیاهپوستی در نزد کارفرمایان داشت، تقریبا با هشت سال تجربه کاری برابری میکرد. بهطور متوسط از هر ده رزومه با نام سفیدپوستی، یک رزومه از کارفرما تماس دریافت کرد، اما در مقابل، از هر پانزده رزومه با نام سیاه پوستی، فقط یک رزومه از کارفرما تماس دریافت کرد. به عبارت دیگر، نام ما سیگنالهایی را در مورد اینکه ما چه کسی هستیم و از کجا آمدهایم، میفرستند.
این یافتهها در سطح بینالمللی نیز معتبر دانسته شده است. یک پژوهش در سویدن مهاجرانی را که نامهای اسلاوی، آسیایی یا آفریقایی خود مانند «کوواچویج» و «محمد» را به نامهای سویدنیتر یا معمولتر مانند «لیندبرگ» و «جانسون»، تغییر داده بودند، مقایسه کرد. اقتصاددانان «محمود آرایی» و «پیتر تورسی» از دانشگاه استکهلم دریافتند که این نوع تغییر نام باعث افزایش قابلملاحظه درآمد دارندگان آن شده است: مهاجرانی که نامهای خود را تغییر داده بودند بهطور متوسط 26 درصد بیشتر از کسانی که نام مثلا آسیایی و اصلی خود را حفظ کرده بودند، درآمد داشتند.
تأثیرات سیگنال نام، آنچه نام شما در مورد قومیت، مذهب، حوزه اجتماعی و پسزمینه اجتماعی اقتصادی تان میگوید، احتمالا مدتها قبل از آغاز زندگی کاری فرد شروع میشود. در پژوهشی که بین سالهای 1994 تا 2001 در مورد کودکان مکتبی در فلوریدا انجام شد، اقتصاددان «دیوید فیگلیو» نشان داد که نام کودک روی نحوهی معلم با وی تأثیر میگذارد و این به نوبهی خود بر نمرات امتحان وی تأثیرگذار است. فیلگلیو با مقایسه نام خواهران و برادران، کسانی که از یک پیشینه برخوردارند اما نامهای متفاوت دارند، تأثیرات نام دانشآموز بر عملکرد وی را ارزیابی کرد. معلمان از کودکانی که دارای نامهایی بودند که به جایگاه اقتصادی-اجتماعی پایین یا سیاهپوست بودن ربط داشت، همانطور که رویکرد برتراند و مولیناتان نشان داده بود، انتظارات کمتری داشتند. همینطور این کودکان ضعیفتر از همتایانشان که دارای نامهای غیرسیاهپوستی (و نشاندهنده جایگاه اجتماعی اقتصادی بالاتر) بودند، عمل میکردند. برای مثال فیگلیو دریافت پسری با نام «دامارکوس» احتمالا در ریاضی و خواندن 1.1 درصد کمتر از برادرش با نام «دوین» نمره میگیرد اما نمراتش بالاتر از برادر دیگرش به نام «داوکوان» است. او دریافت که معلمان از دانشآموزانی که دارای نامهای آسیایی هستند انتظارات بالاتری دارند و این دانشآموزان بیشتر از همتایان خود به فرصتهای آموزشی ویژه کودکان با استعداد دسترسی پیدا میکنند.
اقتصاددانان «استیون لویت» و «رولاند فریر» گرایشهای مرتبط به نامگذاری کودکان سیاهپوست در ایالات متحده از دهه 1970 تا اوایل 2000 را به بررسی گرفتند. آنها دریافتند که نامهایی که به نظر بیشتر از دیگران «سیاهپوستی» میرسند، با گذشت زمان بیشتر و بیشتر به نشاندهنده جایگاه اقتصادی-اجتماعی صاحبانشان بدل شدند. این جایگاه بر زندگی بزرگسالی کودک تأثیرگذار بود و این یعنی بین نام و درآمد پیوندی وجود داشت؛ نتیجهی مشابه آنچه که پژوهش استادان هاروارد در سال 1948 نشان داده بود. اما وقتی لویت و فریر پیشینه کودکان (جایگاه اقتصادی اجتماعی خانوادهی آنان) را بهعنوان عامل تعیینکننده بررسی کردند، تأثیر نام بر زندگی ناپدید شد و این یعنی زندگی کاری یا درآمد تحت تأثیر خصوصیات ذاتی خود نام قرار نگرفته بودند. همانطور که سیمونسون اشاره میکند «نامها خیلی خوب به ما میگویند شما چه کسی هستید.»
در پژوهش سال 1948 استادان هاروارد، اکثریت نامهای غیرمعمول نامهای خانوادگی بود که بهعنوان نام اول افراد استفاده شده بودند؛ امری مرسوم بین خانوادههای سفیدپوست متعلق به طبقه بالا در آنزمان. این نامها نیز مانند یک سیگنال عمل میکردند اما در این مورد بهعنوان امتیاز و ویژگی بر فرزندان گزارده میشدند و شاید والدین این کودکان فکر میکردند که فرزندشان میتواند بدون کار زیاد [به لطف نام خود] پیشرفت کند. وقتی ما نامی به ذهنمان میآید به طور ضمنی خصوصیات مختلفی را به آن ربط میدهیم و این ربط را هرچند ناآگاهانه، در داوریها و قضاوت خود دربارهی لیاقت و شایستگی صاحبان نامها استفاده میکنیم. بنابراین به جای طرح این سوال که «نام چه دارد؟» شاید بهتر این باشد که بپرسیم «نام من چه سیگنالی میفرستد، چه مفهومی را میرساند؟»