نامه به یار

ای نامه که می‌روی به سویش

با مشت و لگد بزن به رویش

نور چشمم، امید زند‌گی‌ام، دوست مهربانم، سلام! این نامه را برایت می‌نویسم تا بگویم که چه‌قدر دل‌تنگت هستم. روزگاری بود که میان من و تو این قدر فاصله نبود. حتا آهنگ نبض‌هایت را حس می‌کردم. تپش قلبت را می‌فهمیدم. از تبسمت می‌فهمیدم که شادی یا غمگین. معنای اشکت برایم روشن بود. سکوتت در نزد من، کتاب بازی بود که تفسیر نمی‌خواست. می‌فهمیدمش. حالا از هم دور افتاده‌ایم. به قول شاعر، «دیگر نه سلام و پرسش و خنده/ دیگر نه قرار روز آینده». خیلی اندوه‌گینم.

یادت هست که من همیشه کفش‌های چرمی سنگین می‌پوشیدم؟ کف‌اش ضخیم بود، ولی هر وقت پایم را بر پشت گردنت می‌گذاشتم، صدای رفت و آمد نفس‌هایت را حس می‌کردم. وقتی که صورتت را سیلی باران می‌کردم، گرمای چهره‌ات در رگ رگ دستانم می‌دوید و به من جان می‌داد. یادم هست، هر بار که روی سینه‌ات می‌نشستم و با دست‌هایم گلویت را می‌فشردم، قلبت در زیر لگن خاصره‌ام گوپ-گوپ می‌رقصید و آهنگ ضربانش از ستون فقراتم بالا می‌رفت و به من روحیه می‌بخشید.

روزگار خوشی بود. روزگار وفا بود. هیچ یادم نمی‌آید که هرگز به من گفته باشی، «این کارها را نکن». همیشه که می‌زدم سیاه و کبودت می‌کردم، لبخند می‌زدی و می‌گفتی‌: «زنده باد شما!» من دل‌داده‌ات بودم و تو شیدای من. اما آن دوران گذشت. یاد باد آن روزگاران یاد باد.

حالا شنیده‌ام – و می‌دانم راست است- که دیگر پابند آن رشته‌ی محبت دیرینه نیستی. شنیده‌ام این بار چهره به ناز افروخته‌ای و از خانه برون تاخته‌ای تا زیر لگنِ رقیبان من بنشینی. باور کن این «خیانت» است. خیانت که شاخ و دم ندارد. یک وقت نگویی که «اشتباه کردم». این اشتباه کرد‌گی نیست. خیانت است. تو از آنِ منی، جانان منی. می‌دانی که از سر عشق است، اگر لگدمالت می‌کنم. نیک با خبری که اگر نشیمن‌گاه خویش بر دهانت می‌گذارم، از مهر و وفا است. سیلی‌ات می‌زنم؟ بلی، می‌زنم. اما نپرسیدی چرا؟ می‌زنم، چون می‌دانم و خدا گواه است که عاشقت هستم.

با این همه، حالا که رایت برگشته و می‌خواهی به من خیانت کنی، این را هم بدان که این انتخابات می‌گذرد و من و تو باز با‌ هم مقابل خواهیم شد. فکر آن روز را هم بکن. من آدم رئوف و خوش‌قلبی هستم، اما می‌دانی‌- حد‌اقل تو خوب می‌دانی- که وقتی کسی به من خیانت کند، چه‌گونه پاداشش می‌دهم.

به امید دیدار!